What's the truth?

Start from the beginning
                                    

بدون انتظار برای شنیدن جوابی از طرف دختری که رونا خطاب شده بود تنه ای بهش زد و اون رو با عصبانیتش و زخمهایی که توسط دندونش روی لبهاش ایجاد میشدن تنها گذاشت.

خودش رو به اتاق خوابش رسوند. بعد از قفل کردن در بدن بزرگ و خسته‌اش رو روی تخت ول کرد و خیره به سقف دستهاش رو روی سینه‌اش گذاشت.

کارش درست بود؟ استفاده کردن از بکهیون برای خلاص شدن از شر رونا واقعا کار درستی بود؟ بکهیون.. واقعا مرد پاک و ساده ای بود. سختی های زیادی توی زندگیش متحمل شده بود و این ها رو توی همین چند روز که همدیگه رو ملاقات میکردن فهمیده بود.

حالا اگه سهون هم به مشکلات بزرگ بکهیون اضافه میشد.. واقعا بد میشد. سهون در اون حد هم مرد بدی نبود که بخواد زندگی رو از مرحله سخت، به سخت تر و غیرقابل تحمل برای یک فرد برسونه.

باید چیکار میکرد؟

جدا از همه اینها، بکهیون واقعا شخصیت جذابی داشت. نوع حرف زدن و شوخی هاش سهون رو سرگرم میکردن و گهگاهی باعث میشد سهون از اینکه خودش رو بهش نشون داده پشیمون بشه..چون ممکن بود اون هم وارد بازی ای بشه که سهون ناخواسته شروعش کرده بود.

اصلا همچین چیزی رو نمیخواست. اما میخواست هر روز بکهیون رو ببینه و اون هم از اتفاقات روزمره‌اش حرف بزنه و آرومش کنه. بهش بگه که زندگی در اون حد که اون فکر میکنه سخت نیست و میشه یکجوری باهاش کنار اومد. سهون بدون اینکه متوجهش بشه به بکهیون علاقه مند شده بود و توی فکر این بود که چطور بهش بگه.. اگه بکهیون گرایشی مشابه سهون نداشت چی؟ اگه اون رو فقط به عنوان دوست ببینه چی؟ اما سهون واقعا بکهیون رو دوست داشت. از طرفی، خودش هم میدونست چه آدم خودخواهیه. پس هرطور شده بکهیون رو بدست می آورد، باید اینکار رو میکرد.

از الان برای فردا برنامه ریزی میکرد.. فردایی که قرار بود بلاخره به بکهیون اعتراف کنه و زندگی جدیدی رو باهاش شروع کنه.. اون ترکیب بوی سیگار و توت فرنگی توی ماشین که از چند روز پیش همچنان حسش میکرد مغزش رو جلا داده بود و چهره نسبتا شاد بکهیون خوشحالش کرده بود.. و البته، رفتارهایی که سهون منشأ اونها رو خوب میدونست و درک میکرد. حس هایی که خودش هم اونها رو دربرابر بکهیون تجربه میکرد..

-

بلاخره به مقصدی که میخواست رسید و درحالیکه دستهاش توی جیبهاش به گرم شدن هرچه بیشتر انگشتهای کشیده و سفیدش کمک میکردن فاصله نسبتا کمش رو با پسر آشنایی که روبروی در کافه ایستاده بود پر کرد. بکهیون برخلاف روزهای دیگه که توی کافه منتظرش میموند، اینبار به تبعیت از درخواست سهون روبروی در کافه درحال قدم زدن و انتظار کشیدن براش بود. با دیدنش لبخند نسبتا کمرنگی روی لبهاش نقش بست و خودش رو به مرد بزرگتر رسوند. خودشون رو به پیاده روی کنار پارکی که در نزدیکی کافه بود رسوندن و هرکدوم به آرومی درکنار هم مشغول قدم برداشتن به سمت مقصد نامعلومی شدن.

Hello strangerWhere stories live. Discover now