_پس فهمیدید که ریتم چجوریه درسته؟
همه سری به نشونه ی تایید تکون دادند. ویکتور رو به سان ادامه داد:
_میتونی ترجیحا برای بهتر شدن اهنگ ساز نزنی و فقط بخونی؟ صداتو به اندازه ی کافی اماده کردی دیگه درسته؟
پسر سری به نشونه ی تایید تکون داد و سپس گیتارش رو روی پاهاش گذاشت.
همه برای نواختن اهنگ مورد نظرشون که توسط هونگ جونگ نوشته شده بود اما ه بودند.
یوسانگ برای نواختن چنگ...یونهو و سوهی کالیمبا...هونگ جونگ گیتار...ویکتور فلوت...وویونگ و هانا ویولن و سان برای خوندن، امادگی کامل داشتند.
_یک...دو...سه!
با بشکن هونگ جونگ موسیقی اغاز شد.
هر کس بر اساس نقش خودش در اهنگ، در زمان مناسب ساز میزد...
طنین دلنشینی میون اون هشت نفر و فضای اطرافشون حکم فرما بود که با گذشت هر ثانیه باعث مجذوب شدن بیشتر مردم میشد.
چندین دقیقه کوتاه بیشتر نگذشته بود که بیش از ده زن و مرد اطراف اون ها رو فرا گرفتند و مشغول تشویقشون شدند و گهگایی داخل کیف گیتارِ که در مرکز حلقه ای که ساخته بودند قرار داشت، پولی توسط اونها پرتاب میشد.
با جمع شدن هر چه بیشتر مردم انرژی میون اونها هم بالا تر میرفت و با اشتیاق و علاقه ی بیشتری مشغول نواختن میشدند.
پس از حدودا بیست دقیقه، به انتهای اهنگ رسیدند و دست از نواختن و خوندن برداشتند. مردم جمع شده اطرافشون بلند تر از قبل تشویقشون کردند.
این موقعیت احساس جدید و خاصی رو برای وویونگ به ارمغان می اورد.
چرا که وویونگ تا به اون زمان جز سه تماشاگر که کیونگمین، مینهی و هانا بودند، کس دیگری رو نداشت...و حالا جلوی ده ها غریبه ویولن میزد و مورد تشویق واقع میشد!
لبخند و ذوق زدگی رو میشد به راحتی از چشمهاش خوند.
سان با دیدن لبخند زیبای وویونگ، متقابلا لبخندی زد و بهش خیره شد.
سه سال پیش سان داخل اون دو چشم چیزی جز حسرت و غم نمیدید، و حالا دیدن لبخند و ذوق زدگی اون پسر، باعث میشد که اون هم ناخداگاه از ته دل لبخند بزنه.
هیچوقت نمیفهمید که کدوم ویژگی وویونگ اون رو انقدر براش خاص میکنه...
زمانی که به مدرسه میرفت، گهگاهی اون رو کنار هانا میدید، و از صحبت های هانا اسم وویونگ رو حتی قبل از اینکه از زبون خودش بشنوه، میدونست.
متوجه نشد چند دقیقه به چهره ی اون پسر چشم دوخته بود؛ تا اینکه وویونگ بالاخره متوجه ی نگاه خیره ی سان شد و متقابلا بهش نگاه کرد. با چشم تو چشم شدن با سان لبخند گذرا و کمرنگی زد و سعی کرد مسیر نگاهش رو تغییر بده.
سان که متوجه ی معذب شدن وویونگ شده بود هم متقابلا مسیر نگاهش رو تغییر داد.
کم کم مردم اطرافشون پراکنده و دور شدند. ویکتور طبق معمول پولهای داخل کیف رو جمع کرد و مشغول شمارششون شد و سپس پول رو به میزان مساوی بین هر هشت نفرشون تقسیم کرد.
سان پس از گرفتن پول، با نگاه به ساعت مچیش، بلند شد و رو به جمع گفت:
_عذر میخوام بچه ها اما من باید برم. سویون منتظرمه.
یوسانگ نالید:
_سان! قرار بود امشب بریم عشق و حال تا هونگ جونگ هیونگ شیک شکلاتی مهمونمون کنه!
هونگ جونگ با چشمهای گشاد شده لگد محکمی تقدیم یوسانگ کرد و گفت:
_چرا از من مایه میذاری عوضی! اصلا تو خودت چرا ما رو یه ایس کافی مهمون نمیکنی؟
یوسانگ با حالت خنده داری موهای بلند نامرئیش رو تاب داد و گفت:
_عزیزم خودت خوب میدونی که من سخت مشغول ازمون ورودی دانشکده ی هنرم!
یونهو گفت:
_همه ی ما اینجا، البته به غیر از وویونگ و سان مشغول اماده شدن برای ازمون ورودی دانشکده ی هنریم! پس الکی برامون بهانه نیار قورباغه!
وویونگ متعجب ابرویی بالا انداخت و رو به یونهو پرسید:
_به غیر از سان؟ یعنی سان همراه شما اماده نمیشه؟
ناگهان سکوت مهلکی در جمع حکمفرما شد...
تقریبا همه در اونجا غیر از وویونگ از شرایط زندگی سان با خبر بودند...
یوسانگ که در تلاش بود تا سریع جو حاکم بر فضا رو عوض کنه، خواست چیزی بگه که سان، با لبخند رو به وویونگ گفت:
_من از سه سال پیش بخاطر شرایط زندگیم مدرسه نمیرم وویونگ شی.
وویونگ بهت زده به سان نگاه کرد. راجب شرایط و زندگی سان کنجکاو شده بود، اما میدونست که نباید از حد خودش فراتر بره...حداقل نه اینجا و جلوی همه!
تنها به گفتن یک «اوه» کوچک اکتفا کرد و سرش رو پایین انداخت.
سان گیتارش رو از روی زمین برداشت و داخل کیفش گذاشت.
برای بار اخر ویکتور گفت:
_حالا واقعا نمیمونی سان؟
_نه ویکتور...سویون منتظرمه، نمیتونم بیشتر از این تنهاش بذارم.
سپس با لبخند خداخافظی کوتاهی کرد و از اونها دور شد. بعد از چندین دقیقه، وویونگ دوباره از جمع پرسید:
_سویون...خواهرشه؟
ویکتور سری تکون داد و با صدای ارومی گفت:
_سویون خواهرشه که ازش مراقبت میکنه. آسم و فلج مغزی داره...سه سال هم هست که مادر و پدرشون فوت کرده اند و سان به تنهایی زندگی خودش و خواهرش رو میچرخونه. حاضر هم نیست که کمک های خانواده ی پدرش رو قبول کنه...صبح ها تا بعد از ظهر داخل کافه کار میکنه و بعد از اون عصر ها میاد پیش ما و بر میگرده خونه.
وویونگ که نمیتونست چیز هایی که میشنید رو باور کنه بهت زده پلک زد.
هیچوقت...حتی یک درصد هم فکر نکرده بود که پشت اون چهره ی استوار و اون چشمها، چه کوه هایی از غم مخفی شده.
با صدای غمگینی گفت:
_من وضعیت سان رو نمیدونستم...
یونهو که کنار وویونگ بود، اروم روی شونه اش زد و گفت:
_باور کنی یا نه ، تا چندین ماه پیش به ما که به اصطلاح دوست هاشیم هم چیزی نگفته بود. اون پسر خیلی تو دار و درونگراست. خیلی سخت میشه فهمید که چی درونش میگذره و احساسات واقعیش چجورین.
بعد از این حرفش سکوت سنگینی بر جمعشون حکمفرما شد...کسی نمیدونست چیکار باید بکنه یا چی باید بگه...اما درنهایت سکوت با صدای یوسانگ شکسته شد:
_خیلیم عالی. من یکی که قشنگ حال خوبم رفت پیش اب های زیر زمینی. یکی از ما اینطوری توی درد و رنج دست و پا میزنه و ما دغدغه مون اینه که کی شیک شکلاتی مهمونمون کنه. شمارو رو نمیدونم ولی الان دیگه واقعا حوصله ی ساز زدن و شیک شکلاتی ای که هونگ جونگ مهمونمون کرده باشه رو ندارم. نظرتون چیه که برای امروز بند و بساطمونو جمع کنیم؟
همه سری به نشونه ی تایید تکون دادند و بلند شدند. هانا گفت:
_اگر قراره خوشبگذرونیم باید سان هم همراهمون باشه.
یونهو گفت:
_من میرسونمتون.
هانا دستش رو روی شونه ی وویونگ گذاشت و رو به یونهو با لبخند گفت:
_ممنون یونهو شی ولی من و وویونگ پیاده میریم.
هونگ جونگ با شنیدن این حرف سریع سرش رو به طرف هانا چرخوند و بهش خیره شد:
_پس منم باهاتون میام!
هانا محکم به بازوی پسر کوبید و معترضانه گفت:
_زهر مار! یعنی چی که نمیری؟ بابا کسی نمیخورتم که اَه! انقدر نگران نباش!
_مطئن باشم؟
هانا لبخندی زد که همه، به خصوص هونگ جونگ خوب معنیش رو میدونستند. دستش رو بالا اورد و با همون لبخند به ظاهر بانمک گفت:
_کیم هونگ جونگ دلت کتک میخواد اینطور نیست؟
و سپس همه شروع به خنده کردند. سوهی با خنده گفت:
_دوست دختر ملایم تر و مهربون تر از هانا وجود داره به نظرتون؟
هونگ جونگ جواب داد:
_اون مثل کوه یخه... کوه یخی که سزاوار ستایشه!
همه با لحن کشیده ای گفتند:
_اوووووووو!!!
هانا با عشوه ی خنده داری اومد و چند بار پلک زد. با همون لبخند شرورانه اش گفت:
_خودم میدونم خیلی خفنم نمیخواد تو بهم بگی کیم هونگ جونگ! حالا هم گمشو توی ماشین یونهو!
در نهایت هونگ جونگ راضی شد که که با ماشین یونهو بره و هانا و وویونگ رو تنها بذاره.
خورشید کم کم پایین میرفت و رنگ سیاه رو به آسمان هدیه میداد.
هانا و وویونگ باهم داخل خیابون های سئول به سمت خونه ی وویونگ قدم می‌زدند و راجب موضوعات مختلفی باهم صحبت میکردند...اما یک موضوع بیش تر ذهن کوچک وویونگ رو به خودش مشغول نکرده بود...
و اون هم چیزی جز سان نبود...
با فهمیدن شرایط اون پسر، دلش میخواست بیشتر بهش نزدیک بشه و بهش کمک کنه...میدونست که پشت اون لبخند زخم های کمی مخفی نشده...اما نمیدونست باید چطوری شروع کنه...
سان حتی داخل جمع هشت نفره ی خودشون هم کم صحبت بود و به زور میشد صداش رو شنید...چطور میخواست به همچین ادمی نزدیک بشه و سعی کنه کمکش کنه و بهش بفهمونه که تا حدی احساساتش رو میفهمه؟
هم سان و هم وویونگ مشکلاتی داشتند و با درد غریبه نبودند...
و این باعث میشد که وویونگ فکر کنه شاید بتونه بیشتر با اون پسر احساس صمیمیت کنه.
در نهایت به خودش جرئت داد و از هانا پرسید:
_نونا...اسم کافه ای که سان توش کار میکنه چیه؟
____________

My violin_ویولن منWhere stories live. Discover now