پارت اول

4 0 0
                                    

ساعت 3:18 دقیقه صبح بود که باشنیدن صدای پچ های ضعیفی چشمانم را باز کردم .
در حالی که چشمانم را می مالیدم از روی تخت بلند شدم و به سمت در اتاق رفتم و کمی در رو باز کردم و مامان و بابا رو در حالی دیدم که همدیگر رو در اغوش گرفته اند و مامان با حالتی غمگین بابا رو بدرقه میکنه .
کمی این پا و اون پا کردمو جلو تر رفتم و به پای بابا چسبیدم که هر دوشون از تو بغل هم جدا شدن و با صورت های شکه و ناراحتشون من رو برنداز میکردن .
مامان رو زانو نشستو با لبخند گرمی گفت : کوچولوی من چرا این وقت شب بیداری ؟
من هم با حالتی گنگ و خوابالود با انگشتم به بابا اشاره کردمو گفتم کجا میخواد بره؟؟
بابا یهو منو تو بغلش کشید و گفت بابایی داره یه جایی میره که بچه هارو راه نمیدن ولی بابایی قول میده وقتی برگشت برات کلیی خوراکی و اسباب بازی بیاره قبول؟؟ میزاری برم کوچولوی من؟
در حالی که سعی میکردم خودمو ناراحت نشون بدم ولی خیلیی ذوق داشتم برای اسباب بازیا سرمو تو گردن بابا قایم کردمو گفت قول بده زود برگردی و بعد بوس کردن لپش گفتم منتظرتمااا هنوز کلی بازی مونده !
در حالی جفتشون از کارام خندشون گرفته بود همدیگرو بوس کردنو مامان و منو بغل کرد و تا وقتی بابا تو خیابون محو شه براش بوس میفرستادم .
سه ماه بود تنها چیزی که مامان از زنده بودن بابا دریافت میکرد میسکالای دو روز یک بار بود . منم هر باری که میرفتم پیششو میگفتم بابا نمیاد کلی بوسم میکردو بهم میگفت حتما زودی برمیگرده .
بعد از ظهر بود که مامان با یه لبخند بزرگ و پرجونی امد تو اتاقمو گفت کوکی کوچولوی من پایس بریم خرید ؟
؟منم که عاشق خرید بودم از روی تخت پریدمو بلند گفتم بریممممممم .
مامان با خوشحالی شدیرش که منبعش نامعلوم بود به سمت کمد لباسام امد و گفت کدومو میخوای بپوشی منم کمکت کنم ؟
بعد به لباس راه راهی اشاره کردم با شلوار جین و جواربای راه راهمو هم برداشت مامان هم تو پوشیدن لباسام کمکم کردو گفت بیا بریم تو حال تا منم حاضر میشم تو هم اون شیر و کیکت رو بخور .
منم با خوشحالی از پله ها به پایین میدویدم و مامانم به سمت اتاق خودش رفت تا حاضر شه .
چند دقیفه بعد مامان با یه لیست طویل امد پایین گفت بریم ؟
در حالی که با عجله داشتم اخرین تیکه های کیکو تو دهنم جا میکردم گفتم بریم .
مامان به صورت من خندید و گفت حالا نگفتم خودتو بکشی وایمیستادم تا تموم کنی .
بعد قورت دادن هجم عظیمی از کیک دست مامانو گرفتمو با هم به سمت پارکینگ رفتیم تا سوار ماشین شیم من هم راجب به عروسکام سومی و جولی حرف میزدم جولی خرس کوچولویی بود که با هم پیمان بسته بودیم تا اخدین روز از عمرمون کنار هم باشیم و سومی هم خرگوش کوچولویی بود که مامان روز تولدم کادو داد و بهم گفت خیلی شبیهمه .
این برای من خیلی قشنگ بود بعد از جولی سومی شده صمیمی ترین دوستم و همه ی رازامو بهش میگم . مامان با شنیدن کلمه ی راز با حالت خبیثانه ای گفت اوه کوکی کوچولو رازاتو به منم میگی و من گفتم نهه ففط سومی و جولی حق دارن بدونن .
مامان خنده ریزی کرد و من داشتم ادامه ی حرفامو میزدم .
وقتی سوار ماشین شدیم از حسودیای جولی گفتم که بعد از اینکه فهمید با سومی خیلیی صمیمی شدم خیلیی از دستم ناراحته و همش به سومی حسودیش میشه .
مامان در حالی که داشت خندشو کنترل میکرد گفت فکر کنم بهتره برا جولی کوچولو یه دوست جدید بگیری یه خرس کوچولو عین خودش .
من که موقعیتو عالی دیدم گفتم سومیم جدیدن دنبال دوست جدیده .
مامان که فهمید دنبال عروسکای جدیدم گفت باشه فکر کنم باید بریم کلی دوست جدید بگیریم و خندید .
بعد از کلی حرف زدن به فروشگاه رسیدیم .
مامان اول از همه سمت سوپر رفت تا مواد غذایی مورد نیازو بخریم منم هم تو سبد نشستم تا هم مراقب مواد غذاییا باشم و هم هر چیزیو که دوست داشتمو بردارم
بعد از کلی چرخ زدن و خریدن سوار پله برقی شدیم و به طبقه ی بالا رفتیم . مامان دست منو گرفت و به سمت لباس فروشی رفت و گفت کدوما رو دوست داری همینطور که چشم مینداختم به تیشرت قرمز نارنجی اشاره کرد ومامان هم بعد از گفتن اینکه هر کدومو دوست داری بگو چند تا تیشرتو انتخاب کردمو خانوم فروشنده هم اونا رو رو میز میزاشت و همه حساب کرد .
بعد از اون هم به اسباب بازی فروشی رفتیم .
مغازش خیلیی بزرگ بود و پر از اسباب بازیای رنگاورنگ بود با خوشحالی به سمت جایب دویدم که مامان هم پشت سرم شروع کرد به دویدن و تا دید وایستادم اون هم وایستاد و به خرس پشمالوعه سفید رنگ رو به روش نگاه کرد و با لبخند گفت به نظرم جولی خیلیی سوپرایز بشه من هم با خوشحالی گفتم اره .و بعد از پیدا کردن خرگوشی به سایز خرس پشمالو هر جفتشو حساب کردیمو به سمت ماشین رفتیم .
بعد از سوار شدن و چند دقیقه روندن مامان بغل یه بستنی فروشی نگاه داشت و گفت چه طعمی میخوری کوچولوی من ؟
سریع گفتم شوکولاتی نعنایی و توت فرنگی لپمو کشید و از ماشین پباده شد و در و قفل کرد .
بعد از چند دقیقه با دو دست پر به سمت ماشین امد و از پنجره ی سمت من دو تا بستنیا رو دستم داد و به سمت راننده رفت و بعد از باز کردن قفل رو صندلی نشست و بستنی خودشو گرفت و شروع کردیم به خوردن . همونجور که بستنیمو لیس میزدم با خوشحالی پاهامو تکون میدادم .
غروب بود که به خونه رسیدیم و مامان شام درست میکرد که صدای زنگ در بلند شد .
مامان با عجله چاقو رو روی میز گذاشت و دستاشو به پیشبندش کشید و رفت و در باز کرد .
بعد از باز شدن در صدای جیغ خفیفی همرا با صدای گریه تو خونه پیچید .
من بعد از شنیدن این صدا ها با خوشحالی از پله ها پایین دیوید و خودمو تو بغل بابا رها کردم و بعد کلی بغل و بوس مامان گفت میره غذا رو حاضر کنه و بابا هم گفت میره حمومو سریع برمیگرده .
منم رفتم پیش مامان و مامان منو بلند کرد و رو جزیره نشوندتم و گفت کوکی کوچولوی من از اون ربی که اونجاس یه قاشق بریز تو اون کاسه و بعد از اون روغن به اندازه همون قاشق توش بریز . منم همونجوری که مامان گفت انجام دادم . بعد چند دقیقه غذا حاضر شد و بابا هم امد و وقتی امد ظرفا رو برداشتو گذاشت رو میز و قاشقارو چید توش و بعد امد سمت من و من رو از رو جزیره بلند کرد تو بغلش گرفت و بغل صندلی ای که مامان میخواست بشینه منو نشوندو خودش هم بغل من نشست .
بعد با گفتن بزار برات شام بکشم ظرف غذا رو از رو به روم برداشت و برام از لازانیاها ریخت و بعد برای مامان هم ریخت بعد مشغول ریختن برای خودش شد .
شام با کلی شوخی و خنده تموم شد و بابا به قصد

شستن ظرف ها بلند شدو به اشپزخونه رفت و مامان هم من رو بغل کرد و به اتاقم میبرد تا برام داستان تعریف کنه و بخوابم .
بعد از تموم شدن داستان مامان بلند شد بره که من گفتم مامان میشه امشبو پیشم بخوابی؟؟
مامان بعد چند ثانیه فکر گفت فقط یه امشباا جوجه .
با خوشحالی گفتم باشه .
مامان امد از پشت بغلم کرد و در حالی موهانو رو میکرد گفت شبت به خیر کوکی کوچولوی من . با یه لبخند در اغوشش فرو رفتم .
بعد از چند دقیقه که صدای نفس های عمیق مامان نشون میداد خوابش برده صدای پای بابا امد که انگار داشت به اتاق من میومد بعد از اینکه درو باز کرد با خنده و صدای ارومی گفت جوجه چرا تو هنوز بیداری مامانت بیهوش شد و بعد ار نگاهی اجمالی به اتاقم انداختن متوجه دو تا عروسک بزرگ شد و گفت مامان و بابای جدیدتن و خنده ی کوتاهی کردیم و بعد بوس کردن لپم در جهت مخالف مامان بغل من خوابید و بعد از چند ثانیه من هم به خواب عمیقی فرو رفتم .

💙💚💛💜❤💙💚💛💜❤💙💚💛💜❤
هایااااا
این قسمت اول ایت😃
اومیدوارم دوسش داشته باشیددد😄 ووو
وت و نظر فراموش نشههه😀

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jul 28, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

EAT OR GET EATEN Where stories live. Discover now