❤︎

71 16 3
                                    

داشت دیرش میشد، آدم آن تایمی بود و دلش نمی‌خواست دیر به قرارش با مارک برسه. با آخرین سرعتی که میتونست میدوید و موهای نارنجی رنگش بر اثر فشار هوای دورش بالا رفته بودن. با برخوردش با فردی، نزدیک بود به زمین بیوفته ولی دستش توسط دست قدرتمندی به بالا کشیده شد و جلوی برخوردش با سنگ فرش ها رو گرفت. وقتی سرش رو برگردوند، با پسر جوونی با موهای طوسی رنگ که کمی رنگ سرخابی هم قاطیش بود مواجه شد.

    "متاسفم"

سر جاش وایساد و منتظر رها شدن دستش شد. پسر قد بلند با صدای آروم و بمش، "خواهش میکنم" رو زمزمه وار لب زد و حرکت بعدیش ول کردن دست ظریفش بود. جمین سری تکون داد و به سرعت به مسیرش ادامه داد.
وقتی به کافی شاپ رسید متوجه مارک شد که داشت توی جاش مستقر میشد و متوجه شد که اونقدرا ام دیر نکرده. نفس راحتی کشید و وارد کافه شد. سعی کرد آروم قدم برداره که مارک متوجه اومدنش نشه. وقتی نزدیکش شد، از پشت تو آغوش کشیدش. لحظه ای که مارک به خودش اومد خواست دستش رو از خودش جدا کنه. ولی متوجه شد که دستای گربه ی نارنجیشن، پس بیخیالش شد و سر جمین رو به سر خودش نزدیک تر کرد که نتیجه اش چسبیدن سراشون از بغل به هم بود.
بعد از چند ثانیه موندن توی اون حالت، جمین روی صندلی رو به روی مارک نشست.
لبخند قشنگی بهش تحویل داد و سعی کرد بحث رو باز کنه.

    "حالت چطوره؟ امروز خوبی؟"

    "مگه میشه پیشی نارنجیم رو ببینم و خوب نباشم؟"

آروم خندید. کم پیش میومد مارک اینطوری حرف بزنه.

    "چیزی میخوری جمینا؟"

    "عامم یه قهوه!"

    "مثل همیشه تلخ؟"

    "آره دیگه! بعد یک سال هنوزم نمیدونی؟"

اخم ریزی کرد. مارک سری از روی تاسف تکون داد.

    "لوس کوچولو"

دستی برای گارسون تکون داد و منتظر اومدنش شد و دوتا قهوه سفارش داد.

   "دلم خیلی برات تنگ شده بود بیبی"

گونه های جمین سمت صورتی شدن رفتن. سرش رو سمت پنجره برد. هروقت مارک اینطوری صحبت می‌کرد ازش انتظار داشت.

    "م.. منم همینطور"

    "میای بریم خونم؟"

جمین تند تند پلک زد. سرش رو کمی توی گردنش فشار داد و به نقطه نا معلومی نگاه کرد. آروم به نشانه ی موافقت سر تکون داد. لبخند مارک حالش رو خوب کرد و باعث لبخند جمین شد.
   بعد از خوردن قهوشون، به سمت خونه ی مارک حرکت کردن. تمام این مدت مارک دستش رو سفت گرفته بود. انگار می‌ترسید چیزی اونو ازش بدزده. انگار تنها داراییه مارک بود. بعد از رسیدن به خونه ی مارک که پاتوق اکیپشونم بود، اون رو سمت اتاق کشید.
از این نگذریم که امروز خبری از دوستاش نبود و این یعنی راحت بود. مارک، شروع کرد به باز کردن دکمه های لباسش و جمین یکم به خودش جمع شد و بازوش رو بین دستش فشرد، سرش رو پایین انداخت چون مطمئن بود لپاش گل میندازن.
وقتی مارک لباسش رو عوض کرد سمت جمین اومد. خودشو بهش نزدیک تر کرد و به در چسبوندش. جمین تو چشماش نگاه کرد. هنوزم مثل روزای اول اون مظلومیت و ترس رو داشتن

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Feb 18, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝙆𝙖𝙡𝙤𝙣☕︎Where stories live. Discover now