_ خفهههه شو.
ییبو همون طور که فریاد میزد به سمت ونهان خیز برداشت.
_ بخدا دستم خورد...نمیخواستم بشکنمش.
ییبو فریاد زد
_ خفه شو...میدونی واسه این لگو چقدر زمان گذاشته بودم؟؟؟؟
ونهان از روی تخت می‌پرید تا ییبو نتونه اون رو بگیرد.
_ باورکن از قصد نبود...ولی حقته...چرا ویسکی منو قایم کردی؟!
ییبو چند تا چیز از روی میز برداشت تا سمت ونهان پرت کند.
_ خیلی خری...اگه با این شیشه گرفته بودنت فکر کنم یه هفته از مدرسه اخراج میشدی!
ونهان جاخالی داد
_ خب عزیزم...الانم تو اتاقمونه اگه بفهمن هر سه تامون اخراج میشیم...
ییبو خواست بپره روی تخت تا با دستاش کتکش بزنه که با داد هاشوان سر جاش خشک شد‌.
_ بسههههههه!
هر دو سمت هاشوان برگشتن که غضب ناک نگاهشون می‌کرد.
_ اوکی...اینطوری نمیشه...دارین دیوونم می‌کنید...من میخوام درس بخونم...نمیزارید...باید اتاقامونو جدا کنیم...
ونهان چند قدم سمت هاشوان رفت
_ از کی تاحالا جنابعالی به فکر درس افتادی؟
ییبو پوزخندی زد
_ از وقتی داداشمون عاشق اقای دکتر شده...
هاشوان داد زد
_ خفه شو...
ییبو به علامت تسلیم دستشو بالا برد و خندید.
هاشوان تا خواست حرفی بزنه تلفنش شروع به زنگ خوردن کرد پس از آن دو فاصله گرفت.
بعد از گذشت دو دقیقه که ییبو و ونهان در طول این زمان با چشمهایشان برای هم خط و نشون می‌کشیدند، هاشوان صحبتش تمام شد.
متعجب به ییبو نگاه می‌کرد
_ میدونستی شیائو ژان تو مدرسمونه؟
ییبو شروع به خندیدن کرد.
هاشوان نزدیک ییبو رفت و محکم زد به بازوش.
_ نخند...بدبخت شدم که...یا باید با اون هم اتاق شم یا همینجا با شما دوتا اوسکول بمونم...
ییبو با تعجب به هاشوان نگاه کرد
_ با ژان هم اتاق شی؟
_ اوهوم...
یییو اخمی کرد
_ لازم نکرده....همینجا بمون...
هاشوان روی تخت نشست
_ ۳تایی نمیتونیم تو یه اتاق باشیم...منم با شیائو ژان نمی‌تونم پس...یکدوم از شما دوتا برید بیرون...
ونهان وارد بحث شد
_ شیائو ژان کیه؟
هاشوان جواب داد
_ دوست جیانگ...
ونهان ابرویی بالا انداخت.
_ ییبو بره...
ییبو پرید وسط حرفش
_ دیگه چی؟ اولِ اولش من این اتاقو گرفتم مال خودمه...
هاشوان بلند شد و نوشابه ای از تو یخچال کوچک کنار اتاق برداشت
_ یه گزینه ام هست به نام "آدم بشین" اگه اینو بزنید مشکلی نداریم!
یکم از نوشابه اش خورد.
نگاهش به صورتهای دو پسر روبه روش خورد که داشتن جلو خنده شونو می‌گرفتند!
_ مرض...!
با گفتن این کلمه، ییبو و ونهان خندشون رو آزاد کردن.
گوشی یببو تو جیبش لرزید.
صفحه‌ی پیامها را باز کرد.
" ژان : میایی ps5 بازی کنیم؟ "
لبخندی گوشه‌ی لب ییبو نقش بست.
" ییبو : الان بیام؟! "
" ژان : هروقت دوست داشتی بیا...منتظرتم! "
لبخند ییبو کش اومد، ژان گفته بود منتظرتم؟ ییبو با خودش فکر می‌کرد که تاحالا کسی این جمله رو بهش نگفته!
سرفه ای کرد و افکارش را دور کرد.
_ من میرم بیرون...
هاشوان داد زد
_ کجا؟!
ییبو یکم فکر کرد
_ اومم...خب...میرم کتابخونه...فعلا...خدافظ...
و به سرعت رفت بیرون.
تو طول راهرو ییبو با خودش کلنجا می‌رفت تا به نتیجه ای برسد که چرا راستش‌ را به هاشوان نگفته بود؟
خودشم نمی‌دانست، فقط دلش میخواست دوستیش با ژان برای خودش بماند و ژان با هرکسی رفیق نشود، حتی با دوستای خودش!
خودشو جلوی اتاق ژان پیدا کرد.
آروم در زد.
_ بیا تو...
در رو باز کرد و داخل رفت، بوی سیگار ژان تو اتاق پیچیده بود.
با لذت نگاهی به ژان که سیگاری بین لبش بود انداخت.
_ خب جناب، چه بازی قراره بکنیم؟!
ژان دود سیگار را بیرون داد و با بینیش تو کشید.
همین حرکت کافی بود تا ییبو مثل هر دفعه آب دهنش را قورت بدهد!
ژان لبخندی زد
_ هرچی تو بخوای...
ییبو کنار ژان روی مبلی که روبه روی تلویزیون بود نشست.
_ اومممم....call of؟!
ژان ابرویی بالا انداخت
_ چرا؟!
_ چون خوبم توش!
ژان تک خنده ای کرد
_ تو واقعیت که اینطوری نیستی!
ییبو چرخی به چشماش داد و دستی لای موهاش کشید
_ اصلا هرچی خودت میخوای بزار!
ژان سیگارش را خاموش کرد و بازی رو بالا آورد.
یکی از دسته ها را سمت ییبو گرفت
ییبو چهار زانو روی مبل نشست و حالت آماده ای برای استارت بازی گرفت.
ژان نیم نگاهی به ییبو انداخت و لبخندی زد.
چقدر رفتاراش شیرین بودن...پاک و صادقانه خودش بود.
با دقت داشت کاراکتر انتخاب می‌کرد پس ژانم از حواس پرتیش استفاده کرد و حسابی دیدش زد.
گودی زانوش که از پارگی شلوار جینش بیرون زده بود، تیشرت سفید و گشادش، گوشواره‌ی حلقه ای مشکیش، موهای هایلایت شده‌ی قرمزش...همه و همه برای ژان دلنشین بودن.
ولی برای ژان اذیت کردن پسر کوچیک تر خیلی خیلی دلنشین تر بود.
قیافه‌ی پوکر و حق به جانبش قند تو دلش آب می‌کرد.
_ این همه وقت میزاشتی برا پیدا کردن یه ادم عادی تو زندگیت تا الان ازدواج کرده بودی باهاش...
ییبو با نگاه خطر ناکی به ژان چشم دوخت.
_ مطمعنی میخوای پا روی دم شیر بزاری قبل از شروع؟
ژان چند بار پلک زد.
_ یااااا....وانگ ییبو...چه مرگته اینطوری نگاه میکنی؟...
ییبو پوزخندی زد
_ بیا شروع شد
ژان نگاهشو به تلویزیون داد ییبو یه کاراکتر عجیب و غریب انتخاب کرده بود و ژانم کاراکترش یه دختر جنگجو بود.
بعد از گذشت یه ساعت ژان کلافه خودشو روی مبل به پشت پرت کرد
_ بسهههه...باشه...بردی وانگ...
ییبو با افتخار و خنده گفت
_ یعنی شیائو ژان کبیر باخت رو پذیرفت؟ همه‌ی ۱۰ راند باخت رو؟
ژان سرش را سمت ییبو برگردوند
_ اره اره...گفتم بردی دیگه‌...پس ببند....
ییبو بی پروا شروع به خندیدن کرد و اونم خودشو روی مبل پرت کرد.
_ یکی به منم بده...
ژان متعجب برگشت سمت ییبو.
_ از چی؟!
_ از سیگارت!
ژان ابرویی بالا انداخت
_ تاحالا کشیدی؟!
ییبو سرشو به چپ و راست تکون داد.
_ پس نمیدم!
ییبو تکیه شو برداشت
_ چرا؟...
ژان صادقانه جواب داد
_ چون بار اولته...نمیخوام از دست من باشه...
ییبو اخمی کرد و صورتش را برگرداند.
ژان نگاهی به ییبوی بغ کرده انداخت، واقعا خنده دار شده بود.
ولی ژان نمیفهمید چرا ناراحت شده. مگه کار اشتباهی کرده بود؟ ژان که نگفته بود نکِشد یا مثل بچه ها باهاش رفتار نکرده بود فقط گفته بود نمیخوام برای اولین بارت از دست من بکشی!
ژان سعی کرد بحث را عوض کند.
_ میگم...چشمت چطوره؟
ییبو دستی به صورتش کشید.
_ خوبه...
ژان دوباره پرسید
_ میخوای کرم بزنم برات؟
ییبو گوشیش را درآورد تا چک کند
_ لازم نکرده...
ییبو بلند شد
ژان داد زد
_ کجا میری؟!
ییبو ام متقابلا داد زد
_ اتاقم...
وقتی صدای بلند برخورد در به گوش ژان رسید، زد زیر خنده.
_ لجباز....

سلامممم خوبید؟ خب...تا اینجای داستان چطورین باهاش؟🥰💙

PERTAIN TO YOU! (Complete)Where stories live. Discover now