_وویونگ!! جونگ وویونگ!!
کلافه سرش رو از روی میز سرد نیمکت بالا اورد و به دختر رو به روش چشم دوخت. هانا یکی از ابرو هاش رو بالا انداخت و گفت:
_دیشب دیر خوابیدی یا حوصله ی منو نداری؟
وویونگ سرش رو به نشونه ی نفی تکون داد و چیزی نگفت. هانا متحیر به پسر کلافه رو به روش چشم دوخت و ترجیح داد بیشتر از این آزرده خاطرش نکنه. خواست چیزی بگه که فردی در کنار در وروودی کلاس با خنده گفت:
_سونگ هانا ی شونزده ساله دوست پسر سیزده ساله داره!!! چه زوج قشنگی!!!
هانا جامدادی کنار دستش که متعلق به وویونگ بود رو به طرف همکلاسی اش، که همیشه و در هر زمان تنها رسالتش عصبی کردن هانا بود، پرتاب کرد. داد زد:
_وو بین دهنت گشادت رو میبندی یا خودم بیام از بیخ و بن ببندمش؟! انقدر احمقی که بعد از این همه مدت نفهمیدی این پسر، پسر دایی منه نه دوست پسرم؟!
وو بین که حالا مشغول مالیدن پیشونیش، که در اثر برخورد جامدادی درد میکرد بود، خندید و ادامه داد:
_مگه پسر دایی خود ادم نمیتونه دوست پسرش باشه؟!
_دهنت رو ببند عوضی!!!
چشم غره ای به اون پسر رو اعصاب رفت و دوباره نگاهش رو به وویونگ گره زد. کنارش زانو زد و شونه اش رو اروم فشرد:
_اگه اتفاقی افتاده میتونیم باهم دیگه صحبت کنیم.
_نه فقط...
شرمسار سرش رو پایین انداخت و مشغول بازی با پوست انگشتش شد:
_احتمالا امروز نتونم به دیدن اجرات بیام...
هانا، بهت زده، کمی اخم کرد و گفت:
_چرا؟ چی شده؟
_خانم پارک به بابام تلفن کرده و نمره ی ریاضیم رو اطلاع داده.
_چرا معلم ها اینکارو میکنن؟!! اونها برای نمره ی D هم به پدر و مادر کسی تلفن نمیکنند!! اون وقت برای تو...خدای من!! این واقعا زجر آوره!!
وویونگ پوزخندی زد و به دختر عمه اش نگاه کرد:
_یادت رفته ؟ بابای من به معلم ها پول اضافه تری میده تا تک تک کارهای من رو بهش گزارش کنند...
دختر خواست چیزی بگه اما با شنیدن صدای دوستهاش که اون رو صدا میزدند، سریع بلند شد و دلسوزانه شونه ی وویونگ رو فشرد:
_به مامانم میگم که بتونه بابات رو راضی کنه! نگران نباش!
_نه هانا! اونطوری بدتر با من و عمه مینهی لج میکنه!
_نگران نباش! یه کاریش میکنم دیگه!
و بعد بدون هیچ حرف دیگری، روانه ی در خروجی کلاس شد.
اون دختر، همیشه سعی در خوشحال کردن پسری داشت که در زندگیش، رسما نقش برادر کوچکترش رو ایفا میکرد!
وویونگ و هانا، رابطه ای فراتر از یک دختر عمه و پسر دایی ساده داشتند. اون دو رسما خواهر و برادر هم محسوب میشدند. خواهر و برادری که گرچه از یک رگ و خون نبودند، اما چنان مهرشون رو در دل دیگری کاشته بودند که نظیرش در این عالم قابل تکرار نبود!

____________

دستهاش رو داخل جیب های یونیفرمش فرو کرده بود و بیخیال، در حال گذر از رو به روی کلاس ها بود. همونطور که کاشی های راهرو رو یکی پس از دیگری پشت سر میگذاشت، ناگهان صدایی زیبا از کلاس موسیقی توجهش رو جلب کرد.
به لطف پدرش، هیچوقت اجازه ی شرکت داخل کلاس های موسیقی مدرسه رو نداشت و به جاش، باید سوالات ریاضی حل میکرد و درگیر ضرب و تقسیم های پیچیده و ساده کردن کسر های عجق وجق میشد.
اروم سرش رو برگردوند و به داخل کلاس نگاهی انداخت، که چشمش به پسری دوخته شد که نسبت به وویونگ، جثه ی بزرگ تر و ورزیده تری داشت. پسری که در کمال آرامش، اروم و اهسته انگشت هاش رو روی تار های نحیف گیتار میکشید و اروم اهنگی رو زیر لب زمزمه میکرد.
نفهمید چند ثانیه گذشت...و یا حتی چند دقیقه!
تا پایان موسیقی، کنار کلاس ایستاد و با چشمهایی که سراسر عشق و حسرت به موسیقی رو فریاد میزد، به او خیره شده بود. بعد از اتمام اهنگ، ناخودآگاه دست زد که همون لحظه توجه اون پسر به وویونگ جلب شد. وویونگ با ذوق بالا و پایین پرید و گفت:
_فوق العاده بود! عالی بود! بی نظیر!
پسر، لبخندی زد و انگشت هاش رو از روی سیم گیتار برداشت. زیر لب تشکری کرد و به وویونگ چشم دوخت. پرسید:
_کلاس چندمی؟
_م...من؟
_کس دیگه ای اینجا هست که ازش بپرسم؟
_خ...خب...کلاس هفتم.
لبخندی زد و شروع به گذاشتن گیتارش داخل کیفش کرد. گفت:
_چرا داخل کلاس های موسیقی شرکت نمیکنی؟ وقتی انقدر موسیقی دوست داری؟
_شما از کجا فهمیدی که من...موسیقی دوست دارم؟
_از چشمهات! چشمهات فریاد میزنن.
_اوه...
وویونگ که در تلاش برای عوض کردن بحث بود در نهایت پرسید:
_اسم شما چیه؟
پسر، خواست چیزی بگه اما با صدای زنگ کلاس متوقف شد. با لبخند کمرنگی رو به وویونگ گفت:
_فکر کنم باید بری سر کلاست.
وویونگ به سرعت، تعظیم کرد و گفت:
_از آشنایی باهاتون خوشوقت شدم!
و سپس به سمت کلاس خودش روانه شد. پسر کیف گیتارش رو روی دوشش گذاشت و لبخند زد:
_منم همینطور...جونگ وویونگ!

____________

خب!
اینم از قسمت اول. خوشحال میشم نظراتتون رو بشنوم💙

My violin_ویولن منWhere stories live. Discover now