Untitled Part 19

562 82 2
                                    

با صدای جیغ بلند شدم

اینجا چه خبره....

جلوی چشمام چیزی جز اتیش نبود...

اتیشی که هر لحظه شعله ور تر نیشد

انا روی زمین افتاده

نمیتونم خوب نفس بکشم.....

لعنتی چه طور داره اتفاق میوفته...

سعی کردم بلند شم از رو تخت ولی افتادم زمین...

به سختی بلند شدم و انا رو رو کولم گرفتم با هم از میون اتیش ها رد شدیم من صدای خنده ی یه پسر رو از بیرون میشنوم ولی مهم نیست

من به سرعت خودمو به در رسوندم و انا رو بردم بیرون

_مامان ؟ بابا؟ نه......وای خدااااا

رفتم داخل دوباره با تموم وجودم صداشون میکردم _ماماننننن ...بابا....

داشتم گریه میکردم

بابام تازه همین دیروز از مرکز ترک مرخص شده این دود واسه ریه هاش خوب نیس

صدای نفس ضعیفی رو شنیدم

_ماماننن..خودتی؟ بیا میخام کمکت کنم

دستش رو انداختم دور گردنم و به بیرون رفتم

من تا پدرمو نیارم بیرون بیخیال نمیشم خانوادم همه چیز منن

داشتم به داخل میرفتم که صدا و موج وحشتناکی از اتش من رو به اون سر خیابون پرتاب کرد

خونه ترکیده... من با ماتم به خونه نگاه کردم

_بابا ...باباااااا. این یه دوروغه.....

دارم فریاد میزنم و گریه میکنم

_این درستتتت نیست...این اتفاق نمیوفته...این فقط یه خوابه لعنتیه..بیدار شو امی بیدار شووو.. تو باید بیدار شی

نمیدونم چی شد ولی دیگه هیچی حس نکردم

*****

یک هفته بعد...

صدا های نامفهونی به گوشم میرسه..

سعی کردم چشمامو باز کنم تا بفهمم چه خبره...

صدای فریاد میاد...فریاد مادرم؟

چه اتفاقی افتاده؟

چشمامو باز کردم و بالای سرم یه سقف نااشنا دیدم...

از جام بلند شدم

اینجا بیمارستانه...سعی کردم به یاد بیارم....ولی همه چیز تاره..

صدای مادرم از تو راهرو میاد و صداهای ناشناس چند زن

به سمت راهرو رفتم

مادرم با صورت زخمی و سوخته داشت با گریه سر یه پلیس فریاد میزد

_اینجا چه خبره؟

مادرم به سمت من برگشت

با سرعت طرف من اومد و با گریه منو در اغوش گرفت

_مام؟ بگو چه اتفاقی افتاد ...ما اینجا چیکار میکنیم...

مام_برو تو اتاقت بهت توضیح میدم

با گریه گفت...

چرا گریه میکنه مگه چی شده؟

مام_نمیدونم امادگی شنیدن چیزایی که میخام بگم رو داری یا نه ولی سعی کن خودتو کنترل کنی

اینو گفت و هر دو رو تختی که من روش خوابیده بودم نشستیم و اینکه مادرم هم مثل من لباس بیمارستان تنشه

مام_همه چیز ماله یه هفته ی پیشه ....یادت میاد تو و انا میگفتین دارین به ارزوهاتون میرسین ؟ دقیقا همونشب اتفاق افتاد ما خوابیدیم و من با صدای خنده ی یه پسر و بوی دود بیدار شدم و اتیش رو جلوی چشمام دیدم

اینارو که میگفت اشک تو چشماش جمع شده بود حس میکنم همه چیز داره روشن و واضح میشه...

اون ادامه داد

مام_فهمیدم خونه اتیش گرفته خواستم از پله ها برم پایین تا بتونم همتون رو بیارم بیرون ولی مثل اینکه گاز خیلی بدنم ضعیف کرده بود..همین که به پله ها رسیدم محکم افتادم پایین از پله ها... دکترا میگن بیهوش شدم و ضربه مغزی شدم و زنده موندنم یه معجزس تو یک هفته ی تمام بیهوش بودی انا هم که با ما بودتازه دو روزه به هوش اومده اونم تقریبا مثل تو چیزی یادش نبود

_بابا....بابا چی

اسم پدرم رو که اوردم انگار یه داغی تو دل خودم و مادرم به وجود اومد....

مام_راستش....پدرت شب کنارم رو تخت خوابید و هیچوقت بیدار نشد....هیچوقت....امیلی ...پدرت رفت....ترکمون کرد... چشماشو برای همیشه بست

مادرم کاملا صورتش خیس بود....من باید ناراحت باشم درسته؟ ولی چرا نیستم.....چرا هیچ حسی ندارم هیچ احساساتی تو صورتم پیدا نمیشه...انگار دنیا رو سرم خراب شده....

سه هفته بعد

یک ماه از مرگ پدرم میگذ ره ولی من هنوزم بی احساسم ....تو روز خاکسپاریش همه گریه ه میکردن...ولی من نه....من فقط به خاک ها یی که رو بدن بی جون کسی که برای بزرگ کردنم جون کنده نگاه میکردم...فقط همین ....نمیتونستم چیزی رو درک کنم هنوزم نمیتونم ....هیچ احساسی نمونده ....

و مهم تر اینکه مشخص شد کسی که مادرم رو موقع اتیش سوزی از خواب بیدار کرده همون کسی بوده که خونه رو اتیش زده

یعنی مایکل....دوست پسر لعنتیم....

Feel gone with the windWhere stories live. Discover now