هیچکس نمیدونه چه بلایی سرش اومد، هیچکس هم بعد از اون سوالی نپرسید.
صدای رودخونه بلندتر شده. یعنی نزدیک تر شدم و نشونه خوبیه. این یعنی دیگه از دست "زمینی ها" در امانم و به "خروشانها" هم هنوز نرسیدم.
این منطقه بی طرف حساب میشه. زمینی ها فقط اجازه دارن تا خاک سفت جلو بیان. خاک شل و فرسایش یافته تحت کنترل اونها نیست. این خاک خیلی سرکشه و هر لحظه ممکنه تبدیل به مرداب بشه و هر جنبنده ای که روش حرکت میکنه رو ببلعه، یا شوخیش بگیره و شروع به لغزش کنه، اونوقت هیچ جوره نمیتونی رو پاهات وایسی.
"خروشانها" هم از مزر رودخونه جلوتر نمیان. رودخونه های جوان و نیرومند، همیشه سرکش و خشمگینان، اون ها هیچ وقت نمیخوان مشکلی به مشکلات خودشون اضافه کنن و با دریا ها راحت تر کنار میان. دریاها آرومتر و معقولترن.
حالا کاملا کنار روخونه ام. کیسه رو زمین میذارم و بند پوتین های چرم رو باز میکنم. آب حتما سرده اما چاره ای نیست. رودخونه ها دوست ندارن با چکمه های گلی واردشون بشی. حس میکنن بی احترامی بزرگی بهشون شده.
هر دو جفت جوراب پشمی کهنه ای که روی هم پوشیدم رو درمیارم. آرزو میکنم کاش یه جفت جوراب هم از شهر دزدیده بودم. بند چکمه ها رو بهم گره میزنم و میندازمشون دور گردنم، کیسه رو بالای سرم میگیرم. اول پای راست، بعد چپ.
سردی آب تا استخونهام نفوذ میکنه. با هر قدم آب بالا تر میاد، اول قوزک پا بعد زانو، رون... حالا وسط رودخونهام، و آب تا کمرم رسیده.
پاهام سر شده و ازم فرمان نمیبرن. کم کم دارن به هم پیچ میخورن و تعادلم رو ازم میگیرن. کیسه رو بالاتر گرفتم که خیس نشه. زیر لب فحش میدم چون داره میرسه به گردنم. بعد خودم رو آرامش دعوت میکنم.
"یکم دیگه دووم بیاری تمومه...یه ذره."
سطح آب کم کم شروع به پایین رفتن میکنه. سینه، رون، زانو. و بعد به خشکی کنار رودخونه میرسم. معطل نمیکنم، حتی برای نفس کشیدن. سریع پوتین هام رو میپوشم و شروع میکنم به دویدن.
حالا میتونم بترسم. از هرچیزی که پشت سر گذاشتم. هر چیزی که اونجا دیدم. از نگهابانها، از برج ها، از درخت ها... میترسم و به سمت خونه میدوام.
نمیدونم چند ساعته که دارم راه میرم. اما، از لباس های تنم دیگه آب نمیچکه. حتی خیس هم نیستن. فقط یکم نم دارن. متاسفانه نطفه من با یک مادر یا پدر "آتشین" بسته نشده وگرنه در کسری از ثانیه با آتيش و گرمایی که داشتم میتونستم لباس هام رو خشک کنم.
![](https://img.wattpad.com/cover/334556642-288-k718140.jpg)
YOU ARE READING
HICH
Fantasyروزایی هست که دلم میخواد دست تاران رو بگیرم و از همه چیز دور بشیم. بریم توی کلبه مون، دور از همه. دور از آدم های روستا. دور از کسایی که اون رو اذیت میکنن. من رو اذیت میکنن. باهم زندگی کنیم و دیگه خبری از ورود به قلعه نباشه. دیگه از دعوا خبری نباشه...