لکسی رو دیدم که وارد شد. لپاش قرمز شده بود و موهاشو با یه حوله ی سفید بالای سرش جمع کرده بود.
حالش الان خیلی بهتر بنظر میرسید. اون اومد و کنارم نشست و من رفتم تو آشپزخونه تا برای هردومون یه چیزی بیارم. شاید..قهوه؟ نه با توجه به اینکه الان ساعت از 3 صبح گذشته اگه قهوه بخوریم حالا حالا ها بیداریم پس تصمیم گرفتم شیر بیارم. پاکت شیرو از تو یخچال برداشتم و تو دوتا لییوان شیر ریختم. اونارو گذاشتم تو مایکروفر تا گرم بشن.
وقتی با 2تا لیوان شیر برگشتم لکسی داشت با ناخوناش بازی میکرد و انگار 2 دل بود. نمیدونستم واسه چی.
لیوانشو بهم دادم و اون به آرومی تشکر کرد و یکم ازش خورد. صداش گرفته بود . منم از لیوانم یکم خوردم.
_خب؟
ابرومو دادم بالا و نگاهش کردم.
_ببخشید؟
اون یعنی منظورمو نفهمیده؟ باید روشنش کنم؟
_خب چه اتفاقی برات افتاد؟ امشب..
دوباره نگرانی و اضطراب چهره اشو پوشوند و من ترس رو تو چشای روشنش دیدم.
_خب..فکر کنم باید از اولشو تعریف کنم.. ولی باید بدونی که من همیشه تورو به عنوان بهترین دوستم میدونم و دوستت دارم. حتی اگه تو از این به بعد همچین فکری درباره ی من نکنی..
اون یکم مکث کرد و بعد ادامه داد
_من امروز صبح وقتی داشتم شهرو میگشتم لویی رو .......
قبل از اینکه لکسی جمله اش رو بتونه تموم کنه صدای "بووم" وحشتناکی بلند شد و من دیدم یکی داره محکم به در میکوبه.
_تیفانی..درو باز کن. تو باید بهم جواب بدی
یا مسیح..اون لویی ..اون مسته؟؟ چه اتفاقی افتاده؟ چرا داره داد میزنه. با ترس رفتم سمت در و بازش کردم. لکسی محکم دسته ی کاناپه رو گرفته بود وقتی با چشمای قرمز لوییس رو به رو شدم.
_عه؟؟ چه خوب که بیداری. نباید تعجب کنم اگه الان یه پسر از این پشت ظاهر بشه.
اون چشمش به لکسی افتاد و منو هل داد رفت تو و ادامه داد
_وااای لکسی هم که اینجاس! حتما داره خاطرات سکساتو باهاش مرور میکنی. نه؟ توی....
بهش مهلت ادامه حرفشو ندادم و گفتم
_چی؟؟ هیچ معلوم هست چی داری میگی؟ تو چطور جرعت میکنی....
حرف منم قطع شد وقتی صدای لیام بلند شد.
_هیچ معلوم هست اینجا چه خبره؟؟
پشت سرش جیمز بود که معلوم بود از اینهمه سروصدا شکه شده و داشت چشماشو می مالید.
لویی_میتونی از خواهر نمونه ات بپرسی. اون هرزه ..
لیام دستشو آورد بالا و گفت : بسه! داد و بی داد رو کنار بزارین. بهم بگو تیفانی چیکار کرده؟
YOU ARE READING
the devil
Fanfictionوقتی تیفانی با یه پسر خوش قیافه و خوب به اسم هری ملاقات میکنه برای اولین بار عاشق میشه و فکر میکنه باید تا تموم عمرش با هری باشه اما گاهی وقتا سرنوشت بر خلاف میل افراد رغم میخوره...
chapter 24
Start from the beginning