+ چون عشق شما رو داشت. 
- هنوز هم عشق منو داری و باید بگم ذره‌ای از حسی که پنج ساله پیش بهت داشتم کم نشده. عاشق تو بودن بهترین اشتباهی بود که توی این سی و پنج سال عمرم مرتکب شدم.

جونگکوک با شرمندگی، نگاهش رو از ویکتور دزدید و سرش رو پایین انداخت:
+ هیچوقت فکر نمی‌کردم یه نفر تا این حد عاشقم باشه. من چیزی یادم نمیاد و این باعث تاسفه.
همونطور که سرش پایین بود و مشغول بازی کردن با دکمه‌ی شُل شده‌ پیراهنش، ادامه داد:
+ همیشه دلم می‌خواست یه نفر با تموم وجودش دوستم داشته باشه. منو با تمام نقص‌هام قبول کنه و از اینکه کنارش باشم خجالت زده نشه. اما تو این مدت که با یوهان بودم بعد از اینکه اولین سالگردمون رو برام توی یکی از مجلل‌ترین رستوران‌های لندن جشن گرفت، گفت دیگه منو نمی‌خواد. من به جای دریافت عشق، تحقیر میشدم اون هم از سمت کسی که دوستش داشتم و فکر می‌کردم دوستم داره.
نفس عمیقی کشید و اضافه کرد:
+ وقتی معشوقه‌ات رو اشتباهی انتخاب می‌کنی، چیزی جز درد برات نمی‌مونه. همه‌اش یه جورایی با خودت کلنجار میری که بالاخره یه روزی باهام خوب میشه و رفتارش عوض میشه اما اینا فقط بهونه‌اس، بهونه برای قلبت. بهونه‌ای که دلت می‌خواد هرجور شده باور کنی اون دوستت داره در صورتی که خودت حقیقت رو می‌دونی و داری به قلب عاشقت دروغ میگی. من تمام این مدت داشتم به قلبم دروغ می‌گفتم...البته دروغ نبود، رفتار‌هایی که باهام داشت باعث شد به دروغ قبول کنم عاشقمه.
با پشت دست اشک‌هاش رو پاک و سرش رو بلند کرد. لبخندی زد و گفت:
+ حتی این لبخندمم دروغه...کل وجودم پر شده از دروغ و سوءتفاهم.
ویکتور توی سکوت، به حرف‌های جونگکوک گوش میداد. با دیدن چونه‌ی لرزون پسر و نفس‌های عمیق و کِشدارش، روی تخت کنارش نشست. پسر مو بلوند  رو به سمت خودش چرخوند و با سر انگشت، اشک‌های مرواریدیش رو پاک کرد:
- گریه نکن نفس من. تو که اشک می‌ریزی قلب من داغون میشه.
جونگکوک رو به آغوش گرفت و دستش رو توی موهای بلندش که روی شونه‌هاش ریخته بود، فرو برد:
- لعنت به من...لعنت به منکه نیومدم دنبالت. لعنت به منکه تو رو تنها گذاشتم. 
جونگکوک دست‌هاش رو دور بدن ویکتور حلقه کرد و با صدای آرومی، توی آغوش کسی که به نا حق ازش جدا شده بود گریه کرد:
+ می‌خوام فراموش کنم. می‌خوام گذشته‌ی نحسی که داشتم رو فراموش کنم. برام سخته آقای کیم، سخته فراموش کردن خاطراتم.
ویکتور ازش جدا شد و خیره به چشم‌های بارونیش زمزمه کرد:
- واقعا دوست داری فراموش کنی؟
+ آره.
- پس از من استفاده کن.
جونگکوک ابرویی بالا انداخت و با تعجب گفت
+ از شما؟ 
- آره. از من استفاده کن تا خاطراتت رو فراموش کنی.
دست جونگکوک رو گرفت و روی سینه‌اش گذاشت:
- حسش می‌کنی؟ این قلب هنوز هم دیوانه‌وار به عشق تو داره میزنه‌. از من استفاده کن برای فراموش کردن خاطراتی که باعث شده این همه زجر بکشی. کابوساتو به جون می‌خرم، درداتو به جون می‌خرم و تو فقط شب‌ها آروم بخواب. 
بوسه‌ای روی پیشونیش گذاشت و لبخند محوی زد:
- بذار من بشم مرهم‌دردات، بذار من قلب زخم خورده و شکسته‌ات رو ترمیم کنم. بذار برات عاشقی کنم جونگکوک!
+ اما من می‌ترسم.

Victor 🦢Where stories live. Discover now