Part Two

250 48 13
                                    

"ده روز بعد"

بعد از مدت‌ها تلاش و زحمت هر دو مرد، بالاخره کتابخانه ای که توی فکر نامجون میگذشت و راهی برای موفقیت جیمین بود، افتتاح شد و چهار روزی میشد که از بازگشاییش گذشته بود.
پسر کوچکتر با ذوق نگاهی به فضای اطرافش انداخت و رو به نامجون گفت:

_اگر توی اون طبقه چند تا کتاب راجع به طبیعت اتریش بنویسم و بذارم خیلی خوب میشه، مگه نه؟
پسر مو مشکی به خاطر نزدیکی بیش از حد به جیمین و بوی ادکلن توت فرنگیش، لبخند بزرگی زد:
_تو هر کاری بکنی فوق العاده میشه.
جیمین همونطور که مشغول مرتب کردن اطرافش بود، گفت:
_وای نامجون باورم نمیشه! فکر میکنم اینجا خیلی قشنگ شده؛ از چهار روز پیش که افتتاحش کردیم، کلی توریست اومدن اینجا!

پسر بزرگتر نمی‌تونست چیزی ببینه اما خوشحالی و ذوق صدای جیمین براش کافی بود و نشون میداد که اونجا واقعا به دل پسر کوچکتر نشسته.
_اره...واقعا قشنگ شده، مطمئنم موفق میشی.
پسر مو خاکستری همونطور که پالتو قهوهای رنگش رو صاف میکرد، گفت:
_امیدوارم... اممم... راستی یه سوپرایز برات دارم.

نامجون با تعجب به صدای پسر گوش داد و زمزمه کرد:
_چی؟
_ده روزه اومدی اینسبروک و همش درگیر کارای من بودی، نتونستی هیچ جایی رو بگردی، امروز میخوام ببرمت رودخانه این، خیلی قشنگه مطمئنم بهت خوش میگذره!
پسر بزرگتر لبخند کمرنگی زد، خواسته‌ی زیادی بود که فقط یک بار بتونه صورت فرشته‌ی روبه‌روش رو ببینه؟ آره... ده روز بود که ساکن موقتی خانه‌ی پسر مقابلش شده بود، هرروز صبح با صدای زیبا و گوش نوازش از خواب بیدار میشد، شب‌ها وقتی پسرک بالای سرش براش کتاب میخوند به خواب میرفت، اون اوایل جیمین ازش خواهش میکرد که کتاب‌هاش رو بخونه اما از یه زمانی به بعد اون جیمین بود که با صدای بهشتیش کنار گوشش براش کتاب میخوند و اون رو وارد دنیای زیبایی میکرد که دلش نمی‌خواست ازش بیرون بیاد.

اون پسر دورگه به راحتی تونسته بود خودش رو توی دل نامجون جا کنه، جوری که مرد بزرگتر از الان برای اینکه قرار بود به زودی از اینسبروک بره و دیگه اون رو نبینه غمگین شده بود...
_ایول رسیدیم، همینجاست!
پسر بزرگتر با صدای زیبای جیمین از افکارش بیرون اومد و خواست چیزی بگه که با گره خوردن انگشت‌های پسر مو خاکستری بین انگشت‌هاش، نفسش توی سینه‌ش حبس شد؛ نامجون می‌تونست قسم بخوره حسی که الان به خاطر گرفته شدن دستش توسط جیمین تجربه کرده دقیقا عین زمانیه که توی بچگیش با اون ماشین لعنتی تصادف کرد و
باعث شد دیگه هیچ وقت نتونه ببینه...

جیمین لبخند کمرنگی زد و دستهای یخ زده‌ی پسر
کنارش رو فشرد و نگاهش رو به رودخانه‌ی روبه‌روش دوخت، آخرین بار با خواهرش اینجا اومده بود و از اون زمان دیگه دلش نمی‌خواست به اینجا بیاد، چون دلتنگی زیادش برای خواهرش اذیتش میکرد؛ اما الان حس خوبی داشت، کسی که مدت خیلی کمی بود که باهاش آشنا شده بود حالا باعث تپش های گاه و بی گاه قلب جیمین میشد.

Your Book Of Eyse | NamMinWhere stories live. Discover now