"این چه غلطی بود کردی؟"
"گوه بود خوردم. گوه!"
"این چه گوهی بود خوردی؟"
"مثل بچهها زدی زیرِ گریه."
"بعد اون برای ترحم بغلت کرد؛"
"و توی احمق مثل نینیهای دماغو تو بغلش موندی و گریه کردی"
"البته آرومتر گریه کردم..."
"خفه شو."
"باشه..."
"ولی ببین! آخه اون..."
"گفتم خفه شو بدبخت! اون فقط با این ترحم بیشتر هم تحقیرت کرد."
"*گریه."لحافش رو تا سرش کشید و با بدختی برای بار هزارم صورتش رو جمع کرد. این وضعیت درست نبود. این وضعیت زشت بود؛ مستهجن بود!
درافکارش غرق بود که صدای الارم گوشیش توجهش رو جلب کرد. چشمانش از تعجب تا آخرین اندازه گشاد شده و سریع لحاف رو کنار کشید تا گوشی رو برداره. به ساعتش نگاه کرد. بله! درست بود! امکان نداشت اشتباه شده باشه. وقت بیدار شدن بود اونهم وقتی که حتی یک ساعت هم راحت نخوابیده بود. برنامه ی خواب منظمِ همیشگیش که شامل ۸ ساعت خوابِ کافی بود، حالا بعد سالها بهم خورده بود!
انقدر شانس نداشت که حداقل یک روز این اتفاقات جابهجاتر میافتاد تا امروز آخرِ هفته و تعطیل باشه! نه به خانم یانگ_مستخدمِ میانسالِ خونه_مسیج داد که امروز مریضه و مدرسه نمیره. نیاز بود به پدرش هم بگه؟ آخه اون زودتر میرفت و خب، هیچوقت حالی از جونگکوک نمیپرسید... خبردار هم نمیشد. میشد هم براش فرقی نمیکرد که... میکرد؟
و اما اون، دست چپش رو زیرِ گوشِ چپش گذاشته بود و به طرفِ راستش_جای خالیِ جونگکوک_نگاه میکرد. اون بچه چرا نیومده بود؟ از محالات بود که جئون نیاد. یعنی چش شده بود؟ ممکنه بهخاطر دیروز بوده باشه؟
جلوی در دفتر ایستاده بود و خودش رو دلداری میداد که صرفا جهت ارضا کردن کنجکاویش اومده پرسوجوی علت غیبت جئون؛ وگرنه هیچ اهمیتی به دلیلش نمیده. اصلا علاقهای به جئون و اشتیاقی هم برای فهمیدن نداره.
با دیدنِ مادرِ جیمین که حالا طبق شواهد مادر جئون هم شده بود، اخمهاش ناخواسته در هم کشیده شد. صداش رو میشنید که داشت راجع به جئونجونگکوک صحبت میکرد. وقتی بین صحبت های مادرش و ناظم به جملهی "جونگکوک امروز مریض شده و مدرسه نیومده. زنگ که زدیم، خدمتکارِ خونه جواب داد و این رو گفت." رسید، دیگه برای شنیدن حرفهاشون نایستاد و از جلوی در کنار رفت.
جلوی در مدرسه، هوسوک درحال حرف زدن بود ولی وقتی دید اون دو احمق به حرفهاش گوش نمیدن، شروع کرد به اعتراض کردن:
_هی شما دوتا معلوم هست چتونه؟! اصلا فهمیدین من چی گفتم؟
یونگیِ پوکر و خسته که در سکوت با دقت تو فکرِ قرار امروزش با کراشش بود، دهانش رو با گیجی باز کرد و بالاخره به حرف اومد:
_آآآ... عمهت داره میاد خونهتون.
_نه احمق گفتم اون... هی تهیونگا!
تهیونگ همچنان دست به جیب، به نقطهای نامعلوم خیره بود. در نهایت هم بیهیچ کلمهای، به طرف دیگهای راه افتاد و همونطور غرقِ در فکر رفت.
_ها؟ کجا داره میره؟
یونگی با تعجبی کم، سری به معنی "ندونستن" تکون داد.
YOU ARE READING
𝑩𝒍𝒖𝒆𝑺𝒊𝒅𝒆༢
Randomجئون جونگکوک انتقالیِ جدید، ساکت و مرموز. خب چه ربطی به کیم تهیونگ_کسی که سرش درد میکنه برای دردسر_داره؟ اون عوضی میخواد از راز های جونگکوک سر دربیاره! دیگه همه از کراش مین یونگی_گربه ی سِرّ و بداخلاقِ پوکر، وقتی که پارک جیمین سال بالایی رو میب...