part:one✨🍷

101 32 10
                                    

صدای برخورد قطرات بارون به زمین و شیشه ی ماشین توی گوش هاش می‌پیچد.
با متوقف شدن ماشین از فکر و خیال بیرون اومد و نگاهش از پنجره ی ماشین گرفت.
بعد از پیاده شدن و درآوردن چمدون ،به سمت درب ورودی راه افتاد.
زمانی که به سمت خونه قدم برمیداشت به دیوار های خونه نگاه میکرد عمارت بزرگی بود و البته میشد گفت به خاطر رنگ سیاهی که داره کمی ترسناک بود.
باد سردی که همراه بارون شروع به وزیدن کرد با بی رحمی خودش رو به جسمش میکوبید و باعث لرزش بدنش شده بود.
به در ورودی که رسید،شروع به در زدن کرد اما صدایی نشنید.
بار دوم که میخواست در بزنه تقریبا با دستش به در فشار آورد و متوجه شد که در باز شده.
به در که رسید در زد و صدایی نشنید .
متعجب تر خونه رو کامل باز کرد و واردش شد.
زمانی که توی خونه قدم برمیداشت ،با نگاهش اطراف رو رصد میکرد‌.
معماری و دکوراسیون داخلی عمارت واقعا زیبا بود.
برخلاف رنگ تیره ی دیوار ساختمون بیرونی ،میشد که داخل تقریبا از رنگ های شاد تری استفاده شده بود.
سکوت عجیبی توی فضای خونه حکم رانی میکرد و این سکوت بهش حس ترس و کنجکاوی رو منتقل میکرد.

-سلام!...کسی اینجا نیست؟!

باز هم هیچ صدایی به گوشش نمی‌رسید و فقط صدای رعد برق بود که باعث میشد بدنش از ترس پرش های کوچیکی بکنه.
کمی جلوتر که رفت با گوشه ی چشمش فردی رو دراز روی کاناپه ی جلوی پنجره دید.
بلاخره کسی رو دیده بود.
نفسی از سر آسودگی کشید.
به سمتش رفت و بالای سرش قرار گرفت.
رعد و برق هایی که میزد باعث میشد ،گاهی نوری روی صورت پسرک خفته بیفته.
توی دلش صورت زیباش رو تحسین کرد.

-ببخشید؟!

صداش کرد اما جوابی از سمتش نگرفت.
جلوتر رفت و باز پسر رو صدا زد و این دفعه هم سکوت بود که جوابش رو میداد.
فکر کرد شاید حالش بد باشه.
با نگرانی نزدیکش شد و دستی بهش زد اما با سردی بیش از حدش متعجب و ترسیده شد.
سریع سرش رو روی قفسه ی سینه پسرک خفته گذاشت و دید قلبش نمیزنه.
وحشت زده ،سریع موبایلش رو از توی جیب شلوارش دراورد تا با آمبولانس تماس بگیره اما زمانی که غرق رفتن گرفتن شماره ها بود ،پسر سریع موبایلش رو از دستش گرفت.

+چقدر سر و صدا میکنی!

سهون با دیدن پسر که حالا سالم جلوی روش نشسته شوکه شد.
ناخودآگاه سر پاش ایستاد.
با بهت لب زد: توکه قلبت نمی‌زد..چطوری؟!
اما پسر به سوالش توجهی نشون نداد و دست سهون رو گرفت و به سمت خودش کشیدش و باعث شد سهون روی کاناپه بیفته.

+بیا اینجا ببینم!

-چ...چیکار می‌کنی ؟!

+اینکار

هیچ ایده ای نداشت ک پسر میخواد چیکار کنه.
پسر،سهون رو دراز کرد و لیسی به گردن سفیدش زد.
و سهون رو با کارش شوکه زده کرده بود.
نیمدنست قصد این آدم چیه!
در این حد منحرف که بود با دیدن آدمی که حتی نمی‌شناختش اینطوری رفتار میکنه!
اما پسر همین که میخواست گردنش رو گاز بزنه ،صدای ضد حال همیشگیش توی گوش هاش پیچید.

black.roSeKde žijí příběhy. Začni objevovat