ᴘᴀʀᴛ ₀₁

1K 251 108
                                    

عينك دودي تقريبا بزرگش رو روي صورتش جا به جا و خودش رو بين رگال لباس هاي اسپرت مارك دار، مخفي كرد. زير ماسك مشكيش، كلافه نفس كشيد و نگاه حرص دارش رو به منيجرش كه چند قدمي ازش فاصله داشت، داد:
"داري ميگي با اين كلاه ، عينك و ماسك باز هم منو شناختن؟ ديگه چجوري ميتونم دو دقيقه واسه خودم برم بيرون؟"
زير لب غر زد و نگاه كوتاهي به جمعيتي كه هر لحظه داشت بيشتر ميشد و پشت در فروشگاه تجمع كرده بودن، انداخت. فلش گوشي هاي فن ها و دوربين هاي پاپارازي ها از گوشه عينكش عبور ميكرد و باعث ميشد مدام چشم هاش رو روي هم فشار بده:
"منو ازينجا ببر بيرون هيونگ؛ كم كم دارم كلافه ميشم"

"چند دقيقه ديگه ماشين ميرسه..."
منيجرش درحالي كه همزمان با تلفن صحبت ميكرد، گفت و دوباره حواسش رو به مكالمه پشت خط داد.

"چجوري انقدر زود زياد ميشن؟ لعنتي من ده دقيقه نشده پام رو توي اين فروشگاه گذاشتم"
بدون مخاطب صداش رو بالا برد و خسته تر از تمام اين ماجرا ها كه بهش اجازه نميداد حتي چند لحظه براي خودش بيرون بره، سمت ورودي فروشگاه برگشت و بدون حركت خاصي، چند لحظه ايي به فاجعه ي اون بيرون خيره شد.

"اصلا چطوری بايد از بينشون رد شم؟"
چشم غره ايي رفت و كلاه كپ اش رو از روي سرش برداشت. انگشت هاي ظريف و كشيده اش رو ميون موهاي بلندش كشيد و گذاشت تا پاپارازي ها عكس هاي جذاب تري ازش بگيرن.

چند لحظه ايي نگذشت كه متوجه شد نگهبان هاي پاساژ و البته چند باديگارد خودش كه به لطف منيجر، خودشون رو به اونجا رسونده بودن، جمعيت رو كمي پراكنده كردن و تونستن راهي براي عبورش بين طرفدار هاش و البته خبرنگار هاي سمج، درست كنن.

پشت سر منيجر از در فروشگاه بيرون رفت و صداي جيغ و داد دختر ها و مرتب صدا زدن اسمش توسط پاپارازي ها باعث ميشد تا سوت نفرت انگيزي توي گوشش پخش شه. درحالي كه كم كم داشت بين جمعيت احساس خفگي ميكرد، به كمك نگهبان ها و باديگارد ها از جمعيت بيرون اومد و بلافاصله سوار ماشين شد.

نفسش رو بيرون داد و ماسكش رو از روي صورتش كنار زد تا بتونه درست نفس بكشه:
"لعنتي... ديگه نميتونم..."

"سَم... ماسكت رو بزن"
منيجر تذكر داد و نگاهش هنوز اطراف ماشين ميچرخيد كه چطور بين آدم ها محاصره شده بودن و ماشين به سختي داشت راهش رو پيدا ميكرد.

"شيشه هاي لعنتي دودي ان؛ حتي اگه منو ببينن چه اهميتي داره؟ من هميشه صورت جذابي دارم"
بعد ازينكه عينكش رو برداشت، چشم غره ايي به منيجر نشون داد.

منيجر نگاه تاسف باري بهش انداخت:
"همين كارارو ميكني كه بقيه خيلي زود ميشناسنت و مكاني كه هستي ترند ميشه و بعد با انبوهي از طرفدارات و خبرنگار ها مواجه ميشيم"

با پوزخند حرص داري موهاي بلوندش رو پشت سرش بست:
"داري ميگي چه غلطي بكنم؟ از استوديو برم خونه از خونه برم استوديو؟ هيونگ من فقط بيست و يك سالمه و حدس بزن چي؟ منم نياز دارم كه براي خودم زندگي كنم"

VALERIE [ ChangJinSam ] Where stories live. Discover now