can I call you daddy

Start from the beginning
                                    

                                  ****

بعد از اعتراف جونگین به عشقش و پس زده شدنش توسط سهون  الان  جونگین در دفتر آقای پارک منتظر درست شدن کار هاش بود.
سر خورده تر از هر وقت دیگه پشیمون بود چرا خودش رو کنترل نکرد و همه چیز رو اعتراف کرد،الان حتی همون محبت و توجه پدرانه ی سهون رو هم نداشت،بعد از اون شب طی این دوروز جونگین سهون رو ندیده بودش،سهون انقدر ازش بیزار بود که حتی ساعت رفت و امدش به خونه رو جوری تنظیم کرده بود که نخواد اونو ببینه.
با فکر کردن به این موضوع قلبش درد میگرفت چشمه عسلی چشماش پر آب میشد.
ولی این ها فقط افکار جونگین کوچولوی شکست خورده بود.
اون طرف داستان سهونی بود که بدجور دلتنگ جونگین شده بود اما خب هنوز نتونسته بود اتفاقات اون شب رو هضم کنه.
کسی چه میدونست شاید سهون درگیر دست و پنجه نرم کردن با احساسات سرکشی بود که به تازگی بیدار شده بود.
طی مدتی که آقای پارک درگیر درست کردن کار هاش بود،جونگین با کمک تمین وسایلش رو جمع میکرد و آماده رفتن میشد.

                                 ****

یک هفته ای از برگشتش به خونه پدریش میگذشت،پس چرا بجای این که  اوضاعش بهتر بشه روز به روز بدتر میشد!؟چشمه ی اشکش خشک شده بود ولی مثل ماتم زده ها خودش رو گوشه ی اتاق تو منطقه امنش روی تخت زندانی کرده بود.
اون ددیش رو میخواست،چرا نمیومد مثل هر سری که کار اشتباهی میکرد نازشو بکشه و نصیحتش کنه،باهاش حرف بزنه!؟قول میداد این سری بدون سرتقی حرفشو قبول کنه و پسر خوبی باشه!؟دیگه بهش نمیگفت دوستش داره فقط کاش اون برگرده...
مثل روال این چند روز باز هم تمین پیشش بود تا مراقبش باشه و حالش رو بهتر کنه.اما مگه میشد!؟جونگین گوشه گیر دلش میخواست فقط زیر پتوش مچاله بشه.خیال پردازی کنه،خیال پردازی یه زندگی خوب کنار سهونش،کنار ددیش
کسی که دیگه مال اون نبود،دیگه پیشش نبود‌.

و اما سهون باز هم مثل چند شب دیگه مست کرده بود و حالش عجیب خراب بود،اتاق خالی جونگین پاتوقش شده بود و تکیه زده ب تختی که دیگه جونگین رو روی خودش نداشت،شیشه های مشروب رو دور خودش چیده بود با خودش یا شایدم با جونگین خیالیش حرف میزد.گاهی بلند بلند قهقهه میزد و گاهی صدای هق هق از خنده هاش بلند میشد.
با شنیدن صدای رمز در با هول از جاش بلند شد و ب سرگیجش توجهی نکرد،بلاخره جونگینش اومده بود دیگه بقیه چیزا چه اهمیتی داشت!؟
سراسیمه خودش رو به حال رسوند و چند باری بدجور سکندری خورد ولی باز هم به راهش ادامه داد،اما با دیدن چانیول متعجب توی چهارچوب در بادش خوابید.
_چیکار داری میکنی سهون!؟
دستاشو تو سینه چانیول گذاشت و آروم هلش داد
_خدا لعنتت کنه یول،فک کردم جونگین اومده.
با بی رمقی بی توجه به چانیول سمت اتاق برگشت.
چانیول با لحن سرزنش گری گفت:
_انقدر مشتاق دیدنشی و اون شب با اون حال تنهاش گذاشتی و اجازه دادی از پیشت بره!؟
احساس پدرانه!؟احمقی!؟کیو داری گول میزنی!؟
+دهنتو ببند همچین چیزی امکان نداره.ما نمیتونیم باهم باشیم.
_کدوم پسر بابا!؟انگار خیلی تو نقشت فرو رفتی،تو فقط9سال ازش مراقبت کردی.اون پسر استاد کیمه!کیم جونگین...چرا با این افکار الکی هم خودتو اذیت میکنی هم اونو
.
.
.
_تو اصن از حالش خبر داری!؟میدونی تو اون خونه درندشت تنهایی داره چیکار میکنه!؟
سهون با شنیدن این حرف هوشیار شد و شتابزده پرسید:
+اتفاقی افتاده!؟تو از چیزی خبر داری!؟
_حتما باید اتفاقی افتاده باشه!؟اصن اتفاقی مهم تر از اینکه9سال اون بچه رو تمام مدت کنار خودت نگه داشتی و نذاشتی از پیشت جم بخوره و الان با بزدلی تمام تنهاش گذاشتی.
یعنی اون یه علف بچه شجاعتش از تو بیشتر بود!؟
+کم دری وری بگو چاااان!اون پسر من بود...
چانیول نذاشت حرفش رو ادامه بده و با حرص غرید:
_بابا از کدوم حس پدرانه حرف میزنی سهون!؟ یه بچه هم حال تورو ببینه میفهمه عاشقی بدبخت.
محض رضای خدا به خودت بیا مرد.
و بدون حرف دیگه ای خونه سهون رو ترک کرد.
سهون پاهاش تحمل وزنش رو نداشت،روی مبل نشست و سرش و بین دست هاش گرفت.
شاید حق با چانیول بود،کدوم پدری دلش با دیدن زیبایی های پسرش میلرزید،کدوم پدری به حرف زدن پسرش با دختر ها حسودی میکرد و عصبانی میشد!؟
تا نیمه های شب غرق در این افکار بود و مینوشید.
افکارش مغزش رو میخوردند،چانیول راست میگفت.اون یه بزدل بود،که عشقش به جونگین رو پشت احساسات به اصطلاح پدرانه مخفی کرده بود.
اون هیچ وقت شجاعت جونگین رو نداشت.
دیگه کافی بود،باید میرفت تا جونگینش رو برگردونه،نه به عنوان پسرش بلکه به عنوان معشوقش.بی توجه به ساعت با همون اوضاع ژولیده و بهم ریخته بیرون زد.

can I call you daddyWhere stories live. Discover now