دیلر با یه یاد آوردن صدای شکستن استخوان و بیرون زدنش از پوست فدروف احساس کرد که تودهای توی گلوش شکل میگیره و شدیداً نیاز داره که خودشو به دستشویی برسونه.
مرد جوان به مشاور مافیای منطقه جنوبی گفت: «بازوت درد می کنه؟»
فدروف جواب نداد. مرد ادامه داد: «خودتو خوششانس بدون؛ میتونست گردنت باشه اگه من اینقدر صبور نبودم. اگه به جای من سهون امروز اینجا بود الان داشتی با یه گردن پیچخورده بهم نگاه میکردی. میدونی؟ سهون واقعاً آدم صبوری نیست.»
دیلر به سختی آب دهانش رو فرو داد. اونچه که بعد از پیچوندن دست فدروف اتفاق افتاد، یه جهنم بود. یهدفعه صدای فریاد و درگیری سالن رو پر کرد؛ صدای برخورد استخوان به استخوان و ترک برداشتن قسمتی از بدن، بریده شدن گوشت و پاشیدن خون روی در و دیوار.
مدیر کازینو از دوستای نزدیک فدروف بود بنابراین وقتی دید مبارزه به نفع مشاور پیش نمیره به بادیگاردها دستور مداخله داده بود اما حتی با اضافه شدن اونها هم، توازن جهنم به نفع گروه کوچیک اون مرد بود.
مرد بعد از اینکه بازوی دیگهای رو بین پاهاش شکسته بود، به مدیر هشدار داده بود که تو مسائلی که بهش مربوط نیست دخالت نکنه. اخطار داده بود که این کازینو قرار بوده که یه منطقهی بیطرف باشه و به خاطر نقض این قانون باید به زودی به خانوادهشون جواب پس بده. به خود شخص الپدرینو. همین جمله کافی بود تا رنگ از صورت مدیر کازینو بپره و مثل فردی که روحش رو به زور از بدنش بیرون کشیده باشن، آثار زندگی چهرهشو ترک کنه.
وقتی جهنم تموم شد، افراد فدروف هر کدوم یه گوشه افتاده بودن. بعضیاشون حرکت نمیکردن و بقیه با درد به خودشون میپیچیدن. افراد مرد جوانم آسیب دیده بودن اما هرگز وضعشون به وخامت آدمای فدروف نبود.
بعد از این مبارزه، اونها و هر کسی که توی کازینو بود، به طور غریزی مرد جوانو نادیده میگرفتن. مثل گرگهایی که از نگاه کردن به سردستهی جدید گلهشون امتناع میکنن.
سردستهی گرگها، سرش رو به یه طرف خم کرد. به طور اعجابانگیزی به جز دستهاش، روی هیچ قسمت از بدنش حتی یه قطره خون هم نریخته بود. از مرد مشاور پرسید: «مشاور گروه تبر سفید، در جریانی که این دفعه پاتو از گیلمیت درازتر کردی؟»
چشمهاشو بست و دستهاشو بهم گره زد: «ما مافیاییم، هر گندی که توی دنیا باشه یه ردپایی ازمون توش دیده میشه. خرید و فروش مواد مخدر، اسلحه، دزدی، پولشویی، جعل اسناد، حمایت از اون خوکای سیاستمدار. اما میدونی، حتی برای ماهام باید یه حد و مرزایی باشه.»
تیک ابروش نشون میداد که داره مبارزه می کنه تا چهرهشو بیحالت نگه داره: «اما لعنت به جهنم؛ شما این بار واقعاً گند زدین. کمپراشیکوس؟ خانوادهی نیکولفسکی واقعاً باید خیلی حقیر شده باشن که به بچه دزدی رو آوردن. شما چی هستین؟ یه عده ارازل قرن هفدهمی؟»
ВЫ ЧИТАЕТЕ
elsenor family
Фанфикاین یه مجموعه داستان از وقایعنگاری روزانه نُه فرزندخواندهی سالواتره پالرمو، مشهور به مروارید سیاهه. بخشی از داستان: مرد کلتشو پشت کمرش پنهان کرد و همونطور که به سمتشون میاومد، دستشو به سمت کلاه کاسکتش برد. کمر و پاهاش مثل رقاصها باریک و قوی بو...
part 2:minseok
Начните с самого начала