"درخواستت رو برآورده می کنم، شاهزاده فتیا. اون برای توئه."

جمعیت به دنبال تایید فریاد زدن. اون ها بخشندگی فرمانده و جسارت و قدرت قهرمانشون رو دوست داشتن. چشمای دختر با ذکاوتی آشکار، مبادله رو نگاه می کرد. وقتی که متوجه شد باید با ما بیاد، دیدم که نگاه خیره اش به سمت آشیل رفت.

"من افرادم رو با بقیه غنائم تنها می ذارم، این دختر همین الان با من میاد."

سوت و خنده ای ستایشگرانه از سمت مردان بلند شد. دخترک به آرومی لرزید. مثل خرگوشی که تحت نظر شاهینی باشه. آشیل دستور داد:"بیا."

بعد برگشتیم تا بریم و دختر با سری پایین، به دنبال‌مون اومد. تو اردوگاه، آشیل خنجرش رو بیرون کشید و سر دختر به سرعت تکون خورد. آشیل هنوز از مبارزه اون روز خونی بود و دهکده اون رو غارت کرده بود.

گفتم:"بدش به من."

خنجر رو به دستم داد و شرمنده عقب رفت، من گفتم:"قراره آزادت کنم."

از بالا به راحتی می تونستم چشمای تیره اش رو ببینم که قهوه ای بودن، به رنگ حاصلخیز ترین خاک ها، و درشت. نگاهش به من بود. یاد سگ های وحشت زده ای که دیده بودم، افتادم که کوچیک و چابک گوشه ای خودشون رو جمع می‌کردن.

به سرعت گفتم:"نه. نه. ما نمی خوایم بهت آسیب برسونیم. من فقط می خوام آزادت کنم."

با ترس به ما نگاه کرد. فقط خدایان می دونستن که اون پیش خودش در مورد صحبت هام چه فکری می کنه. اون یه دختر مزرعه دار آناتولیایی بود که دلیلی نداشت حتی کلمه ای یونانی شنیده باشه. نزدیکش شدم و دستش رو گرفتم تا بهش اطمینان بدم. جوری تکون خورد که انگار منتظر ضربه ای بود. ترس رو تو چشماش می دیدم. ترس از تجاوز و حتی بدتر از اون ها.

نمی تونستم تحملش کنم. فقط به یه چیز می تونستم فکر کنم. به سمت آشیل برگشتم و لبه تن پوشش رو گرفتم. اون رو بوسیدم. وقتی رهاش کردم، دختر به ما زل زده بود. بعد به طناب های دور دستش و به خنجر، اشاره کردم:"مشکلی نداره؟"

اولش تردید کرد اما بعد به آرومی دستاش رو جلو آورد.
آشیل رفت تا با فینیکس در مورد تهیه یه چادر صحبت کنه. من هم دختر رو به تپه ای سرسبز بردم و مادامی که برای صورت کبودش، ضماد درست می کردم روی زمین نشوندمش.

با کم رویی و در حالی که چشماش رو به زمین دوخته بود، ضماد رو از من گرفت. به پاش نگاه کردم، زخمی طولانی و باز روی ساق پاش بود.

در حالی که اشاره می کردم، پرسیدم:"میشه ببینمش؟"

جوابی نداد. اما با اکراه اجازه داد پاش رو بگیرم، زخمش رو ببندم و با نوار محکم کنم. تک تک حرکاتم رو با نگاهش تعقیب می کرد، اما به هیچ عنوان به چشمام نگاه نکرد.

 Song Of Achilles Место, где живут истории. Откройте их для себя