ترس.

7 6 1
                                    

«چطوری همیشه بالاترین نمره هارو میگیری؟»

هانسول غرید، با اینکه می دونست کسی قرار نیست حوابش رو بده. یوتا وسایلش رو داخل کیفش جمع کرد و از اونجایی که وقت نهار بود، سمت کافه تریا رفت.
برای هانسول، دوباره انسان بودن در حالی که بقیه نباید میدیدنش به مراتب سخت بود. خصوصاً وقت هایی که همراه یوتا تو مدرسه بود. کاملا نادیده گرفته میشد و بدتر از اون، گشنه می موند. و این دفعه، گشنگی واقعا بهش فشار آورده بود.
یوتا که متوجه نمیشد، نه؟ به هر حال اون یجوری باید شکمشو سیر میکرد...

کسی که روی میز یوتا نشست، ماساکو بود. یکی از همکلاسی هاش، دختری با موی بلند و مشکی.

«هی، حالت چطوره یوتا؟»

یوتا سر تکون داد و لبخند زد.

«چه عجب یه سری هم به ما زدی.»

ماساکو خندید و سینی غذاش رو مقابلش گذاشت.

«این چند روز رفته بودم المپیاد ریاضی. وای، خیلی خستم.»

یوتا به حرف زدن با تنها شخصی در مدرسه که اندکی باهاش صمیمیت داشت، ادامه داد.
در همین حین بود که متوجه نبود هانسول شد، انگار روح از بدنش جدا شد. نفسش گرفت، قلبش محکم می کوبید و می خواست از سینه اش جدا شه.
اطرافش رو نگاه کرد، چپ و راست و پشت و جلو و هر جهتی که ممکن بود. سرعتی که باهاش بلند شد، به قدری بود که باعث کشیده شدن صندلی بشه و صدایی ایجاد کنه. ماساکو، نگران یوتایی شد که کلافه اطرافش رو می گشت.

«حالت خوبه؟»

یوتا، انگار تازه به خودش اومده باشه که بین جمعیت زیادی از آدم ها قرار داره. کلی آدم، یه عالمه.

حتی ثانیه ای رو برای توضیح دادن به ماساکو هدر نداد، رفت.

چشم های خیره ای که روش بودن، ابداً سبب نمیشدن که ندوه. حتی میشد گفت که اشک تو چشم هاش جمع شده بود، دماغش می سوخت. در راهرو ها می دوید تا فقط اثری از اون پسر قد بلند پیدا کنه. اینقدر که محکم و استوار قدم می گذاشت، کف پاهاش درد گرفته بودن. کجا بود؟ هانسول کجا بود؟ کجا رفته بود؟ تنهاش گذاشته بود؟!

آخرین جایی که می تونست بگرده، حیاط پشتی مدرسه بود. جایی که بعضی وقت ها یه سری بهش میزد، چون اونجا کسی نبود و می تونست با هانسول حرف بزنه.

نفسش با دیدن جسم پسر، به حالت اولش برگشت. آب گرمی در بدن یخ زده اش پیچیده بود.

خودش رو به هانسول رسوند، به هانسولی که روی نیمکت نشسته بود و ساندویچی رو گاز میزد.
قبل از اینکه هانسول حرفی بزنه، با دو دستش یقه اش رو گرفت و بلندش کرد. سرعت عملش، باعث شد ساندویچ گوشت از دست سول بیوفته.
هانسول، بی خبر از همه جا، هاج و واج نگاهش میکرد.

«کجا بودی؟ کجا غیبت زد؟ چرا رفتی؟!»

«ها؟»

یوتا حالا دیگه فریاد میزد، حتی براش مهم نبود که یکی ببینتش. هانسول بیشتر در خودش جمع میشد.

«میدونی چقدر ترسیدم؟ فکر کردم... فکر کردم...»

حتی به زبون آوردنش هم ترسناک و زجرآور بود. هانسول فکر نمیکرد در این حد یوتا رو بترسونه، اون فقط رفت تا یچیزی کش بره...

«یوتا من...»

حرفش رو وقتی قطع کرد که اشک های یوتا سرازیر شدن. زیاد ندیده بود که یوتا گریه کنه. چه الان، چه قبل ها.

«تا حالا به این فکر نکردی که چقدر ممکنه وحشتناک باشه؟ اینکه تنها تو باشی که بتونی یکی رو ببینی. اینکه لمسش کنی و باهاش زندگی کنی ولی هر لحظه ترس این رو داشته باشی که یه وقت واقعی نباشه. هانسول، من هر روز با ترس این از خواب بیدار میشم که تو کنارم نباشی.»

مگه میشد فکر نکرده باشه؟
جز هانسول، کی یوتا رو درک میکرد؟ جز هانسول، کی احساساتش رو می فهمید؟
یوتا و هانسول، برای همدیگه بودن. یوتا برای هانسول بود و اون هم برای یوتا، مگه جز هم کی رو داشتن؟
اگه یوتا طی شانزده سال این احساسات رو داشت، برای هانسول خیلی بیشتر از این ها گذشته بود.
شب هایی که یوتا پیشش نبود و به یادش، کاغذ های کاهی رو با آبرنگ پر میکرد. خوب به یاد داشت که اتاقش پر شده بود از تابلو هایی که تنها یک وجه اشتراک داشتن: آبی.
شاید اونموقع ها، اینطور بود که هانسول انتظار داشت معجزه بشه و از بین اون آبی های به کاغذ کشیده شده، یوتا به آغوشش برگرده. تفکر کودکانه ای که خودش هم از یوتا آموخته بود.
مگه این خواسته ی اون بود که فقط از این راه بتونه با یوتا باشه؟ نه، ولی هرگز دست رد به سینه ی این پیشنهاد نزد.
چون اون تنها دنبال یک راه بود، این که کنار یوتا باشه.

«نمیتونی تصور کنی که چقدر میترسم. نمیخوابم، به تو نگاه میکنم تا خورشید طلوع کنه و پرتو هاش صورتت رو روشن کنه، اونقدری نگاهت میکنم تا مطمئن بشم یهو گم نمیشی. تا یهو یکی نیاد و تو رو ازم بگیره، منو ببره به جهنمی که تو توش نیستی.»

اشک های یوتا رو پاک کرد، دست های یوتا شل شدن و طولی نکشید که سرش روی شونه ی هانسول افتاد، دست هاش رو دورش حلقه کرد و محکم فشردش.

«دیگه نرو...»

هانسول پشتش رو نوازش کرد و سرش رو بوسید.

«دیگه نمیرم.»

Aqua | YuSolWhere stories live. Discover now