I Need Your Hands

Start from the beginning
                                    

لبخند زدم و سرمو بلند کردم. بوسه ای روی لبهای ساکتش زدم

"دلبری نکن"

"من الان جدی ام لوهان"

"بله بله. متوجهم آقای اوه. ولی من الان سالم اینجا کنارت نشستم. به نظرت حیف نیست اینطوری روزمون رو با دعوا خراب کنیم؟"

سهون سرش رو روی سرم تکیه داد و چیزی نگفت. خوشحال از تموم شدن بحثمون، با صدای بلند گفتم

-عاشقتم سهون.

چیزی نگفت...

دستمو محکم توی دست هاش گرفته بود و رهاش نمیکرد و منم خیال رها کردن دست هاش رو نداشتم. چشم هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم.

عادت کرده بودم...

زندگی ما پر شده بود از سکوت ولی هیچکدوممون ناراضی نبودیم. من و سهون عادت کرده بودیم باهم حرف بزنیم اما نه با کلمات. با دست هامون.

سهون من یه آتش نشان بود. دوسال پیش که اون انفجار لعنتی تو آزمایشگاه یه داروساز اتفاق افتاد، سهون و یکی از دوست هاش جزو اولین نفر هایی بودن که وارد ساختمون شدن و تونستن آتیش رو تا حدودی مهار کنن اما انفجار دوم دقیقا روبروشون اتفاق افتاد و سهون من شنواییش و بیناییش رو همزمان از دست داد. البته من خیلی خداروشکر میکنم که سهون مثل دوستش کامل وارد آزمایشگاه نشده بود و الان کنارم نفس میکشه.

بعد از سه ماه، سهونی که سمت راست بدنش سوختگی درجه دو داشت، تونست به حالت عادی برگرده. اما برای عمل چشم هاش باید منتظر میموندیم.

حالا از اون اتفاق دوسال گذشته و هنوز هم اهدا کننده ای برای سهون من نیست. درسته که این موضوع برای من خیلی دردناکه اما سهون میگه براش مهم نیست چون میتونه بیشتر از همیشه دست های منو بگیره و بغلم کنه.

چندبار قبلا بهش گفته بودم که من به تنهایی میتونم خرج جفتمون رو بدم و اون باید از شغل خطرناکش استعفا بده ولی سهون میگفت مشکل پول نیست. میگفت شغلش رو دوست داره؛ دوست داره که یه آتش نشان باشه و زندگی بقیه رو نجات بده.

بعد از اون اتفاق، تقریبا داشتم دیوونه میشدم. همش خودم رو لعنت میکردم که چرا جلوشو نگرفتم. چرا با زور یا تهدید از اون شغل منعش نکردم. هرروز مینشستم کنارش و گریه میکردم. انقدر گریه میکردم که گاهی بیهوش میشدم. سهون من اول جوونیش چشم های خوشگلش رو از دست داده بود و من هربار که پلک هاش رو باز میدیدم و چشم های بی نورش که به یه نقطه خیره شده، قلبم درد میگرفت.

نمیدونستم چیکار کنم و راستش حتی نمیدونستم چطور باید باهاش حرف بزنم. تا اینکه یه روز وقتی بغلش کردم، دستم رو توی دستش گرفت. انگشت اشاره شو آروم روی کف دستم کشید و اولین جمله ی شروع دوباره رابطه مون رو نوشت.

I need your hands Where stories live. Discover now