open your eyes !

87 6 0
                                    

یونجون حتی نمیفهمید چه جوری جسمش رو به صندلی های مخملی قرمز رنگ رسوند و خودشو روی اون ها پرت کرد ، به استیج زل زده بود و حتی نمیفهمید چرا داره
آروم پاهاشو تکون میده شاید  از استرس زیاد یا
خوشحالیِ که با دیدن اون پسر به سراغش اومده بود
شاید هم اون آغوش کار دستش داده
خودشم نمیدونست
هرچی بود الان کم ترین اهمیتو داشت چون
تا یک دقیقه و چهلو هشت ثانیه دیگه پسر رویایش
روی صحنه اجرا میکرد و این زمان دقیق برای این بود سالن سمت خاموشی رفت و نور های زیبا به مرکز صحنه هجوم بردن  و این حجم از استرس به یونجون تپش قلب میداد به صورتی که اون پسر ضربان‌های قلبش رو
داخل دهنش حس میکرد، آروم چشماشو روی هم فشار
داد باید آروم میبود، تمام سال منتظر این لحظه بود !
سالن باصدای ویالونی که نشون دهنده شروع اجرا بود
پر شد ؛
پسری با لباس هایی شبیه به ابرها همونقدر سفید و
رویایی، با موهای مشکی که تضاد عجیبی داشتن روی
استیج قرار گرفت و پروانه ها جنگ رو علیه یونجون آغاز کردن  !
یونجون نمیتونست چشم ازش برداره
اون پسر بین رنگ های زننده طلایی و قهوه ای با
سفیدی وجودش میدرخشید و با ریتم آهنگ خودشو
حرکت میداد ،  این زیبا ترین اتفاق جهان بود تو همین زمان تو همین مکان
یونجون این رو دائم با خودش زیر لب میگفت
باید ثبت میشد نه تو دوربین های مسخره باید توی دنیا
برای همیشه ثبت میشد این اجرا ، این آدم،  این حس و نوازش روحش از سمت اون پسر !
موسیقی‌ِ که به حرکات بدن بومگیو ریتم خاصی میداد  به وسطش هم نرسیده بود ولی
یونجون دیگه نمیتونست تو اون صندلی های راحت و نرم بمونه که با اون رنگ قرمز عجیبشون انگار دارن روحت رو تجزیه میکنن !
پس فقط روی صندلی بلند شد و به قصد پیدا کردن روحی که قبل اون آغوش همراه خودش  داشت سمت پشت صحنه اون استیج رفت .
به سرعت از صندلی ها دور شد ،  از پرده های کنار صحنه اون  پسرو تماشا میکرد و با خودش همه چیز رو تحلیل می‌کرد!
حرکت آروم دستاش، پاهای خوش فرمش و صورتش که آرامش عجیبی رو حمل میکرد، یونجون چشماش فقط اونو میدید و داخل کریستال
های قهوه ای رنگ اون پسر غرق میشد!!
با صدای شوک زده‌ی تماشاگرها به واقعیت برگشت صدای
ویالون همینجوری مثل قبل پخش میشد ولی دیگه پسر
سفید پوشی با ریتم آهنگ خودشو رها نمیکرد اون پسر
روی زمین سقوط کرده بود و تکون نمیخورد ،  یونجون میدونست که این کار حماقته ولی دوباره اون آغوش و
میخواست پس فقط سمت صحنه رفت  و اون پسر سفید پوش و از روی
زمین های سرد اون سالن بلند کرد، اون زمین زیادی بی رحم بودن  اونقدری که 
رنان رو به یخ زدگی میبرد.
بومگیو نمیخواست چشماشو باز کنه میترسید از دعوا
شدن ، از داد زدن از رقصیدن دوباره ،میترسید!
دلش میخواست تا همیشه کناره این یارو بمونه اسمش چی بود
نمیدونست! یونجون ؟؟ اره همین ؛ محکم پلک هاشو روی فشارداد که از چشمای یونجون
دور نموند ولی به روی خودش نیاورد !
و از همه خواست تنهاشون بزارن چون پسر سفید پوش
خوابیده
حتی یونجون هم نمیدونست چرا همه بهش گوش میدن شاید
چون بلد بود خودشو جوری نشون بده که انگار خیلی
وقته این پسر و میشناسه!
+ رفتن میتونی چشماتو باز کنی ..
-نمیخوام
+چرا ؟‌
-نه!
+چرا انقد باهام صمیمی رفتار میکنی ؟
+چه سودی برات داره
-تو  داخل فرانس پرس کار میکنی میتونی گندی مثل امروز و بپوشونی
+فقط برای شغلم ؟
-اره
+من فکر کردم !
- ببین من ، حتی اسمت هم یادم نمیاد
+خوبه ولی من اسمتو یادم
- رُنان یا همچین کوفتی نیست اسم ام بومگیوئه!
+چی؟
- چرا بهت گفتم خودمم نمیدونم !
+اسم قشنگیه
-اره مثل صورتم خیلی قشنگه!
بعد از جمله اش دیگه حرفی نزد و همونطوری که با چشم های بسته مکالمه رو پیش برد همونجوری خوابید !
و اون  یونجون  رو فقط با این کار  از  دیدن کریستال های
کاراملیش محروم کرد !
یونجون بدون دیدن اون کریستال ها اونجا رو ترک
کرد ، دیگه دلش نمیخواست اون پسر و ببینه شاید چون کلمات اون پسر براش سنگین بود نمیدونست!
حتی دیگه نمیدونست چه جوری باید روح جامونده اش رو پس بگیره .
ولی بومگیو تازه اون پسر و پیدا کرده بود و این یعنی
زندگیش دیگه تکراری نبود!



___________________

امیدوارم خوشتون بیاد دوسش داشته باشید ♡

1999 [ Yeongyu ]Where stories live. Discover now