چرا باید همچین کاری بکنیم...به جای اینکه همین جا یه فضای عاشقانه ی خاص درست کنیم و راحت باهم وقت بگذرونیم..بدون اینکه نگاه آزار دهنده خیلیا رومون باشه...اینجوری لذت بیشتری از قرارمون می بریم...و همینطور رقص آروم بعدش...
می تونه یه شب رویایی تر برامون بسازه...اما ژان گه این نظر و خواسته ی منه...اگر تو اینجوری راحت نیستی و دوست نداری مشکلی نیست...هر جایی که تو بخوای میام"
ژان جلو رفت و ییبو را به آغوش کشید. آن پسر از خواستنی هم خواستنی تر بود.
ییبو را محکم به خود فشرد و زمزمه کرد.
"تو بی نظیری ییبو...واقعا بی نظیری"
ییبو خجالت زده دستانش را دور کمر ژان حلقه کرد و صورتش را به شانه ی او فشرد.
"تو بی نظیر تر از منی ژان گه"
ژان حرفی نزد؛ تنها ییبو را به خود فشرد و با نفس های آرام اما عمیق بوی خوش تن ییبو را به مشام کشید.
هنوز هم باورش نمی شد او حالا ییبو را داشت؛ این پسر زیبا و دوست داشتنی حالا برای او بود.
این برایش محال ترین و بهترین اتفاق زندگی اش بود.
با به یادآوری چیزی به سرعت از ییبو جدا شد و با چشم های گرد شده او را نگاه کرد.
"ییبو!"
ییبو که از این جدا شدن ناگهانی حیرت زده شده بود سریع گفت.
"چیه؟"
ژان انگشت اشاره اش را بالا آورد و به شقیقه خودش ضربه ای زد.
"یادم رفت! باید لوسیونتو بزنی"
ییبو با حرص نفسی کشید و چشم غره ای به ژان رفت.
"فکر کردم چی شده!"
ژان لبخند دندان نمایی زد و از کشوی کنار تخت لوسیون ییبو را درآورد.
نیم نگاهی به ییبو انداخت و یک ابرویش را بالا برد.
"لباستو بده بالا"
ییبو دستش را به طرف ژان دراز کرد.
"خودم می زنم"
ژان لوسیون را عقب برد و ابروهایش را بالا انداخت.
"ساکت شو ییبو وگرنه طلسمیو اجرا می کنم که دهنت بسته شه"
ییبو با چشمان گرد شده ژان را نگاه کرد.
"واقعا همچین طلسمی بلدی؟ به منم یاد بده"
ژان با شیطنت و بدجنسی ابرویی بالا انداخت.
"حتما...ولی الان نه...ممکنه بخاطر خطرناک بودنش عقلتو از دست بدی"
ییبو چشم غره ای به او رفت و لباسش را بالا کشید.
ژان لبخندی زد و موهای ییبو را به هم ریخت.
"آفرین پسر خوب"
سپس به آرامی مشغول زدن لوسیون روی زخم های ییبو شد.
ییبو به ژان خیره بود و با حس دست های ظریف ژان روی شکمش که به آرامی و ظرافت حرکت می کردند دلش می لرزید.
ژان سرش را کمی بالا آورد و با دیدن نگاه خیره ی ییبو حرکت دستش متوقف شد.
ییبو آب دهانش را به سختی قورت داد اما حرفی نزد.
ژان لبخند خجالت زده ای زد و سرش را عقب کشید. نگاهش را به شکم ییبو دوخت.
YOU ARE READING
ᏴᏞᎪᏟᏦ ՏᏢᎬᏞᏞ
Fanfiction《 این طلسم از خطرناک ترین و بدترین طلسم هایی است که انسان ها در طول تاریخ به خود دیده اند. شاید در چند قرن تنها یک نفر پیدا شود که بتواند جرعت کند و چنین طلسمی را به انجام برساند. تا به حال هیچ راه نجاتی برای این طلسم یافت نشده. هیچراه فراری نیس...
part 11
Start from the beginning
