part4

37 19 4
                                    


در یک لحظه بعد از سخن فرمانده صدای فریاد خشمگین شاهزاده سبب سکوت همه‌‌ی افراد حاضر شد...

....

ییبو: چطور جرعت می‌کنید؟

صدایش به قدری سرد بود که همه به جز جان که با حیرت به او نگاه می‌کرد سرشان را پایین انداختند.
شاهزاده جلو آمد و درست روبه روی مشاورش و فرمانده‌ی قصرش ایستاد و با صدایی بلند و سرد پرسید:
چطور جرعت می‌کنید سر الهه‌ی حاضر مصر فریاد بکشید؟ می‌خواهید که همین امروز در میدون شهر حلق اویزتون کنم تا کلاغ‌ها و کرکس‌ها ازتون تغذیه کنند؟ 

هر دو فرد با ترس روی زمین زانو زدند و گفتند: سروم، ما اشتباه کردیم… از ما بگذر. 

در آن زمان که ییبو سر آنها فریاد می‌کشید و آن دو را مواخذه می‌کرد؛

زبان الهه بند آمده بود، برایس قابل باور نبود که صاحب چشمان قهوه‌ای، که همیشه با گرمی با افراد صحبت می‌کرد و لبخندهای زیبایش را تحویلشان می‌داد،
حال این چنین برخورد کرده؟
یعنی اینقدر عصبانی شده؟
اگر از آن دو نفر در این حد عصبانی بود امکان داشت که چقدر از جان عصبانی باشد؟

به حرف‌هایی که ییبو با لحن سردش به مشاور و فرمانده میزد گوش داد

ییبو: شما به الهه‌ی مصر بی‌احترامی کردید، سرش فریاد کشیدید، اون رو احمق خطاب کردید، به کفر گویی متهمش کردید...
در حالی که اون فقط خیر مردم رو می‌خواست و در نهایت باهاش مخالفت کردید، به نظرتون چه مجازاتی نیاز دارید؟

دو فردی که روی زمین زانو زده بودند؛ تا به حال شاهزاده را اینگونه عصبانی و خشمگین ندیده و حقیقتا نمی‌دانستند که فرعون آینده می‌تواند در این حد ترسناک باشد...

حلق آویز کردند در میدان شهر؟ شاهزاده‌ حتی برای دام.هایی که کشته می‌شدند نیز دلسوزی می‌کرد، مگر آنها چیزی جز حقیقت گفته بودند؟ 

مشاور با ترس گفت: سرورم ما طلب پوزش میکنم ، از ما بگذرید 

ییبو نگاهی ملایم به جانی که شوکه به آنها خیره شده بود؛ انداخت
آرام‌ از جان پرسید: چه مجازاتی براشون در نظر بگیرم؟ 

الهه سعی کرد کمی خودش را جمع و جور کند و با دهانی باز به نمایش نگاه نکند، 
با اضطراب گفت: ن… نیازی به مجازات نیست. 

ییبو با شک پرسید: اونها بهت توهین کردند، مطمئنی نمی‌خوای ازشون انتقام بگیری؟ هر کاری بخوای بکنی من پشتتم و ازت دفاع می‌کنم.

جان ابتدا شوکه و بعد لبخندی بزرگ زد،
احساس خوبی که در قلبش به وجود آمده بود لبخندش را زیباتر از همیشه درخشان کرد.

جان: نیازی نیست... من قدردان اهمیت دادن شاهزاده به خودم هستم اما من از اونها گذشتم.

ییبو نگاهش را از لبخند خیره‌کننده‌ی جان گرفت و دوباره به سردی به آن دو نگاه کرد؛
بعد از مکثی گفت: تو ازشون گذشتی ، اما من نه… 

pharaoh and goddnessWhere stories live. Discover now