قسمت دوم : من میخوامت

356 62 13
                                    

پسرک با دیدن چهره بی نهایت سرد مرد مقابلش وحشتِ توی تنش بیشتر شد بیشتر از قبل میلرزید
جین:تو....کی هستی .....با من چیکار داری
تهیونگ:نترس بیبی بوی باهات کاری ندارم
اون پسر چی داشت میگفت شوخی میکرد؟ بهش گفت اروم باشه کی میتونه تو این شرایط اروم باشه مخصوصا کلمه بیبی بیشتر ترس رو توی تن جین مینداخت نکنه اون یه متجاوز باشه
تهیونگ:میدونی تو خیلی خوشگلی اینو دوست دارم
بهش گفت تو خوشگلی اون حتما متجاوزه درسته جین گی بود اما دلش نمیخواست بهش تجاوز بشه اروم لب هاش رو از هم باز کرد با لکنت گفت
جین:باهام کاری نداشته باش بزار برم خواهش میکنم
تهیونگ:نه نمیشه زیبا باید اون موقع که میخواستی بیای تو اون خونه فکر میکردی به اینجاهاش
جین:اما یه نفر کمک میخواست
تهیونگ:خب به تو چه ربطی داشت البته خوب شد اومدی با دیدنت یه سری چیزا یادم اومد
پسرک هر لحظه بیشتر از مرد روبه روش میترسید به لرز خودش رو بیشتر به سمت عقب برد
تهیونگ:میدونی که من اعصاب ندارم اگه باهام خوب تا کنی مهربونم اما وای به حالت اگه بخوای یه روز کاری رو بر خلاف میلم انجام بدی اون موقع حتی خدا ام نمیتونه کمک کنه که نکشمت حالا بگو اسمت چیه کامل خودتو معرفی کن
جین
از ترس اون مرد با اون چهرش زبونم قفل شده بود و حالا حالا قصد باز شدن نداشت کاش پاهام میشکست توی اون خونه نمیرفتم که الان بیوفتم دست یه ادم که اعصاب نداره
این ادم بر خلاف صورتش بیش از حد خشنه حس میکنم میشناسمش اما نه هیچ جا ندیدمش حس بدی دارم
تهیونگ:داری صبرمو میسنجی الهه من؟
انقدر توی افکار وحشتناکم از اون مرد غرق شدم که نفهمیدم دقیقه ها گذشته و اون مرد همونجوری بهم زل زده
تهیونگ:آره؟
جوری صداش رو بالا برد که یک لحظه فکر کردم حنجرش پاره شد فکر جدیدی توی سرم اغاز شد اینکه اون نباید بدونه من کی هستم شاید اگه بفهمه من پلیسم اینم میفهمه که وقتی همکارام ببینن من هیچ جا نیستم دنبالم میگردن و ممکنه به اینجاهم برسن شاید منو بکشه اینجوری که اون حرف میزنه امکان کشتن من بالاست نباید بفهمه من تو اداره پلیس کار میکنم اما از کارت شناساییم بفمه چی اون تو کیفم بود وایسا مگه روی کارت شناسایی شغل ادمم مینویسن
جین:من کیم سوکجین 30 سالمه روانشناسم با دوستم تویه خونه زندگی میکنم
تهیونگ:سوکجین
چند بار اسمم رو زیر لب زمزمه کرد
تهیونگ:اسمت مثل خودته جین همونقدر زیبا همونقدر خاص
جین:تا کی میخوای منو اینجا نگه داری؟بزار برم کلی ادم دنبالم میگردن نگرانم میشن
هیچ کلمه ای که جواب برای سوال من باشه از لب هاش خارج نشد از جاش بلند شد با قدم های ارومش بهم نزدیک تر شد پشتم ایستاد از کارش فهمیدم داشت طنابایی که به دستم بسته بود رو باز میکرد وقتی اونارو از دستم باز کرد فهمیدم چقدر استخوان های دستم درد میکرد اما اون بی توجه بهش از مچم گرفت و بلندم کرد دنبال خودش میکشید
تهیونگ:تو از پیش من نمیری چون چیزی که نباید رو دیدی
پسرک میترسید اما راهی جز حرف زدن نداشت
جین:من چیزی ندیدم به هیچ کس نمیگم قول میدم
تهیونگ:اره بخوایم بهش نگاه کنیم هیچی ندیدی اما نمیزارم بری
جین:تو کی هستی از من چی میخوای؟
تهیونگ:کیم تهیونگ متجاوز هم نیستم دکترم
میگه دکترم هر شغلی بهش میخوره جز دکتر نمیتونم حرفاش رو باور کنم به همه چیش بی اعتمادم شاید صورتشم فیک باشه شاید ماسکه به پوستش دست بزنم؟
جین:اینجا کجاست
تهیونگ:خیلی حرف میزنی ولی اما دگو هستیم اینجا یکی از خونه های منه الانم زیرزمین خونه منی
جین:چرا تو سئول نیستیم؟چرا منو اوردی اینجا ؟چرا همونجا منو نکشی؟
تهیونگ:شاید چون حیفه اون صورتته که زیر خاک بره بقیشم بهت ربط نداره الهه زیبایی من
به یک اتاق رسیدند پسر درش رو باز کرد بر خلاف جایی که تا الان بود اونجا شیک و تمیز بود
تهیونگ:اینجا اتاق توئه از این به بعد طبق ساعت مشخص غذا میخوری و میخوابی اگه بیبی بوی خوبی باشی میتونی توی حیاط خونه هم قدم بزنی هر شب ده دقیقه منم بهت سر میزنم
جین:حتی یه دلیل برای اینجا نگه داشتنم بهم ندادی
تهیونگ:باشه یه دلیل بهت میدم من عاشقتم حالا برو داخل
حالش خوب بود؟بهم میگه عاشقتم واقعا فاز این مرد معلوم نیست اون یه دیوونست
جین:تو یه روانی هستی نه؟
برگشت توی چشمام نگاه کرد صورتش رو بهم نزدیک کرد سرش رو سمت گوشم برد لب زد
تهیونگ:اره من یه روانی هستم نمیتونی فکر کنی تا چه حد میتونم روانی باشم
وقتی لب زد حس باحالی داشتم اما نزاشت زیاد بمونه از شونه هام گرفت و روی تخت نشوند بدون گفتن هیچ حرفی از اتاق رفت
تهیونگ
ازدیشب بدجوری حال خرابم یه زن باردار رو کشتم اما خب سرنوشتن بود باید اونارو کشت دلم میخواد به کشتنشون ادامه بدم اما با دیدن جین نظرم تقریبا عوض شده یه گروگان داشتم که توی ساختمون نگهش داشته بودم تا چسب رو از دهنش برداشتم که صدای جیغ بلند شد و جین رو کشوند به داخل ساختمون با دیدنش برنامم کلا عوض شد
بیخیال اون دخترِگروگان شدم رفتم طرف جین با چوب زدم تو سرش افتاد بغلم
به چهرش نگاه کردم زیادی اشنا بود من دیده بودمش اما نه حالا هرچی فکر میکردم یادم نمیومد
بلندش کردم سمت ماشین بردمش روی صندلی عقب خوابوندمش باهم رفتیم به دگو شهری که سنبل عشق من و سوکجینیم بود به خاطر چهره اشناش باخودم اوردمش اون یه شخص مهم توی زندگی منه اما اینکه کی بود رو نمیدونم ....
روی صندلی توی زیر زمین خونه بستمش
الان که نور زیرزمین توی صورتش میزد چهرش بیشتر تو دید بود کیف پولم رو از جیبم بیرون کشیدم به عکسش داخلش نگاه کردم همون چهره فقط بزرگتر شده بود مگه میشه یعنی ممکنه من جین رو پیدا کرده باشم اونم اینجوری اینجا حالا که به عنوان گروگان بستمش به صندلی
این عکس مال 9 سالگی جینه یعنی ممکنه خودش باشه یا اونا خیلی بهم شبیه هستن
فلش بک
مامان ته:تهیونگا خونه جدید رو دوست داری؟
تهیونگ:خوشگله امیدوارم دوست پیدا کنم
مامان ته:شایدم پیدا کردی
مادرش اشاره زد به خونه بغل که یه دختر و مادرش به از اونجا به سمتشون میومدن
مامان جین:سلام شما همسایه جدید هستین من سویون هستم اینم پسرم سوکجین
مامان ته:خوشوقتم من مارگارت هستم اینم پسرم تهیونگ
از همون اول خجالتی بود پشت مامانش قایم شده بود از اون بچگی هم میدرخشید نمیدونم چی داشت که از همون اول عاشقش شده بودم
سویون:خجالت نکش پسرم با تهیونگ دوست باش
تهیونگ:چندسالته جین
جین:هشت توچی
تهیونگ:من نه سالم قول میدم مواظبت باشم میخوای دوست من باشی؟
جین:اره
از اون روز هر دو بچه بیشتر بهم نزدیک میشدن بیشتر وابسته بیشتر دلداده تا یازده ما وضعیت همین بود
تهیونگ:جینی بیا بزرگ شدیم باهم ازدواج کنیم دوست داری من شوهرت باشم؟
جین:اره خیلی دوست دارم پس قول بده بزرگ شدیم باهم ازدواج کنیم دوست دارم ته ته
تهیونگ:منم دوست دارم سوکجینی
اما دنیا که قرار نبود به میل اون دوتا بچه رویاپرداز بگرده قرار بود ؟
یک شب از قضا یک زن که معلوم نبود از کدوم جهنمی اومده وارد خونه اونا شد تهیونگ کنار مادرش خواب بود که زن به مادرش حمله کرد بی هیچ دلیلی بدون هیچ رحمی اونو جلوی چشم پسرش کشت تهیونگ هیچ کاری جز فریاد کشیدن نتونست بکنه البته از یه بچه 10 ساله چه کاری برمیاد ؟ اون زن بعد از قتل مادرش از خونه بیرون شد پسر بچه ترسیده بالاسر مادرش فقط جیغ میزد اونقدر بلند که چندتا کوچه اون طرف تر هم صداش شنیده میشد بعد از اون شب کذایی دولت تهیونگ رو علت نبود سرپرست دیگه ای به یتیم خونه منتقل کرد اون شب ها توی اتاق سرد و تاریک یتیم خونه گریه میکرد اون صحنه قتل مادرش از جلوی چشمم کنار نمیرفت قرار نبود در اینده هم کنار بره هیچ کس حال اون شب تهیونگ رو درک نمیکرد جز خودش حتی نتونست جین رو ببینه اون پسر حتما دلش برای تهیونگ تنگ میشه سال ها گذشت و اون دیگه جین رو هرگز ندید از یتیم خونه مرخص شد حتی هیچ خانواده ای اونو به سرپرستی قبول نکرده بود به سختی کار کرد و درس خوند شب در کارگاهی که کار میکرد میخوابید و صبح ها دانشگاه میرفت با هر سختی که پیش راهش بود درسش رو تموم کرد و جراح مغز و اعصاب شد بعد از اون در بیمارستان کار پیدا کرد سعی کرد زندگیش رو بسازه تا زمانی که جین رو پیدا میکنه سریعتر باهم ازدواج کنن و زندگی جدید مشترکشون رو بسازن در یک شرکت سرمایه گذاری کرد و زندگیش از این رو به اون رو شد خونه هایی که همیشه تهیونگ توی عکس میدید و دلش میخواست یه بار اونارو از نزدیک ببینه حالا صندشون به نامش میخورد  اون پسر برگشت به دگو همه چیز عوض شده بود مثل خونه جین اون پسر دیگه اونجا زندگی نمیکرد تهیونگ جینش رو برای همیشه گم کرده بود؟...
از نبود جین تهیونگ به عهدش عمل کرد شروع کرد از حروف الفبا یک زن رو کشت اما چی باعث میشد از میون اون همه زنی که میدید روی یه نفر دست بزاره؟کفش قرمز دلیلش بود اون پسر یادشه قاتل مادرش کفشای ورنی قرمزی به پاش بود براش ساده بود زنی با کفش قرمز پیدا میکرد اما اگه اسمش با حروف الفبای تهیونگ مطابق نبود اون زن رو رها میکرد...
پایان فلش بک
در اتاقش رو باز کردم توی خودش جمع شده بود خوابش رفته بود از چشماش معلوم بود بعد رفتن تهیونگ از اتاق کلی گریه کرده اسمش که همونه باید ازس بپرسم؟
نه پس وارد ذهنش بشی ببینی هست یا نه
از اتاقش خارج شدم سمت اتاق خودم رفتم روی تخت ولکو شدم باید همین الان ازش بپرسم اینجوری نمیشه سمت اتاقش رفتم اما با جای خالیش جواجه شدم توی این مدت کم کجا رفت جین فقط دعا کن نکشمت با دادی که زدم انگار کل شیشه ها لرزید
تهیونگ:جین کدوم گوری هستی نمیتونی ازم فرار کنی برگرد
از پله ها پایین رفتم توی سالن اصلی دیدمش سعی داشت در بیرون رو باز کنه با اون دستای کوچیک و ظریفش سعی داشت در به اون بزرگی رو باز کنه خنده دار بود
به طرفش قدم برداشتم دستاش رو چفت دستم خودم کردم کامل به در چسبیده بود فاصلم رو باهاش به میلی متر رسوندم الان که به چشماش نگاه میکنم اون واقعا خود سوکجینی منه نمیتونستم تحمل کنم صورتمو بردم جلو لبمو کوبیدم به لبش اون گیلاسا زیادی خوشمزه بودن میخواستم
همراهیم نمیکرد توقع دیگه ای ام ازش نمیرفت اما من حریص تر از این حرفا بودم که بخوام اهمیت بدم اون همراهیم میکنه یانه دستام رو اروم سمت باسنش بردم حتی از روی شلوارش هم نرم بودنش معلوم میشد فشاری به لپ های باسنش اوردم دهنش رو باز کرد که ناله ای سر بده زبونم
رو داخل دهنش کردم شیرین بود بیش از اندازه شیرین بود این ادم حتی اگه سوکجینی من نباشه هم بازم میخوامش برای نفس گرفتن ازش جدا شدم پیشونیمو به پیشونیش چسبوندم چشمام بسته بود
تهیونگ:منو ببوس
جین:نه
تهیونگ:لطفا
یه جوری مظلومانه ازش خواستم که دل سنگ رو اب میکرد خودمم نمیدونم چرا من همیشه در برابر سوکجین یه ادم مطیع بودم الانم همون شده
صورتش رو جلو اورد و اون هم شروع به بوسیدنم کرد الان که داشت همراهیم میکرد لذت بوسه چندین برابر شد دستم رو به گودی کمرش رسوندم و بیشتر به خودم فشار دادم از بوسیدنش سیر نمیشدم اما کمبود اکسیژن هم بهم اجازه نمیداد که بیشتر ببوسمش
  تهیونگ:تو واقعا جینی منی؟
جین:چی
تهیونگ:عکسی از بچگیات داری؟
جین:تو گوشیم یکی هست برای چی
تهیونگ:فقط نشونم بده
به سمت اتاقم بردمش کیفش رو بهش دادم گوشیش رو در اورد روشنش کرد با وصل شدنش اینترنتش کلی پیام بالا اومد و اکثرش از طرف جیمین بود این از چشم تهیونگ دور نموند
تهیونگ:کی بود این؟
جین:کی کیه؟
تهیونگ:جیمین کیه الهه من؟
جین:دوستم
تهیونگ:فقط دوست ببینم اون گی که نیست؟
جین:چرا هست اون عاشق هم خونمه یونگی
تهیونگ:خوبه پس
جین:پیداش کردم
وقتی گوشیو سمتم گرفت انگار خدا دنیارو به من بخشیده بود خودش بود خود خودش بود
تهیونگ:واقعا خودتی این؟
جین:آره دیگه این منم اینجا حدود 9 سالمه
حتی سنش روهم درست گفته بود چقدر دنیا کوچیکه چرا باید اینجا اینجوری نیمه گمشدم رو پیدا کنم اما هر جوری بود الان اونو داشتم دیگه هرچی بشه نمیزارم ازم دور بشی
تو مال منی فقط مال من
جین:خب چیشد الان
تهیونگ:تو منو نمیشناسی؟
جین:چرا باید بشناسمت؟
چرا منو نمیشناخت من الان مطمئنم اون جینه منه ولی چرا من میشناختمش اما اون نه اما وایسا من نمیخوام اون الان بفهمه من کی ام باید اون قتلا رو تموم کنم بعدش بدون اینکه جین بفهمه به زندگیمون ادامه میدیم میخواستم چیزی بگم که گوشیم زنگ خورد گوشیش رو ازش گرفتم خاموش کردم
تهیونگ :برو بیرون تا بیام
کیفش رو گذاشتم جایی که نبینه از اتاق زدم بیرون بردمش توی اتاق خودش سمت گوشیم رفتم از بیمارستان بهم زنگ زده بودن به میس کالشون کال بک دادم یه عمل مهم و فوری داشتم الان چرا اخه گوشی رو قطع کردم لباسمو عوض کردم از اشپزخونه واسه جین اب و خوراکی بردم باید در اتاقش رو قفل میکردم ممکن بود فرار کنه در اتاقش رو باز کردم توی خودش جمع شده بود روی تخت خوراکی هارو روی زمین گذاشتم با دیدنشون چشماش برقی زد 
تهیونگ:من باید برم بیرون یه کاری دارم یعنی عمل داره ممکنه طول بکشه
جین:واقعا دکتری؟
تهیونگ:از اول گفتم که من جراحم جراح مغز و اعصاب خب چیزی از بیرون نمیخوای؟
جین:میگیری برام؟
تهیونگ:اره
جین:یه عروسک صورتی باشه
تهیونگ:تو سی سالته عروسک صورتی میخوای
جین:لطفا فقط بخرش
تهیونگ:شرط داره الهه
جین:چی
تهیونگ:منو ببوسی
تهیونگ صورتش رو جلو اورد تا لب های جین رو مهمون لب های خودش کنه جین هم به خاطر اون عروسک لب هاش رو جلو برد و روی لب های مرد رو به روش قرار داد عمیق هم رو میبوسیدن اما تهیونگ منتظر یکی شدنش با جین بود بیشتر از هرچیزی اینو میخواست باید یه جوری جین رو راضی میکرد که باهاش بخوابه
تهیونگ:بهترین عروسک دگو رو برات میارم الهه تو جون بخواه ازم
از جام بلند شدم سمت در رفتم ازش خداحافظی کردم در رو قفل کردم کلید رو روی کابینت اشپزخونه گذاشتم و زدم بیرون.....
بالاخره از اتاق اومدم بیرون عمل سختی بود سمت اتاق پزشکان رفتم لباسم رو دراوردم و توی سطل اشغال انداختم نگاهی به ساعت انداختم باید زود برم وگرنه مغازه ها تعطیل میشه سوار ماشینم شدم سمت پاساژی حرکت کردم به سک عروسک فروشی رسیدم یه خرس صورتی بزرگ به دیوارش اویز شده بود فکر کنم جینی خوشش میاد همون رو خریدم به سمت خونه رفتم در رو باز کردم کلید رو از روی کابینت برداشتم سمت اتاقش رفتم درش رو باز کردم
تهیونگ:جینی من اومدم
خرس رو جلوم گرفته بودم که یهو صدای جیغی به گوشم رسید جین بود
جین:وایی چقدر خوشگله این
تهیونگ:دوستش داری الهه من؟
جین:خیلی مرسی  ته ته
یهو رفتم تو قدیما زمانی که جین با اون زبون شیرینش منو ته ته صدا میکرد و من دلم براش میرفت
تهیونگ:باهام میخوابی جین؟
.
.
.
سلام خب اینم از پارت دوم که امیدوارم دوسش داشته باشید و بهش عشق بدید :)

vWhere stories live. Discover now