___2000___
نویسنده
صدای زنگ تلفن توی عمارت بزرگ لی پیچید .
خانم پارک ، خدمتکاری مهربان با لپ های همیشه گل انداخته که خجالتی بودنش را نشان میداد زود سمت میز کنار کتابخانه دوید تا تلفن را جواب بده .
مثل اینکه خبر خوبی بود چون تا شنید جیغ خفیفی کشید و و زود تلفن را قطع کرد تا به ارباب امارت خبری را بده .
در اتاق کار ارباب لی را زد و ازش اجازه ی ورود گرفت .
با بیا تو اربابش سریع در را باز کرد و مردی تقریبا ۲۸ ساله را دید که با عینکی که به چشم داشت کتابی را مطالعه میکرد و با همان ژست همیشگی اش روی صندلی راحتی اتاقش نشسته بود .
خانم پارک زود به حرف اومد
^ ارباب لی ، بانو هان زنگ زدند و گفتن که ارباب جوان هان جیسونگ به دنیا اومده و همه را برای تعیین جنسیت دوم پسرش به امارتش دعوت کرد
# اوه پس بلاخره هان کوچولو به دنیا اومد
باشه برو و به بقیه خبر بده و بگو آماده بشن
^چشم
خانم پارک با عجله از اتاق بیرون رفت و ارباب عمارت را توی فکر و خیال هایش تنها گذاشت
________
یک ساعت بعد :
لی مینهوی هفت ساله درحالی که دست مادرش رو محکم گرفته بود به پسره بامزه و سرخ روی تخت نگاه میکرد.
اما نمیدونست چرا مادر جیسونگ یا همون خاله می یونگش زیاد از بودن اون بچه کوچولو خوشحال نبود .
در اصل اهمیتی به بچه نمیداد و تا الان دوبار گریه کرده بود ولی کسی بغلش نکرد تا ارومش کنه.
با بلند شدن نغ نغ و سر و صدای جیسونگ دوباره نگاه مینهو به سمتش کشیده شد.
با شنیدن صدای گریه اش انگار دل آلفای هفت ساله ذوب میشد .
آخر سر طاقت نیاورد و به سمت موجود کوچولو و پر سر و صدا رفت .
صورت سرخش از اشک خیس شده بود و دستاش رو مشت کرده بود.
مینهو صورت نرم و خیس جیسونگ رو با پشت انگشتش نوازش کرد و از نرمی صورت نوزاد لذت برد
جیسونگ هنوز آروم گریه میکرد و این باعث میشد مینهو ترغیب بشه تا بغلش کنه اما نمیتونست چون فکر میکرد امکان داره به بچه کوچیکه تو گهواره آسیب برسونه.
پس آروم گهواره رو تکون داد و سعی کرد حواسش رو پرت سر و صدای اطرافش کنه.
یاد لالایی افتاد که مادرش همیشه براش میخوند و همه اش رو حفظ بود
آروم بغل گوش نوزاد دوست داشتنی زمزمه اش کرد و تا چشم هاش به خواب نرفت بیخیال نشد . نمیدونست چرا ولی اون بچه ی تازه متولد شده رو خیلی دوست داشت .
_______
بعد از گذشت یک ماه مینهو فهمید خاله
می یونگ بخاطر اینکه جیسونگ یه امگاس بهش اهمیت نمیده اما با این حال از حقیقت تلخ ماجرا که در اصل اصلا جیسونگ رو نمیخواد با خبر نبود ولی مینهو خیلی جیسونگ رو دوست داشت و تا میرفت پیشش صدای خنده های کودک یک ماهه به خاطر بازی با مینهو سر به فلک میکشید.
مثل همیشه تا به جیسونگ رسید جیسونگ دست هایش رو برد بالا تا مینهو بغلش کنه ، بدن سبکش رو از زمین برداشت و شروع کرد با بچه ی زیبای توی آغوشش حرف زدن .
با اون سن میل زیادی به بوسیدن جیسونگ داشت و لپ هاش رو میپرستید.
بوسه ی محکمی روی لپش گذاشت و بوی خوب عطر تنش رو توی دماغش کشید و چشماش رو بست.
جیسونگ تو بغل هیچکس نمی رفت و اصلا از دایه ای که داشت خوشش نمیاومد و فقط تو بغل مینهو آروم میشد
_ سلام سونگی من ، شیر خوردی ؟
و دوباره لپ های سرخ پسرک رو محکم بوسید
دایه با دیدن مینهم توی اون حالت خنده ش گرفته بود چون محض رضای خدا مینهو حتی با برادر کوچکترش هم این رفتار رو نداشت و همیشه اخماش روی هم بود .
دایه که اسمش پارک یون جو گفت :
آره الان بهش شیر دادم اگه میشه بخوابونش تو بغل من که آروم و قرار نداره و همون شیر رو هم بخاطر گرسنگیش میخوره
مینهو نیشخندی زد و به جیسونگ نگاه کرده
_ آره سونگی ؟
جیسونگ از لحن بامزه مینهو خندش گرفت .
_ بیا بریم بخوابیم شیطونک چون من حسابی خسته ام
همینطور که جیسونگ بغلش بود و داشت از آشپزخونه میومد بیرون نگاهش به می یونگ افتاد اما برعکس قبلاً که میرفت و سلام میکرد اهمیتی نداد و سمت اتاقش راه افتاد
از مدرسه اومده بود و خسته پس مسلما خواب رو کنار جیسونگش ترجیح میداد
از همین الان هم اثرات خواب رو تو چشاش میدید و قند تو دلش آب میشد.
وارد اتاق شد و جیسونگ رو گذاشت رو تخت و حین لباس عوض کردنش حواسش بهش بود و عروسک مورد علاقه ی جیسونگ که اسمش دونگی بود رو آورد و داد دست جیسونگ و خودش هم بغلش دراز کشید و با عطر قشنگ موهاش به خواب رفت .
تادااااا🎉
شروع داستان📢
امیدوارم خسته کننده نباشه براتون و ووت بدید بی زحمت❤️
JE LEEST
[bright eyes ✨🌌]
Weerwolf(چشمان درخشان) couples: minsung _ changlix خلاصه : کثیفی و بزرگی این دنیا رو جیسونگ از همون یک ماهگیش فهمید ، امگا کوچولوی ما مظلوم تر از اونی بود که بتونه از خودش دفاع کنه . اما همیشه یه جفت چشم بود که دنیای کوچیکش رو روشن میکرد __________________...
![[bright eyes ✨🌌]](https://img.wattpad.com/cover/343091842-64-k549820.jpg)