"بله رئیس؟"

پسر که تا الان به دیوار تکیه داده بود در سکوت به همکارهاش خیره شده بود با شنیدن کلمه ی "رئیس" خیلی سریع سرش رو چرخوند تکیه اش رو از دیوار گرفت و تمام توجه اش رو به دوستش داد.

"آه بله قربان. همه اینجا جمع شدن دارن همراهشون جشن میگیرن ما هم اومدیم بهشون بابت موفقیتشون تبریک بگیم. شما نمیاین؟"

با بلند شدن صدای فریادهای رئیسش پشت تلفن موبایلش رو از گوشش فاصله داد و دست آزادش رو روی گوشش گرفت وقتی صدای فریادهای رئیسش کمی آروم تر شد دوباره موبایلش رو کنار گوشش گرفت اما با شنیدن جمله ی بعدی با نگرانی به دوستش خیره شد.

"اسلحه هامون؟"

هر دوشون همونطور که به هم خیره شده بودن ناخودآگاه دستشون رو روی اسلحه هاشون گذاشتن و لمسش کردن.

"ب..بله بله همراهمونه... چشم همین الان خودمون رو میرسونیم."

تماس رو قطع کرد و همونطور که موبایلش رو توی جیب پشتی شلوارش فرو میکرد دست دوستش رو گرفت و با دو خودشون رو به آسانسور رسوندن دکمه اش رو فشار دادن و صبر کردن تا آسانسور برسه.

"رئیس چی گفت؟ کجا داریم میریم؟"

در های آسانسور باز شد هر دو خودشون رو داخلش انداختن و دکمه ی طبقه ی همکف رو فشار دادن بعد از بسته شدن در پسر که اسلحه اش رو بیرون کشیده بود و خشابش رو چک میکرد جواب داد.

"حمله با اسلحه آتیش سوزی و احتمالا آدم ربایی اینا تنها چیزایی بودن که رئیس بهم گفت. هنوز نمیدونم کجا باید بریم قراره آدرس رو برامون بفرستن"

وقتی به طبقه ی همکف رسیدن اسلحه اش رو سر جاش برگردوند موبایل و سوییچ ماشینش رو از جیب کاپشنش بیرون کشید و بعد از بیرون اومدن از ایستگاه پلیس خودشون رو به ماشینش که توی محوطه ی ایستگاه پارک شده بود رسوندن پسر قفل ماشین رو باز کرد هر دو داخل ماشین روی صندلی های جلویی نشستن و کمربندهاشون رو بستن. پسر ماشین رو روشن و گوشیش رو با اثر انگشتش باز کرد و آدرسی که رئیسش چند لحظه ی پیش براش فرستاده بود رو وارد جی پی اسش کرد. وقتی جی پی اس مقصدشون رو اعلام کرد هر دو با ترس نگاهی به هم انداختن و همونطور که سعی میکردن ترس و افکار منفیشون رو کنار بزنن به سمت مقصدشون حرکت کردن.

__________________

قوطی الکل رو نزدیک دهنش برد و خواست کمی ازش بنوشه که فرمانده اش دستش رو دور گردن خودش و مردی که سمت دیگرش ایستاده بود انداخت و سرهاشون رو به خودش نزدیک تر کرد که این حرکت ناگهانیش باعث شد بخاطر اختلاف قدی زیادی که با فرمانده ی قد کوتاه و چاقشون داشتن کمی به پایین خم بشن و سرهاشون باهم برخورد کنه.

"ییبو...."

-بله فرمانده؟

"چنگ؟...."

𝐕-𝟕𝟏𝟔  |  𝐎𝐧 𝐇𝐨𝐥𝐝Where stories live. Discover now