سرش را پایین برد و بوسه ی نرمی روی شکم او کاشت.
و ییبو با آن حرکت ژان قلبش برای لحظه ای از حرکت ایستاد.

ژان با همان لبخند محو سرش را بالا برد و بدون این که به ییبو نگاهی بیندازد لباس او را پایین کشید.
کنارش به تاج تخت تکیه داد و سرش را به شانه ی او تکیه داد.

ییبو نفس عمیقی کشید و دست ظریف و سفید رنگ ژان را گرفت. بوسه ی عمیقی رویش کاشت و زمزمه کرد.
"ممنونم ژان گه"

ژان لبخند محوی زد زمزمه وار گفت.
"برای چی؟"
ییبو نگاهش را به طرف او برگرداند.
"بخاطر حضورت...بخاطر اینکه دلمو گرم کردی...

بخاطر این که وارد زندگیم شدی...ازم مراقبت کردی...هوامو داشتی...باهام مهربون بودی....و بخاطر این که شدی اون طناب محکمی که منو به زندگیم وصل می کنه"

ژان خجالت زده سرش را چند درجه به سمت پایین متمایل کرد و زمزمه وار گفت.
"منم ازت ممنونم ییبو...تو باعث شدی این دلی که فقط توش کینه و نفرت جا گرفته بود عشق و دوست داشتن جا بگیره...باعث شدی دلم گرم بشه...

حالا هر روز با حس عشقی که به تو دارم بیدار می شم ییبو...واقعا دوستش دارم"

ییبو لبخندی زد و دست ژان را فشرد.
"ژان گه ی فوق العاده من"
ناگهان گرمای مایعی را بالا ی لبش حس کرد.
دست ژان را رها کرد و به طرف صورتش برد.

ژان نگاهش کرد و با دیدن خونی که از بینی ییبو جاری بود نگران گفت.
"ییبو...بینیت...!"

ییبو انگشتش را به آن ‌مایع آغشته کرد و با دیدن رنگ قرمز خون چشمانش گرد شد.
"خون؟"

ژان با وحشت به اطراف نگاه کرد تا دستمالی بیابد اما هیچ چیز نبود. سرعت و شدت خونریزی ییبو بیشتر شد.

ییبو با وحشت دستانش را زیر چانه اش گرفت تا خون روی تخت نریزد. اما هر لحظه مقدار خون بیشتر می شد.

ژان با دیدن مقدار خونی که از بینی ییبو سرازیر بود پیش از پیش وحشت زده تر شد. چه اتفاقی داشت می افتاد؟ این خون ها چه بود؟

بدون فکر آستین لباسش را کمی پایین کشید و بینی ییبو را با آن‌ گرفت. سرخی خون که به سفیدی لباس ژان جذب می شد تضاد زیبایی را ایجاد می کرد.
ژان گفت.
"دهنتو باز کن ییبو ...سرتو بده پایین...آروم نفس بکش..."

ییبو دهان خشک شده اش را باز کرد و سرش را به پایین متمایل کرد.
بدنش سرد شده بود و می لرزید.

سرمای کشنده ای را دورش حس می کرد.
اما تنها در قفسه ی سینه اش گرمای ضعیفی را احساس می کرد.

ژان با احساس سرمای تن ییبو وحشت زده تر شد.
"ییبو؟!"
ییبو نگاه خمارش را به ژان دوخت و آرام پلک زد.
انگار می خواست با آن نگاه به ژان گه اش اطمینان دهد که حالش خوب است.

چند دقیقه ای گذشت که ژان با تردید آستینش را از بینی ییبو جدا کرد.
نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد.
"قطع شده"

دست خونی شده اش را روی گونه ی ییبو گذاشت.
با حس سرمای تن ییبو لرزید؛ نگران نگاهش را به چشم‌ های ییبو دوخت و گفت.
"ییبو...خیلی سردی"

از روی تخت بلند شد و به ییبو کمک کرد تا بلند شود.
او را به دستشویی برد و به آرامی صورتش را شست.
دستان لرزان ییبو را میان دستانش گرفت و زیر آب برد.

ییبو بدون هیچ حرفی به رفتار های ظریفانه ی ژان خیره بود.
آن پسر هر لحظه بیشتر عاشقش می کرد.

پس از تمیز کردن تمامی خون ها به اتاق رفتند.
ییبو روی تخت نشست و خودش را در آغوش گرفت.
ژان به طرف کمد رفت و ییبو را مورد خطاب قرار داد.
"ییبو! لباستو در بیار"

اما ییبو حتی ذره ای تکان نخورد. حس می کرد تمام انرژی اش خالی شده. انگار تا همان لحظه هم به زور زنده بود.

ژان در کمد را باز کرد و لباس و شلوارش را همان جا عوض کرد‌.
لباس های کثیفش را برداشت و آن ها را در حمام داخل سبدی انداخت تا بعدا بشورد.

به اتاق یییو رفت تا برای ییبو هم لباس و شلواری آماده کند.
ییبو چشمش به در بود؛ انگار ثانیه ها کش می آمدند.
چند دقیقه ای می شد که ژان از آن در بیرون رفته بود. اما چرا تا آن موقع نیامده بود؟

با حس پنجه هایی که روی کمرش کشیده شد وحشت زده از جا پرید.
نفسش را حبس کرد و با چشمان گشاد شده به سایه ی بلندی که رویش افتاده بود خیره شد.

صدای زمزمه واری از کنارش به گوش رسید.
"قلبت رو به من بده..."
قلب ییبو وحشت زده می کوبید و خودش را به در و دیوار می زد.

با تته و پته گفت.
"ازم... دور... شو"
صدا دوباره کنار گوشش زمزمه کرد.
"قلبت رو می خوامممم"

نمی فهمید؛ دوبار، تا آن موقع دوبار شده بود که از او قلبش را می خواستند اما چرا؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ قلبش چه در خود داشت که آن را می خواستند؟
ناگهان ایست ناگهانی قلبش را با وضوح حس کرد.

وحشت زده شد اما ناگهانی قلبش با سرعت زیادی شروع به تپیدن کرد اما این بار از روی وحشت نبود.
این بار ییبو نیروی عجیبی را در قفسه ی سینه اش حس کرد.

حیرت زده چشمانش را گرد کرد؛ اما در ثانیه چشمانش سیاهی رفت و با شدت روی زمین افتاد.






ᏴᏞᎪᏟᏦ ՏᏢᎬᏞᏞ Where stories live. Discover now