چند قدم جلوتر رفت و رو به روی میزش ایستاد، کیفش رو از روی زمین برداشت صفحه ی لپ تابش رو بست و همراه با برگه هایی که روی میزش پخش و پلا افتاده بودن توی کیفش گذاشت. یکی از کشوهای میز رو باز کرد و جعبه ای رو بیرون کشید بازش کرد و ساعتی که داخلش بود رو برداشت و دستش کرد جعبه رو روی میز انداخت،با پاش در کشو رو بست و شیشه عطری که روی میزش بود رو برداشت و روی خودش خالی کرد. بعد از این که شیشه ی عطر رو سر جاش برگردوند ژاکتش رو از روی آویز برداشت و از اتاقش بیرون رفت.
سمت در خروجی رفت بازش کرد و قبل از بیرون رفتنش از روی میزی که رو به روی در خروجی بود سوییچ ماشین، عینک آفتابی و کلیدش رو برداشت و از خونه خارج شد. همونطور که سمت آسانسور میرفت کلیدش رو توی یکی از جیب های کیفش انداخت وقتی به آسانسور رسید دکمه اش رو فشار داد و عینک آفتابی رو توی جیب داخل ژاکتش انداخت. گوشیش رو از جیبش بیرون کشید قفلش رو باز کرد و نگاهی به پیام های دوست هاش که دیشب تا دیر وقت با هم توی چت گروهیشون حرف میزدن انداخت که با خوندن شوخی ها و جوک های مسخرهاشون لبخندی روی لبش نشست. با باز شدن آسانسور نگاهش رو از گوشیش گرفت وارد آسانسور شد و بعد از زدن دکمه ی 2- مشغول جواب دادن به بعضی از پیام های دوست هاش شد.
وقتی در آسانسور باز شد گوشیش رو خاموش کرد از کنار ماشین های دیگه گذشت و در نهایت سمت در راننده ی ماشین خودش ایستاد با سوییچ در رو باز کرد و پشت فرمون نشست. کیف و گوشیش رو روی صندلی کناریش انداخت، ماشین رو روشن کرد و به سمت اداره راه افتاد.
درست همونطور که برنامه ریزی کرده بود بعد از یک ربع رانندگی به اداره رسید ماشین رو توی محوطه ی اداره پارک کرد. دستش رو دراز کرد تا کیفش رو از روی صندلی کنارش برداره که گوشیش ویبره رفت. گوشیش رو برداشت و روشنش کرد، قبل از باز کردن قفلش نگاهی به ساعت که 5:50 دقیقه رو نشون میداد انداخت. با دیدن پیام فرماندهاش روی صفحه گوشیش چشم هاش رو بست و زیرلب فحشی داد. بنظرش دیدن هر پیامی از طرف اون مرد بد اخلاق و بی منطق براش بدشانسی میاورد و آخرین چیزی هم که همچین روزی بهش احتیاج داشت بدشانسی بود. رمز گوشیش رو وارد کرد و بعد از باز شدن قفلش وارد صفحه ی چتش با مرد شد و مشغول خوندن پیام ها شد.
"هی وانگ ییبو"
"به نفعته زودتر از خواب نازت بیدار شی و صبحونه نخورده خودت و برسونی اداره"
"من امروز رو مرخصی گرفتم"
"همسرم حالش بد شده باید کنارش بمونم و مراقبش باشم پس گزارش کارها همه به عهده ی خودته"
"مسئولیت کاراموزهامونم امروز با تو هستش"
"ممکنه یه سر به اداره بزنم پس اصلا فکر پیچوندن کارها به سرت نزنه وقتی هم که اومدم اداره انتظار دارم گزارش کارهای تیم و کاراموزها روی میزم باشن"بعد از خوندن پیام ها صفحه ی گوشیش رو خاموش کرد سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد چشم هاش رو بست و آهی کشید.
YOU ARE READING
𝐕-𝟕𝟏𝟔 | 𝐎𝐧 𝐇𝐨𝐥𝐝
Fanfictionجسد زن رو که روی پهلوش روی زمین افتاده بود رو برگردوند و نگاهش روی گردنش چرخید دست های لرزونش رو جلو برد و زنجیری که از گردن زن آویزون بود رو گرفت و از زیر یقه ی لباسش بیرون کشید با دیدن آویز خونی گردنبند زن خون توی رگ هاش یخ بست و سر جاش خشکش زد. ...
First Meeting
Start from the beginning