...:هارومی..هارومی....هارومی بیدار شو.
صداهای مبهمی میشنیدی و سرت سوت میکشید.اروم چشات رو باز کردی اما نور زیاد چشات رو درد اورد.چند بار پلک زدی و نگاه بالا سرت کردی.
جیرو کنارت نشسته بود و تو هم توی ی اتاق خوابیده بودی.ی اتاقه بزرگو سلطنتی.نیم خیز شدی و با تعجب به جیرونگاه کردی:چی؟اینجا چخبره جیرو؟کنجی کوش؟
جیرو:اروم باش هارومی.کنجی رفتش بیرون.تو هم دراز بکش هنوز زخمات کامل خوب نشدن.
تو:باشه ولی کنجی کجا رفته؟اینجا چخبره؟
جیرو:یکی اومدو بردش.منم دقیق نمیدونم چخبره ولی میدونم توی دردسر افتادیم.شکنجت کردن که به این روز افتادی درسته؟
تو:اره...توکه چیزیت نشده نه؟
جیرو:نه...منو کنجی چیزیمون نشده فقط تا دیشب تو ی جای تاریک زندونی شده بودیم.نمیدونم اینجا داره چه اتفاقی میوفته.
تو:چرا فرار نکردین شما دوتا؟
جیرو:مگه بدون تو هم میتونیم فرار کنیم؟
سکوت کردی و بعدش گفتی:عام از شما هیچی نپرسیدن؟
جیرو بلند شد و به سمت میزی که گوشه تخت بود
رفت:نه هیچی فقط بیدار شدیم و دیدیم تو نیستیو زندونی ایم تا دیشب که اوردنمون بیرون و اومدیم اینجا..میخواستیم برت داریم و باهات فرار کنیم ازینجا اما نه از پنجره ها میشه رفت چون ارتفاعش زیاده نه از در چون اصلا باز نمیشه اگرم بشکنیمش مطمئنا اون بیرون پره ماموره و ما رو میگیرن...پس فرار فایده ای نداره.تو:ما دوتا هیچکاری از دستمون برنمیاد.تنها امیدمون کنجیه...نفهمیدی کجا بردنش؟
جیرو از روی میز ی چیزی برداشت و سمتت اومدو روی تخت کلافه
نشست:نه نمیدونم.بیا اینو بخور..توش سمی چیزیم نداره ما دیشب از همین خوردیم.بدنت ضعف داشت بخاطر همین کاسه ای که تو دستش بود رو ازش گرفتی و شروع کردی به خوردن سوپی که توش بود.
تو:پس الان کاری جز صبر کردن از دستمون برنمیاد.
جیرو سری تکون داد و چیزی نگفت.چند دقیقه بعد در اتاق باز شد و کنجی اومد تو.
جیرو به سمتشرفت:چیزیت که نشده؟خوبی؟
کنجی لبخندی زد و دستاشو روی بازوهای جیرو
گذاشت:نه نه چیزیم نشده.و نگاه تو کردو ابروهاشو انداخت
بالا:عِ بیدار شدی هارومی؟
تو:اره...بیا اینجا بشین کامل توضیح بده ببینم چیشده.
جیرو و کنجی اومدن سمتت و کنجی روی تخت نشست.
نگاهی به هردوتون انداخت:خب اول اینکه نگران چیزی نباشین اینا باهامون کاری ندارن...منو هم بردن که بهتون بگم اماده شید و اروم باشید که قراره ببرنمون پیش رییسشون.اونجا میفهمیم چیشده.
YOU ARE READING
black box
Romanceهمه چی از جایی شروع شد که هارومی و دوستانش ناخواسته وارد ماجرایی خطرناک شدن و یک فرد ناشناس انها را وادار به همکاری با خودش کرد.یعنی چه چیزی در اینده منتظرشونه؟چه اتفاقاتی قراره واسشون بیوفته؟میتونن زنده بمونن یا سختی های راه اونارو به کام مرگ میکشو...