تبعید، کشتارگاه روح (||)

1K 162 425
                                    

توضیح اضافی نمیدم فقط همینو‌ میگم، این پارت خیلی چیزا رو تو مشتش داره، با قلبتون بخونیدش.

.
.
.

"منظورت چیه که اگر این کلاه مسخره رو سرم نکنم و این سیبیل نصفه نیمه رو نچسبونم راهم نمی‌دی؟ شبیه بارکده. جیز!"

پسر جوون دوباره مانع وارد شدن یونگی به چادر نمایش شد و سیبیل مصنوعیشو با دستش صاف کرد. عینکش رو بالا داد. با استیصال گفت:

"ببخشید آقای مین ولی میزبان پیک نیک، چاپ‌شین شی، گفتن که همه مهمونا باید تم رو رعایت کنن."

"همچین اسم کصشری وجود نداره."

"بله، احتمالا، ولی نباید اینو جلوی خودشون بگین. ایشون عاشق چارلی چاپلینن و این اسم هنریشون تو جوونی بوده. ایشون سی سال بازیگر تئاتر بودن."

"چرا من نمی‌شناسمش؟"

"خب تئاتراشون خیلی معروف نبودن. اما خودشون میگن اون زمان همه عاشق هنرمند شین چاپ‌شین بودن."

یونگی اخم کرد و طعنه زد:

"کدوم هنرمندی اسم هنریش رو سرقت می‌کنه؟"

"هیچکس، احتمالا هیچکس ولی خب قیافشونم شبیهه یه کم."

"پس واقعا هر شاهکاری یه کپی بی‌ارزش داره."

پسر با استرس به صف پشت سر یونگی نگاه کرد و سیبیل و کلاه رو بالا گرفت:

"شما می‌خواید برید تو یا نه؟ تایم نمایش داره تموم میشه."

"نه. با اینا نه. امکان نداره منم یه کپی از یه کپی بی‌ارزش بشم....لی گوروم اونجاست؟"

یونگی بی‌هوا پرسید و سعی کرد از پشت شونه‌های پهن پسر به داخل نگاه کنه. پسر اخم کرد:

"لی گوروم کیه؟"

یونگی‌ کلاه و سیبیل رو گرفت و با بی‌میلی روی صورتش چسبوندش. اهمیتی نمی‌داد که سیبیل کاملا برعکس سرجاش وایستاده:

"ناممکن‌ترین احتمال قوی‌ترین احتمال برای کسیه که نمیشه پیش‌بینیش کرد. همینجاست."

کپسول اکسیژنو با پاش جلو هل داد بو داخل چادر شد. از اینکه مجبور شده بود از مکان امن تنهاییش بیرون بیاد و بین آدما باشه متنفر بود. مخصوصا اون آدما.

پیرمرد قدکوتاه و بامزه‌ای روی استیج ایستاده بود و در حال اجرای نمایش تئاتر بود. همه حرکات و میمیک‌هاش شبیه چارلی چاپلین بودن و پسر انترن راست می‌گفت، حتی خودشم شبیه ورژن آسیاییش بود. اما یونگی هیچ‌چیز جدید و خاصی توی کارش نمی‌دید. به نظرش اگرم هنری داشت، صرفا توی تقلید کردن بود.

اما تماشاچی‌ها جور دیگه‌ای فکر می‌کردن. جمعیت کوچکی که همه کلاه مشکی و سیبیل داشتن، روی صندلی‌های چوبی جلوش نشسته بودن، از خوراکی هاشون می‌خوردن و با ذوق و هیجان محو تماشاش شده بودن. هر چند دقیقه یه بار از خنده ریسه می‌رفتن و دستاشونو به هم می‌کوبیدن. نزدیک یه ماه بود اونجا بود ولی جز گوروم نه کسی رو می‌شناخت و نه به اینجور صحنه‌ها عادت کرده بود. درک نمی‌کرد. اصلا چرا کسایی که رو به مرگ بودن دور هم جمع می‌شدن و پیک نیک می‌گرفتن؟

Tʜᴇ Rᴏᴏꜰ ∥ ʏᴏᴏɴᴍɪɴ 🦋Where stories live. Discover now