Part 25: یک حقیقت (1)

Start bij het begin
                                    

ییبو مسیری که ایوان گفته بود را دنبال کرد و پس از عبور از چند کوچه که میانبر بود، وارد یک پارک جنگلی شدند و بعد از گذشتن از یک مسیر علامت گذاری شده با تابلوهای چوبی پوسیده، به چشمه‌ای پوشیده با بخار اب رسیدند. چشمه توسط سنگ‌های بزرگ و کوچک که میانشان گل‌های وحشی و خاصی با رنگ‌های قرمز و نارنجی روییده بودند احاطه شده بود و تقریبا چیز زیادی از اب داخل چشمه به جز موج‌های کوچکی که که با سنگ‌های جلوی پایشان برخورد میکردند، دیده نمیشد.

ییبو کفش‌هایش را دراورد و پایش را داخل اب گذاشت و به ژان نگاه کرد که انگار در فکر فرو رفته بود: فکر کردم خوشت میاد!

ژان چشمانش را خمار کرد و نوک بینیش را با انگشت اشاره خاراند: خوشم که میاد ولی به نظر نمیاد نیتت واسه اوردن من به اینجا خیر باشه!

ییبو لبخند زد و ژان از جا پرید: نگاش کن چجوری میخنده! فکر کنم منو اوردی اینجا که لختمو ببینی!... اخه هیچ احد الناسی اینجا....

با بالا امدن ایوان و یوبین از زیر اب حرفش را خورد. با حس شرمندگی و با گونه‌های سرخ، کفش‌ها و پیراهنش را دراورد و کنار انداخت. از اینکه سرشان زیر اب بوده و چیزی نشنیده بودند تا بیش از این خودش را سرزنش نکند خوشحال بود. انگشت شست پایش را به اب زد تا گرمایش را بسنجد و بعد هر دو پایش را داخل اب گذاشت و وقتی به دمای اب عادت کرد، جلو رفت و با فاصله از ییبو که تا شکمش در اب بود ایستاد.

ایوان گفت: چشمه اب گرم باعث جریان بهتر خون میشه و ارامش بخشه.

ژان روی یکی از سنگ‌های زیر اب نشست و تا سینه‌اش زیر اب رفت. تمام بدنش کم کم گرم و لَخت شد و در ارامش به تکه سنگ بزرگ پشت سرش تکیه زد و چشمانش را بست. هنوز آنقدر خواب الود بود که برای لحظ‌ه‌ای احساس کرد به خواب رفته و وقتی بازویش از زیر اب توسط دستی دیگر لمس شد، چشمانش را باز کرد. ییبو کنارش ایستاده بود و جوری نگاهش میکرد انگار میخواست با چشمانش او را ببلعد. این به نوعی حقیقت داشت. ییبو از نگاه کردن به موهای نمدار ژان که روی پیشانیش اویزان بودند، لذت میبرد و دوست داشت برای مدتی تن گرم و خیسش را در اغوش بگیرد و همانجا آرامش بگیرند.

آیوان و یوبین نمیخواستند بیش از این مزاحم خلوت این دو باشند و بی‌سر‌و‌صدا ان‌جا را ترک کردند و ژان دوباره سرخ و مضطرب شد.

نفس عمیقی کشید و با فشاری که دور بازویش بیشتر میشد گفت: دیگه خوابم نمیبره میتونی دستمو ول کنی نمیفتم.

ییبو فقط برای یک لحظه کوتاه به ژان نگاه کرد و وقتی فشار دور دستش طاقت فرسا شد، معنی ان نگاه را فهمید. ییبو خیلی سریع دست ژان را که تا آن لحظه لمس نکرده بود گرفت و سمت خودش کشید و وقتی ژان دیگر ان فشار قبلی که مضطربش کرده بود را حس نکرد، متوجه اتفاقی که افتاده بود شد و نفسش را حبس کرد.

WANGXIAOWaar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu