chapter 2

23 16 4
                                    

کمی بعد در ویلا با شتاب باز شد و جمعیت زیادی که در راس اونها شیائو چنگ بود وارد شدن.
چنگ قبل از اینکه وسایل تو دستش رو زمین بزاره نگاهش به جان که وسط خونه ایستاده بود افتاد و باعث شد کیسه تو دستش زمین بیفته.
قبل از اینکه بتونه عکس العملی نشون بده نگاهش به وانگ ییبو خورد که با فاصله نسبتا کمی از برادرش ایستاده بود و هوا رایحه غلیظی از ترس و عصبانیت داشت، به سرعت آژیرهای خطر تو ذهنش به صدا دراومدن: اینجا چه خبره؟ جان جان تو اینجا چیکار میکنی؟
شیائو جان نگاهشو از ییبو گرفت و به برادرش نگاه کرد: شما اینجا چیکار میکنید؟

چنگ قدمی به جلو برداشت: مگه تو نرفتی ویلای ساحلی؟
جان نگاهشو که دوباره داشت به سمت پسر خسته و کلافه ی رو به روش کشیده میشد گرفت: قرار بود بریم ولی جیه(خواهر) گفت اونجا گرمه منم از هوای شرجی خوشم نمیاد!

چنگ با عصبانیت رو به شیائو بائو که تقریبا پشت جان قایم شده بود غرید: تو که گفتی همشون ویلای ساحلی ان
شیائو بائو بیشتر خودشو از دید پسرعموی عصبانیش که خدا میدونست اینجور مواقع چقدر ترسناک میشد پنهان کرد: من گفتم جیه رفته اونجا نمیدونستم که همشون باهم نیستن
شیائو چنگ درحالی که نگاه زهرآلودش رو از پسرعموش جدا نمیکرد کلافه چَنگی به موهاش زد: نمیتونست بعد از دوساعت رانندگی دوباره مهمون هاشو از اونجا ببره، اینکار اصلا به نفع وجهه خانوادشون نبود...و همچنین اونا خانواده ای متعصب با افکار قدیمی نبودن که بخواد جانو از بودن تو اون جمع منع کنه
نگاهی به جمعیت دوستاش که همچنان خسته اما کنجکاو جلوی ورودی به اون چهار نفر و خصوصا اون چهره تقریبا ناشناس نگاه میکردن انداخت و سرانجام تصمیمش رو گرفت: بیاید تو به آشپزها میگم خیلی زود غذا رو آماده کنن. همزمان تیم پذیرایی بسرعت قدماشونو به داخل ساختمون برداشتن و مشغول انجام کارها شدن.

شیائوچنگ با قدم های بلند و سریع به سمت جان رفت و مطمئن شد قبل از اینکه دستشو بگیره بازوی شیائو بائو رو خیلی محکم نیشگون بگیره!
دوستای اونها هرچقدرم گزینش شده و محترم به نظر میرسیدن این حقیقت که بیشترشون آلفائن و بعضیاشون اصلا سابقه خوبی نداشتن رو نمیشد نادیده گرفت...وجود جان اونجا به تنهایی بد نبود ولی زمانی همه چیز پیچیده میشد که مهمون هاشون قرار بود شب رو اونجا بگذرونن و خدا میدونست که چنگ چقدر در تلاشه تصویری که یکی از اون آلفاهای هوس باز درحال وارد شدن به اتاق برادر کوچیکترشه رو از ذهنش بیرون کنه!
این چه جهنمی بود؟؟این بلا از بدترین کابوس هاشم وحشتناک تر به نظر میرسید

لرزی که به خاطر افکار مسموش به بدنش افتاده بود رو نادیده گرفت و جان رو به سمت سالن خلوت تر ویلا برد: چرا الان اینجایی اخه؟
جان بازوشو از دست چنگ بیرون کشید و متقابلا اخم کرد: تو چرا قبل از اینکه به من خبر بدی این غریبه هارو آوردی اینجا؟

Before The Sunset 🌅Where stories live. Discover now