گلایههای باد…
زمزمههای دریا…از خود پرسید:
اینجا دقیقا کدام نقطه بر روی زمین بود؟نسیم دریایی جواب را در گوشش زمزمه کرد "هیچ کجا"
به اطراف نگاه کرد،
سرزمینهایی بیانتها و سرسبز…
یک چمنزار خالی…
آسمانی ابری که گویی قصد بارش دارد…
دریایی مواج که گویی قصد طغیان دارد…در ذهنش این سوال شکل گرفت، اینجا کجاست؟
بوی گلهای تازه شکفته شده میآمد؛
اما خبر از شاخهای گل نبود.
پروانههای ریز در میان چمنهای بلند میچرخیدند.پروانههای یک روزه…
این همه تلاش میکنند برای خوشحالی؟ در حالی که میدانستند فردایی دیگر وجود ندارد؟تا چشم کار میکرد سرسبزی بود؛ نه خبری از انتهایش بود و نه چیز جدیدی...
شاید فقط چند ثانیه اول آرامشبخش به نظر میرسید؛
اما بعدش...
به شدت دیوانه کننده بود.
این سکوت میتوانست کشنده باشد…بیهدف به سمت آن دریا قدم برداشت.
هوا بدجور دلگیر بود.
عجیب بود،
تا الان این ابرها میبایست میباریدند؛
اما تنها کاری که حال میکردند، دلگیر کردن آنجا بود.تا چشم کار میکرد همه چیز یکسان بود.
یک جورایی زیبا، اما پوچ...پس اگر انسانها پا بر زمین نمیگذاشتند، زمین این چنین پوچ بود؟
اگر روزی همهی انسانها ناپدید میشدند،
زمین این چنین ساکت میشد ؟
پس علت خلقت انسان این بود؟چقدر ساده و بیمفهوم …
البته این چیزی بود که او فکر میکرد…او تا کنون روی خوش از این انسانها ندیده بود؛ پس از نظرش ماهیت انسان به طور کل، پوچی بود.
دقیقا مانند خودش…نه خبر از آن پیچیدگیهایی که عدهای از آن دم میزدند بود و نه کائناتی در وجودشان پنهان شده…
فقط موجوداتی بودند که مدتی زندگی میکردند؛
زندگی نابود میکردند و در انتها، خود نیز از دنیای فانی میرفتند.
ولی چه چیز باقی میماند؟...با نزدیکتر شدن به آن ساحل که به دریای بیکران ختم میشد؛
فردی را دید که بر روی شنهای نرم ساحل نشسته و در سکوت به دریای مواج خیره شده.
حاضر بود قسم بخورد حتی یک حرکت جدید در آن موجها وجود ندارد،
پس دقیقا چه چیز این دریای کسل کننده نگاه میکرد؟
شاید خودش هم به مانند دریا کسل کننده بود…
اما او تنها کسی که در اینجا پیدا کرده بود.
شاید حداقل میتوانست از او بپرسد که کجاست...ییبو همانطور که به او نزدیک میشد برسیش کرد.
اندام ظریفی داشت،
پیرهن سفید به همراه شلواری سفید بر تن داشت،
موهای کوتاهش در هوای میرقصیدند.
گربهی سیاهی به آرامی بر روی پاهایش نشسته بود،
پسر او را نوازش میکرد و گربه مانند آن پسر به دریا خیره شده بود.
YOU ARE READING
The reason _oneShot
Romanceهم مرگ و هم زندگی نیازمند یک دلیل است چه زیبا تر میشود که کسی دلیل زندگی ات باشد