-به زی زنگ بزن، ببین چیزایی که ازش خواسته بودم رو گرفته یا نه و که اگه گرفته ایشون رو بفرستیم پیشش تا آمادهشون کنه.
جی لی سر تکون داد، از روی مبل بلند شد و در حالی که شمارهی زی یی رو میگرفت از اتاق خارج شد. چنگ که منظور حرفش رو نفهمیده بود اخم کرد، به جلو خم شد و به برادرش خیره شد.
+برای چی باید آماده بشم؟
دست به سینه به پشتی مبل تکیه داد و با دست به سر تا پای چنگ اشاره کرد.
-بهتره یکم تیپ و قیافهتون رو تغییر بدین که بعداً به مشکل نخورین.
+آها.
-خب، درمورد کسی که نقشش رو بازی میکنی باید بگم که-
ژانگ جی گوشیش رو که زنگ میخورد از جیبش بیرون کشید و از اتاق خارج شد، همزمان با بیرون رفتنش ژان به جلو خم شد و با صدای آرومی گفت:
-چنگ، این آخرین باره که دارم ازت میپرسم... مطمئنی میخوای این کار رو انجام بدی؟ زی-
+فقط دو ماهه، جای نگرانی نیست.
-باشه.
خودکاری از روی میز برداشت و همونطور که باهاش بازی میکرد مشغول توضیح دادن هویت جعلی چنگ شد.
-اسم جدیدت هوانگ ویه، 28 سالته و پدر رو مادرت رو بخاطر سکته قلبی از دست دادی. پدرت توی سن 20 سالگی و مادرت سال گذشته فوت شدن.
یکی از برگههای روی میز رو برداشت و اسمی که توش نوشته شده بود رو خوند.
-یه خواهر به اسم کریستال... این چه اسمیه آخه؟ به هر حال، یه خواهر به اسم کریستال داری که ازت کوچیکتره و 8 سال پیش مادرت اون رو به فرانسه فرستاده تا رشتهی مورد علاقهاش که طراحی لباس بوده رو بخونه، از اون موقع به بعد باهاش در ارتباط نبودی و حتی نمیدونی الان کجاست و حالش چطوره.
+بذار حدس بزنم، این تیکهی رابطهی من و خواهرم رو جی لی نوشته؟
کاغذ رو روی میز انداخت، دفترچهاش رو برداشت و بازش کرد.
-نه خودم نوشتم، مهندسی عمران خوندی و درست بعد از این که از دانشگاه فارغ التحصیل شدی تو یکی از شرکتایی که زمان دانشجوییت به عنوان کاراموز توش کار میکردی مشغول به کار میشی، اما وقتی 26 سالت میشه تصمیم میگیری شرکت خودت رو راه بندازی و با کمک مادرت و بانک شرکت خودت رو به ثبت میرسونی، کارمند استخدام میکنی و شروع به کار میکنی.
چند لحظه سکوت کرد، پیامی که جی لی براش فرستاده بود رو خوند و ادامه داد.
-همه چیز تا قبل از فوت مادرت خوب پیش میرفته اما بعد از اون تمرکزت رو از دست میدی و مصرف الکلت بالا میره، نه در این حد که همیشه مست باشی اما خب تمرکز کافی روی کارت نداشتی و همین باعث میشه که بدهی بالا بیاری و شرکتت ورشکست بشه. بانک تمام اموالت رو مصادره میکنه، کارمندات هم بخاطر حقوقای عقب موندهشون ازت شکایت میکنن و تو مجبور میشی فرار کنی. بخاطر همینم الان توی اون مهمونخونهای.
YOU ARE READING
𝐕-𝟕𝟏𝟔 | 𝐎𝐧 𝐇𝐨𝐥𝐝
Fanfictionجسد زن رو که روی پهلوش روی زمین افتاده بود رو برگردوند و نگاهش روی گردنش چرخید دست های لرزونش رو جلو برد و زنجیری که از گردن زن آویزون بود رو گرفت و از زیر یقه ی لباسش بیرون کشید با دیدن آویز خونی گردنبند زن خون توی رگ هاش یخ بست و سر جاش خشکش زد. ...
Arguments
Start from the beginning