چوی سان...

پسر کم حرفی که خیلی وقتها با کسی و چیزی حرف نمیزد...

امروز با وویونگ معاشرت کرده بود...

و بهش پیشنهاد داده بود تا بیشتر همدیگه رو ببینن...

با هیجان بالا و پایین پرید. باور این موضوع براش غیر ممکن بود!
با خنده و ذوق به سمت خونه ی خودشون حرکت کرد. اونقدر هیجان داشت که نمیتونست درست و عادی راه بره و هر چند وقت یک بار بالا و پایین می‌پرید.
در نهایت بعد از حدودا سی دقیقه پیاده روی به خونه اشون رسید و در رو باز کرد.
وارد حیاط شد و مثل همیشه به اقای کیم که مشغول کوتاه کردن درخت ها و شمشاد ها بود چشم دوخت و با ذوق براش دست تکون داد و به طرفش رفت.
مرد پیر اروم خندید و گفت:
_سلام مرد جوان! چرا انقدر خوشحالی؟ اتفاقی افتاده؟
سری به نشونه ی تایید تکون داد اما چیزی نگفت، در عوض از مرد پرسید:
_اقای کیم جسی کجاست؟ خیلی وقته که ندیدمش!
_جسی؟ اوه! اتفاقا همین الان این اطراف بود!
سرش رو اطراف حیاط چرخوند و در اخر به تاب دو نفره ی کنج حیاط اشاره کرد. وویونگ تشکر کرد و به طرف اون گربه قدم برداشت. زمانی که در فاصله یک متری تاب قرار گرفت متوجه ی چیزی عجیب راجب جسی شد.
به محض مطمئن شدن از موضوع پیش اومده، بلند خندید و کنارش روی تاب نشست:
_دختر بد! من فقط یه مدت مراقبت نبودم و تو حامله شدی ؟
اقای کیم با شنیدن حرف وویونگ خندید و گفت:
_اوه اره! یادم رفته بود بهت بگم که جسی بارداره.
وویونگ ادای پاک کردن اشکهاش رو در اورد و گفت:
_یعنی من دارم پدربزرگ میشم؟ باورم نمیشه...توی سن شونزده سالگی نوه دار شدم!
و سپس هر دو خندیدند. جسی روی پاهای وویونگ نشست خودش به پسر مالید. وویونگ لبخندی زد و مشغول نوازش و ماساژ دادن جسی شد. سرش رو پایین اورد و بوسه ی کوتاهی روی سر جسی کاشت:
_من اگه توی فسقلی رو نداشتم چیکار میکردم؟
گربه رو اهسته و با احتیاط داخل اغوشش گرفت و به سمت خونه راه افتاد.
اهسته از پله ها بالا رفت و به اتاقش رسید. عجیب بود...هیچ صدایی جز صدای رفت و امد خدمتگزار ها از داخل خونه شنیده نمیشد. گویا پدر و نامادری اش خونه نبودند. در بین راه از یکی از خدمتگزار ها پرسید:
_ببخشید اجوما...پدرم خونه نیستند ؟
_خیر. اما مادرتون داخل اتاقش هستند.
_ممنونم.
خواست از کنار خدمتگزار عبور کنه اما با صدای دوباره ی اون زن ایستاد:
_اقای جونگ...پدرتون عصبانی میشن اگه بفهمند که گربه رو داخل خونه اوردید.
_بله متوجه ام.
و سپس رو به زن کرد و با ملایمت لبخندی زد و گفت:
_و ازتون خواهش میکنم که لطفا چیزی بهش نگید...تابستونه و هوا گرمه، این گربه هم بارداره...دلم نمیخواد مشکلی براش پیش بیاد.
و سپس بدون حرف دیگری روانه ی اتاقش شد و در رو پشت سرش بست.
جسی رو روی تختش گذاشت و اروم پشتش رو نوارش کرد.
سپس بلند شد و تیشرت سیاهش که حالا رده های عرق روش خودنمایی میکرد رو در اورد.
هوا گرم بود و وویونگ اون روز خیلی پیاده روی کرده بود، قطعا به یک حموم درست حسابی احتیاج داشت.
لباس ها و حوله اش برداشت و وارد حموم شد. پس از حدودا نیم ساعت، دوش گرفتنش به اتمام رسید و بعد از پوشیدن لباس هاش داخل حموم، بیرون اومد.
جسی هنوز هم روی تخت لم داده بود و به وویونگ چشم دوخته بود.
نگاه گذرا و کوتاهی به خودش داخل آینه انداخت. موهاش بلند شده بود و تقریبا به زیر گوش هاش میرسید.
خودش عاشق موهاش بود، اما میدونست که همین روز هاس که پدرش بهشون گیر بده و وویونگ رو مجبور کنه که کوتاهشون کنه...
دوباره نگاهش رو به جسی دوخت. لبخندی زد و گفت:
__الان واست غذا میارم. صبر کن.
بدون خشک کردن موهاش از اتاق بیرون رفت و به سمت اشپزخونه حرکت کرد.
طبق معمول خانم لی رو که بی نهایت دوستش داشت و هر روز بغلش میکرد رو دید.
طبق عادتش بی صدا به سمت زن رفت و از پشت بغلش کرد.
پیرزن هینی کشید و از ترس دستش رو روی سینه اش گذاشت. وویونگ ریز خندید و گفت:
_اجومااا! اخه کی مثل من اینجوری هر روز بغلتون میکنه که با هر بار انجام این کار میترسید؟ منم دیگه! وویونگ!
دستش رو روی دست وویونگ گذاشت و گفت:
_آه خدایا...من قلبم ضعیفه پسر! اینکارو با من نکن!
گونه ی پیرزن رو بوسید و گفت:
_چشم! هر چی شما بگید. حالا میشه یکم بهم گوشت بدید؟
_گوشت؟ میخوای چیکار؟
_میخوام برای جسی ببرمش.
_اگه یکم بهم فرصت بدی و بذاری حرکت کنم میتونم بهت گوشت بدم جونگ وویونگ!
پسر خندید و از خانم لی جدا شد.
پیر زن به طرف یخچال رفت و تکه گوشتی که داخل ظرف قرار داشت رو بیرون اورد و به وویونگ داد.
پسر تعظیم کرد و بعد از تشکر سریع به سمت اتاقش رفت. در رو بست، اما در کمال تعجب، جسی روی تختش نبود!
مضطرب و مملو از دلهره، بشقاب رو روی میز تحریرش گذاشت و به دنبال جسی گشت.
خدا خدا میکرد که اون گربه ی بازیگوش از اتاق بیرون نرفته باشه! چرا که جیهو، مادر خوانده اش به گربه ها حساسیت شدیدی داشت و وجود هر گونه گربه در اطرافش رو متوجه میشد...
اگر میفهمید جسی وارد خونه شده بی شک به مینهو اطلاع میداد و از اون پس حتی نمیذاشتند جسی وارد حیاط بشه!
پس از چند دقیقه دست از گشتن داخل اتاق کشید... حقیقت ترسناک بود، اما حالا باید بیرون از اتاق دنبال جسی میگشت.
سریع از اتاقش به بیرون جهید و مشغول گشتن شد.
همونطور که اهسته و بی صدا داخل راهرو قدم میزد و اسم جسی رو صدا میزد، متوجه ی وول خوردن موجود کوچکی زیر پرده ی سفید جلوی پنجره ی راهرو شد.
رنگ جسی سفید بود و ترکیبش با پرده ی سفید، رسما غیر قابل شناسایی بود و وویونگ از وول خوردن و چرخیدن گربه به دور خودش، تونسته بود اون رو پیدا کنه!
وویونگ ریز خندید و اون رو از زیر پرده بیرون کشید و دوباره در اغوش گرفت و با سرعتی که تفاوت چندانی با نور نداشت دوباره به سمت اتاقش حرکت کرد و در رو بست.
جسی رو روی تختش گذاشت و خودش هم کنارش روی تخت افتاد.
نالید:
_آه دختر بد...توی چند سال اخیر انقدر آدرنالین وارد خونم نشده بود!
بلند شد و ظرف گوشت رو جلوی گربه گذاشت. جسی بی وقفه شروع به بازی و خوردن با غذای پیش روش کرد، و وویونگ با لبخند بهش خیره شده بود.
همون لحظه، صدای زنگ گوشی وویونگ، فضای اتاق رو پر کرد.
پسر اخم ریزی کرد و به گوشیش که روی میز تحریر بود نگاهی انداخت...شماره ی ناشناس بود.
ابتدا قصد جواب دادن نداشت، اما به ناگه به یاد اورد که سان قرار بود شماره اش رو از هانا بگیره و باهاش تماس بگیره.
به ناگه به طرف میز تحریرش دوید و گوشیش رو گرفت. قلبش گویی در حال تپیدن داخل دهنش بود...
در نهایت دکمه ی سبز رو کشید و تماس وصل شد...و طبق انتظاری که داشت، صدای سان داخل گوش هاش پیچید:
_سلام فسقلی. خودتی دیگه درسته؟
_س...سلام هیونگ!
_خواستم باهات تماس بگیرم که شماره ام برات بیوفته.
_ب... بله. متوجه ام!
_هوم...پس مزاحمت نمیشم شب خوبی داشته باشی!
و قبل از اینکه وویونگ فرصت کنه چیز دیگری بگه، صدای بوق قطع تماس بود که داخل گوش هاش میپیچید.
گوشی رو از خودش فاصله داد و به اون شماره ی ناشناس خیره موند ...
پس گویا واقعا تونسته بود کمی از فاصله ی سرد بین خودش و سان رو بشکنه...
و حالا کمی به اون پسر نزدیک تر بود!
____________

My violin_ویولن منWhere stories live. Discover now