اشتباه

اشتباه

اشتباه!

یادت رفته وویونگ؟

اون پسره!

واقعا زده به سرت؟

از شدت کلافکی هوفی کشید و کف دستش رو از بالا تا پایین صورتش کشید:
_احساس مزخرفی دارم اقای کیم...حتی نمیتونم با کسی به اشتراک بذارمش! واقعا مزخرفه...
سکوت کرد. اما خودش خوب میدونست که تمامی احساساتش به یک کلمه سه حرفی بیشتر ختم نمیشد...کلمه ای که تا به همین ثانیه در تلاش برای فرار از دستش، و انکارش داشت!
داخل افکار در هم برهمش غوطه ور شده بود که همون لحظه با صدای زنگ گوشیش به خودش اومد.
موبایلش رو از داخل جیبش بیرون اورد و به اسم به نمایش در اومده روی صفحه ی گوشی چشم دوخت:

هانا

تماس رو وصل کرد و موبایل رو کنار گوشش قرار داد:
_بله؟
صدای پر ذوق و هیجان زده ی هانا داخل گوش های وویونگ پیچید:
_کجایی جوجه؟!!
_من قبرستونم نونا...
_عه! درست صحبت کن بی تربیت میخوام یه خبر مهم بدم!
_دارم جدی صحبت میکنم! من الان توی قبرستونم... پیش اقای کیم.
_اوه..
صداش کمی رو به اهستگی رفت اما دوباره بعد از چندین ثانیه کوتاه با همون ذوق و اشتیاق قبلی اش ادامه داد:
_وویونگ! نتایج اومده!!!
_نتایج؟ چه نتایجی؟!
_نتایج ازمون کالج!!!
با این حرف هانا با ناباوری خندید و از جاش بلند شد:
_چی؟!! جدی میگی؟!!
_همین الان هونگ جونگ بهم خبر داد...بعدشم به بقیه بچه ها خبر دادیم و همشون نتایج رو چک کردن! وویونگ...هر شیش تامون داخل دانشکده ی هنر سئول قبول شدیم!!!
وویونگ بلند خندید و دستش رو داخل موهاش فرو برد و اونها رو عقب برد. حالا ذوق داخل صداش دست کمی از ذوق هانا نداشت!
گویی تا همین چندین دقیقه پیش نبود که مشغول پاک کردن اشک هاش از روی گونه اش بود!
با ذوق و صدای بلندی گفت:
_تبریک میگم بهت هانا! تبریک میگم!!!
_قراره یکم زودتر از قرار تعیین شده مون داخل یه پارک دیگه باشیم! میتونی خودتو تا سی دقیقه دیگه برسونی پایین اپارتمان ما تا باهم بریم؟
_میخوایم بریم یه پارک دیگه؟
_ساعت چهار بعد از ظهر روز شنبه ست! و با اون برنامه ای که ما قراره راه بندازیم قاطعا اگر داخل پارک قبلی باشیم مردم با بیل میوفتن دنبالمون! جایی که میخوایم بریم یکم خارج از شهره... سوهی پیشنهاد کردتش! مطمئنم که جای خوبیه! سوهی الکی چیزی رو پیشنهاد نمیکنه!
_عالیه!
_پس پایین اپارتمان منتظرتم وویونگ!
_میبینمت نونا!
سپس گوشی رو قطع کرد و داخل جیب شلوارش گذاشت. پس از گذشت چند ثانیه با خنده دوباره به سنگ قبر رو به روش چشم دوخت و گفت:
_شنیدید اقای کیم؟ این...این فوق العاده س! هانا و بقیه دوستام بالاخره به آرزوشون رسیدند!
خنده اش کم کم با گذر ثانیه به لبخند کمرنگی روی چهره اش تبدیل شد...سپس رو به اون سنگ خاکستری تعظیم کرد و گفت:
_باز هم به دیدنتون میام...لطفا در ارامش بمونید...
سپس با لبخندی سوار دوچرخه اش شد و از اون سنگ خاکستری و گل های یاسی که در اثر وزش آهسته ی باد، گلبرگ هاشون مورد نوازش قرار میگرفت، تنها گذاشت.
با تمام وجودش رکاب میزد تا با نهایت سرعت خودش رو به خونه ی عمه مینهی برسونه و موفق هم شد!
تقریبا سی دقیقه بعد وویونگ پایین ساختمون منتظر هانا ایستاده بود. گوشیش رو برداشت و خواست به اون دختر زنگ بزنه اما همون لحظه در ساختمون باز شد و هانا با ذوق بیرون پرید.
چهره اش از شدت خوشحالی و ذوق مثل بچه های دو ساله شده بود که باعث میشد وویونگ خنده اش بگیره. هانا به محض دیدن اون پسر به طرفش دوید و با تمام وجود اون رو در اغوش گرفت.‌
وویونگ هم متقابلا هانا رو بغل کرده بود و مدام میگفت:
_بهت تبریک میگم نونا! خیلی براش زحمت کشیدی! تبریک میگم! تبریک میگم!
_ممنونم!
پس از چند دقیقه بالاخره با صدای مینهی که از بالای سرشون منبع میگرفت از هم جدا شدند؛ هر دو به بالا نگاه کردند و طبق انتظارشون با مینهی و کیونگمین در حالی که سرشون رو از پنجره بیرون اورده بودند، مواجه شدند.
مینهی گفت:
_وویونگ! دوچرخه ات رو بذار داخل پارکینگ!
پسر با لبخند برای اون زن دست تکون داد و گفت:
_سلام عمه!
مینهی هم در جواب خندید و دستش رو برای وویونگ تکون داد. پسر دوچرخه اش رو داخل پارکینگ برد و به دیوار تکیه داد سپس بیرون اومد و در ساختمون رو بست.
کیونگمین خندید و گفت:
_امیدوارم خوش بگذره بهتون! برید کیف دنیا رو بکنید!
مینهی ادامه داد:
_به جای ما دوتا هم خوش بگذرونید!
هانا لبخند معنا داری زد و رو به پدر و مادرش گفت:
_شما دوتا که قراره بیشتر بهتون خوش بگذره! الان خونه تنهایید!
کیونگمین که از این حرف دخترش جا خورده بود خندید و گفت:
_هی! حق نداری راجب خوش گذرونی های من و مادرت تصمیم بگیری! ما میخوایم باهم دیگه فیلم ببینیم!
مینهی رو به کیونگمین کرد و پرسید:
_جدی میگی؟ برنامه چیز دیگه ای نبود؟
و سپس صدای خنده ی هر چهار تاشون فضا رو پر کرد‌.
مینهی رو به هر دوشون گفت:
_مراقب خودتون باشید! خیلی نخورید و مست نکنید! وویونگ! تو که به هیچ وجه حق نداری مشروب بخوری میدونی دیگه؟!
سپس رو به دخترش کرد و گفت:
_و تو! خواهشا کمتر هونگ جونگ رو اذیت کن!
هانا نالید:
_مامان! اینو جلوی خودش نگیا پررو میشه!
مینهی در جواب دخترش خندید و سرش رو کمی تکون داد...سپس کیونگمین گفت:
_من و مینهی میریم که به فیلممون برسیم! خداحافظ!
هانا گفت:
_موقع فیلم دیدن بهتون خوش بگذره!
کیونگمین لبخند زد و گفت:
_دختر من دلش میخواد که یه گلدون توی سرش فرود بیارم... اینطور نیست؟
هانا خندید و دستهاش رو به نشونه ی تسلیم بالا اورد:
_حداقل صبر کن که یک ترم برم دانشگاه!
و سپس هر چهار تا خندیدند و برای هم دست خداحافظی تکون دادند و کیونگمین و مینهی سرشون رو داخل بردند.
پس چندین دقیقه کوتاه که وویونگ و هانا منتظر ایستاده بودند، ماشین شاستی بلند سیاهی به ساختمون نزدیک شد. هانا اخم ریزی  کرد و با خودش گفت:

My violin_ویولن منWhere stories live. Discover now