ییبو مسیری که ایوان گفته بود را دنبال کرد و پس از عبور از چند کوچه که میانبر بود، وارد یک پارک جنگلی شدند و بعد از گذشتن از یک مسیر علامت گذاری شده با تابلوهای چوبی پوسیده، به چشمهای پوشیده با بخار اب رسیدند. چشمه توسط سنگهای بزرگ و کوچک که میانشان گلهای وحشی و خاصی با رنگهای قرمز و نارنجی روییده بودند احاطه شده بود و تقریبا چیز زیادی از اب داخل چشمه به جز موجهای کوچکی که که با سنگهای جلوی پایشان برخورد میکردند، دیده نمیشد.
ییبو کفشهایش را دراورد و پایش را داخل اب گذاشت و به ژان نگاه کرد که انگار در فکر فرو رفته بود: فکر کردم خوشت میاد!
ژان چشمانش را خمار کرد و نوک بینیش را با انگشت اشاره خاراند: خوشم که میاد ولی به نظر نمیاد نیتت واسه اوردن من به اینجا خیر باشه!
ییبو لبخند زد و ژان از جا پرید: نگاش کن چجوری میخنده! فکر کنم منو اوردی اینجا که لختمو ببینی!... اخه هیچ احد الناسی اینجا....
با بالا امدن ایوان و یوبین از زیر اب حرفش را خورد. با حس شرمندگی و با گونههای سرخ، کفشها و پیراهنش را دراورد و کنار انداخت. از اینکه سرشان زیر اب بوده و چیزی نشنیده بودند تا بیش از این خودش را سرزنش نکند خوشحال بود. انگشت شست پایش را به اب زد تا گرمایش را بسنجد و بعد هر دو پایش را داخل اب گذاشت و وقتی به دمای اب عادت کرد، جلو رفت و با فاصله از ییبو که تا شکمش در اب بود ایستاد.
ایوان گفت: چشمه اب گرم باعث جریان بهتر خون میشه و ارامش بخشه.
ژان روی یکی از سنگهای زیر اب نشست و تا سینهاش زیر اب رفت. تمام بدنش کم کم گرم و لَخت شد و در ارامش به تکه سنگ بزرگ پشت سرش تکیه زد و چشمانش را بست. هنوز آنقدر خواب الود بود که برای لحظهای احساس کرد به خواب رفته و وقتی بازویش از زیر اب توسط دستی دیگر لمس شد، چشمانش را باز کرد. ییبو کنارش ایستاده بود و جوری نگاهش میکرد انگار میخواست با چشمانش او را ببلعد. این به نوعی حقیقت داشت. ییبو از نگاه کردن به موهای نمدار ژان که روی پیشانیش اویزان بودند، لذت میبرد و دوست داشت برای مدتی تن گرم و خیسش را در اغوش بگیرد و همانجا آرامش بگیرند.
آیوان و یوبین نمیخواستند بیش از این مزاحم خلوت این دو باشند و بیسروصدا انجا را ترک کردند و ژان دوباره سرخ و مضطرب شد.
نفس عمیقی کشید و با فشاری که دور بازویش بیشتر میشد گفت: دیگه خوابم نمیبره میتونی دستمو ول کنی نمیفتم.
ییبو فقط برای یک لحظه کوتاه به ژان نگاه کرد و وقتی فشار دور دستش طاقت فرسا شد، معنی ان نگاه را فهمید. ییبو خیلی سریع دست ژان را که تا آن لحظه لمس نکرده بود گرفت و سمت خودش کشید و وقتی ژان دیگر ان فشار قبلی که مضطربش کرده بود را حس نکرد، متوجه اتفاقی که افتاده بود شد و نفسش را حبس کرد.
JE LEEST
WANGXIAO
Fanfictieشیائوژان دانشجوی سال آخر رشته تاریخ شناسی چین و وانگ ییبو، صاحب موزه پنج قبیله مشهور است. شیائو ژان با پیشنهاد استادش، پروفسور وانگ هایکوان، بررسی موسیقی قبیله گوسولان را به عنوان موضوع پایان نامه اش انتخاب میکند که برای انجام آن به کمک وانگ ییبو، ص...
Part 25: یک حقیقت (1)
Start bij het begin