چشمان ژان بیشتر از آن نمی توانستد گشاد شوند. حس می کرد همه اینا خوابی بیش نیست؛ یک رویای زیبای تحقق نیافتنی.
"یی...بو...تو...جدی...میگی؟"
ییبو سرش را تکان داد.
"اهوم...دوستت دارم ژان گه...جدی میگم"
ژان حیرت زده گفت.
"ولی...تو...توی...رستوران..."
ییبو آرام سر تکان داد.
"فقط می ترسیدم...می ترسیدم تو بفهمی بهت علاقه دارم و منو از زندگیت پرت کنی بیرون"
ژان ناباورانه و خوشحال ییبو را دوباره در آغوش کشید و صورتش را به شانه ی پهن او فشرد.
"ییبو...باورم نمیشه...من...آه خدای من"
ییبو لبخندی زد، سرش را در گردن ژان فرو برد و عطرش را به مشام کشید.
"اهوم..."
پس از چند لحظه با بی میلی از یک دیگر جدا شدند.
ژان به آرامی گونه ی ییبو را نوازش کرد.
"حس می کنم اینا همش یه خوابه"
ییبو آرام چشمانش را باز و بسته کرد.
"اهوم"
ژان آهی کشید.
"باید به فکر یه راه حلی برای اون شیطان هم باشم"
ییبو بوسه ی نرمی روی دست ژان کاشت.
"اونم درستش می کنیم"
ژان لرزش خفیفی را در دلش احساس کرد. با خجالت دستش را عقب کشید و نگاهش را از ییبو گفت.
ییبو لبخندی زد.
"نمی دونم باید چیکار کنم...ژان گه...تو خیلی خواستنی هستی"
ژان با خجالت لبخندی زد.
"ییبو...خجالتم نده"
ییبو لبخند دندان نمایی زد.
"واقعیتو گفتم"
دوباره با هم به اتاق ژان رفتند. ییبو زود تر روی تخت نشست و ژان را خطاب قرار داد.
"ژان گه؟"
ژان کنارش نشست.
"هوم؟"
ییبو با شیطنت خودش را به ژان نزدیک کرد.
"بهتر نیست وقتی صدات می کنم از یه کلمه ی دیگه استفاده کنی ژان گه؟"
گونه های ژان رنگ گرفت و سرش را کمی عقب برد.
"ییبو...من الان خجالت زده ام اذیتم نکن"
ییبو سرش را تکان داد و لبخندی زد.
"هر چی ژان گه بگه"
کتابش را که روی تخت بود برداشت و مشغول خواندنش شد. اگر ژان می خواست کمی با این موضوع کنار بیاید پس او باید زمانش را می داد.
ژان نیز با کمی خجالت کتابش را از روی میز برداشت و مشغول نگاه کردنش شد. اما تمام هوش و حواسش جای دیگری بود؛ پیش پسر زیبایی که کنارش نشسته بود و در آرامش کتاب می خواند؛ پسری که تا دقایقی پیش به هم اعتراف کرده بودند.
نمیفهمید زمان چگونه می گذرد؛ تنها چیزی که حس میکرد آن احساسش به ییبو بود که هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد.
نگاهش را به طرف ییبو برگرداند.
ییبو توجهی نکرد و منتظر ماند تا اگر ژان خواست، حرفش را بزند.
ژان آرام زمزمه کرد.
"ییبو؟"
ییبو نگاهش را به او دوخت.
ژان با تردید پرسید.
"وقتی دو نفر با هم رابطه شونو شروع می کنن چیکار می کنن؟"
YOU ARE READING
ᏴᏞᎪᏟᏦ ՏᏢᎬᏞᏞ
Fanfiction《 این طلسم از خطرناک ترین و بدترین طلسم هایی است که انسان ها در طول تاریخ به خود دیده اند. شاید در چند قرن تنها یک نفر پیدا شود که بتواند جرعت کند و چنین طلسمی را به انجام برساند. تا به حال هیچ راه نجاتی برای این طلسم یافت نشده. هیچراه فراری نیس...
part 11
Start from the beginning
