چند ثانیه بهم خیره شدن. هوسوک جلوی پاش نشست و با ناراحتی به دوستش نگاه کرد. حتی فکر اینکه یه روزی در رو باز کنه و یونگی خودکشی کرده باشه هم اون رو به وحشت مینداخت حالا حس می‌کرد باید تمام سعیش رو بکنه تا از وقوع چنین روزی جلو گیری کنه.

سکوت که طولانی شد پسر بزرگ‌تر به حرف اومد:«فرانتس کافکا میگه اولین نشونه‌ی بارقه‌ی ادراک، آرزوی مرگه. البته شایدهم فقط از زندگی دلزده‌ام، تناسخ هم بعید میدونم جواب باشه. فکر کن یه زندانی حبس ابد رو بندازن تو یه سلول دیگه، مگه ماهیت زندان عوض میشه؟»

-مشکل تو همینه، زیادی فکر می‌کنی. به من نگاه کن، حتی یه بارهم راجع به همچین چیزهایی فکر نکردم و ببین چقدر خوشحالم.

-خوشحالی؟

-خیل خب نیستم ولی حداقل…حداقل خودمم نمی‌خوام بکشم.

پسر با درموندگی بیشتر نزدیک شد. دستش رو بالا آورد و روی شونه‌های یونگی گذاشت. باید تمام تلاشش رو می‌کرد.

-اگر…اگر جامون برعکس بود…تو بهم چی می‌گفتی؟

به چشم‌های هم خیره شدن. یکی اینجا بلد نبود فلسفه ببافه و پسر رو منصرف کنه ولی سعی داشت تلاش ناشیانه کنه که به نظر یونگی شیرین بود. صداقت و انتظار رینگ نور انداخته بودن تو چشم‌هاش و همین کافی بود تا پسر بزرگ‌تر زمزمه کنه:«چشم‌های قشنگی داری حیف برای همیشه بسته بشن.»

فشار دست‌های هوسوک کمی زیاد شد. به سختی جلوی احساساتی که توی وجودش می‌چرخیدن رو پس زد و خواست همین دلیل برای خودکشی نکردن رو به یونگی بده که پسر پیش دستی کرد:«ولی چشم‌های من قشنگ نیست، حیف نمیشه اگر دیگه باز نشه.»

هوسوک در کسری از ثانیه پرید و با کلافگی موهاش رو بهم ریخت. خواست بگه ‘نگاه اگر بمیری این جونوری که نمیدونم چیه و هر روز هم داره زشت‌تر میشه، از غصه میمیره’ که دید زیادی کلیشه‌ای و غیر قابل باوره.

-بیا بریم توی حیاط یه هوایی بخور. اگر قول بدی خودت رو نکشی تا من یه دلیل کوفتی محکم برات پیدا کنم، بهت سه تا نخ سیگار مازاد جیره‌ی این هفته‌ات میدم.

-بکشنش چهار نخ، هرچی نباشه پای یه جون این وسطه.

پسر درحالی که سوییشرت یونگی رو میاورد تا تنش کنه به ادامه‌ی وراجی‌هاش گوش کرد.

-تو دوست داری چطوری بمیری؟

-پرواز کنم. دلم می‌خواد قبل مردنم پرواز رو تجربه کنم.

یونگی که بهش کمک شده بود لباس گرمش رو بپوشه، جلوتر راه افتاد و با اعتراض کمرنگی جواب داد:«آدمیزاد پرواز نمی‌کنه، هرچقدر دلت می‌خواد دراماتیکش کن ولی آخر سقوطت فقط قراره کار اون مامورهای شهرداری رو زیاد کنی که باید مغز بیرون ریخته‌ات از کف آسفالت رو جمع کنن.»

GOD IN DISGUISE | VkookWhere stories live. Discover now