Chief's Birthday Party

Start from the beginning
                                    

×یه خواننده‌ای انگار چند ساعت پیش توی فن میتینگش حالش بد می‌شه، وقتی بطری‌اش رو بررسی می‌کنن می‌فهمن توی آب ترکیبی از همون مخدر و چیزای دیگه بوده.

دستش رو روی چشم‌هاش کشید و سرش رو پایین انداخت.

-زنده‌ست؟

×از وقتی که فرستادنش بیمارستان کسی نه چیزی دیده نه شنیده ولی فکر کنم آره، یعنی... اگر مرده بود کمپانی‌اش تا الان اعلام کرده بود.

مرد روی تخت از پشت دراز کشید و دستش رو روی چشم‌هاش گذاشت.

+ییبو فقط بخواب و بذار این روز بد تموم بشه. فردا صبح دوباره می‌تونی توی دفترتون با بقیه همکارهات، درست حسابی چیزهایی که دارین رو بررسی کنین.

بعد از این حرفش دستش رو روی تشک تکون داد. انقدر خوابش میومد که حتی لازم نبود برادرش دوباره حرفش‌رو تکرار کنه. همزمان با بلند شدنش از روی صندلی، برادر و زن برادرش هم از روی تخت بلند شدن و بی‌هیچ حرفی از اتاق بیرون رفتن. خودش رو روی تخت انداخت و با صدای بسته شدن در ورودی خونه چشم‌هاش رو بست تا شاید بتونه کمی بخوابه و برای روز بعد انرژی داشته باشه.

_______________

صبح روز بعد دوش گرفت، به اجبار سو به خونه‌شون رفت، صبحانه مفصلی خورد و بعد از این که به داستان‌های دایناسوری لیانگ که شب قبل ساخته بود گوش کرد به اداره رفت.

به محض ورودش به ساختمون با دختر و پسری که ‌کنار هم روی صندلی نشسته بودن رو به رو شد. هر دو هرازچندگاهی بدون این که بهم نگاه کنن به مچ‌ پایه همدیگه ضربه می‌زدن و زیر لب بهم فحش می‌دادن.

یکی از مامورهای تازه کار که از شب قبل توی ایستگاه مونده بود با دیدن ییبو لبخند روی لبش نشست و با دو خودش رو به ارشدش رسوند. با فاصله ۵ قدم از مرد صاف ایستاد و دست‌هاش رو پشتش نگه داشت.

+سلام قربان، صبح‌ بخیر!

بدون این که سر بچرخونه زیر چشمی بهش نگاهی انداخت و سر تکون داد.

-چرا اینجان؟

+قربان این بچه‌ها دیشب با هویت جعلی وارد کلاب شده بودن. یکی‌ از دی جی‌ها که پسر رو می‌شناخته به رئیسش اطلاع می‌ده و اونا هم با پلیس تماس ‌میگیرن.

-از دیشب تا حالا چرا کسی نیومده سراغشون؟

مرد با یادآوری تماس‌های تلفنی دیشب خندید و یک قدم به ییبو نزدیک‌تر شد.

𝐕-𝟕𝟏𝟔  |  𝐎𝐧 𝐇𝐨𝐥𝐝Where stories live. Discover now