My treacherous man

Start from the beginning
                                    

یک ماه از غیب شدن یهویی بکهیون می‌گذشت و تو این یک ماه چانیول فرقی با یک مرده متحرک نداشت .
غذا نمی‌خورد ،ورزش نمیکرد،سکس نمیکرد،تنها چیزی که زنده بودنش رو نشون میداد سیگار هایی بود که پشت سره هم روشن میکرد .
اولش به شدت عصبانی بود و فکر میکرد احتمالا بکهیون بهش خیانت کرده اما بعد گذشت دو روز به این نتیجه رسید که خودش زیادی آشغال بوده .
البته حتی اگه بهش خیانت هم میکرد نمیتونست گله ای کنه... کاری ک خودش میکرد و با حق به جانبی تمام فکر میکرد حقشه.
هرکس جای بک بود خیلی زودتر از اینا فرار میکرد .‌‌..فکرشم نمی‌کرد بکهیون آنقدر براش مهم بوده باشه و با رفتنش انقدر بهم بریزه
نمیدونست کی آنقدر بهش معتاد شده که الان تو نبودش خماری پس میده .
به هر رابطی که می‌شناخت زنگ زده بود و به هرکس و هر چیزی چنگ زده بود بلکه بتونه اون لعنتی رو پیدا کنه ولی انگار نشدنی بود .
اون رفته بود...حتی جوری رفته بود ک اثری از رد پاش هم نزاره .
تقصیر خودش بود که بیشتر باهاش وقت نگذرونده بود تا حداقل به دوستای بیشتری دسترسی داشته باشه...شاید اگر این کار رو میکرد میتونست اوه سهون عاشق پیشرو بشناسه .
دیگ هیچ امیدی نداشت ...و تنها دل خوشیش بو کردن عطر پسرک بود که به طور اتفاقی جا مونده بود .
............

دل کندن از چانیول راحت نبود ...درواقع سخت ترین کار دنیا بود ‌.اون آدمی بود که با همه خیانت های مرد باهاش میموند و همچنان میتونست دوستش داشته باشه .ولی دیگه کافی بود ...نمی‌خواست بخاطر عشق یک طرفه ای که داشت ذره ذره نابودش میکرد در آینده مدیون وجدان خودش باشه .
سهون مهربون و دلسوز بود .‌..به حرفاش اهمیت می‌داد...یک لحظه از توجه کردن بهش دریغ نمی‌کرد ...ولی دل بک برای اون چشمای وحشی و حریص که با لذت تمام به چشاش خیره میشد وجب به وجب وجودش رو میبلعید تنگ بود .
با صدای سهون افکار پراکندش رو خاموش کرد و به دنبالش از در خونه سهون بیرون رفت .جلوی آسانسور منتظر موند و به چشم های قرمز خودش توی اینه آسانسور خیره شد و دقیقا همون لحظه که در آسانسور باز شد چشمهاش تو دو جفت چشم مشکی و خسته که با آخرین باری که دیده بود خیلی فرق کرده بود قفل شد ،از قضا حسابی دلتنگ اون چشمها بود .
ضربان قلبش تو صدم ثانیه بالا رفت و حالا قلبش تو مغزش میکوبید .توان انجام هیچ حرکتی رو نداشت .
هیچ جوره نمیتونست اتفاقی که افتادرو حضم کنه.
..........
با زور دوست نزدیکش کای بلاخره از اون خونه کذایی که به دخمه تبدیلش کرده بود بیرون زد و الان توی آسانسور منتظر بود تا بلاخره به خونه دوست لعنتیش کیم کای برسن و نخ بعدی سیگارش رو روشن کنه .
ولی با باز شدن در و دیدن شخصی ک خیلی وقت بود دنبالش میگشت و بعد دیدن چشمای پاپی شکل و گرفتش حس کرد مثل همیشه خوابه و داره رویای شیرین الهش رو میبینه .
اما با دیدن پسر قد بلندی که به طرز رو مخی جذاب بود و نزدیک پسرک‌ ایستاده بود  اخمش رو تو هم کشید و به بک ک هنوز مات و مبهوت بهش خیره بود نگاه کرد و قدم بلندی سمتش برداشت .
_تو اینجا چیک...
نذاشت حرفش رو ادامه بده و با تشکر رو به کای گفت:
_کای کیلید خونرو بده
+چی شده چر..
با دادی که چانیول وسط حرفش زد پسر بیچاره فقط وقت کرد که کیلید رو دراره و به دست پسر وحشی جلوش بده و لحظه بعد هیچکدوم از اون دو نفر روبروشون نبودند.
با خشونت دست بک رو کشید و داخل خونه برد .
بکهیون یک بار دیگر سوالش رو پرسید ولی بدون دریافت جوابی صدای عصبی و حرصی چان بلند شد:
_بخاطر این بود نه...؟
بک با گیجی بهش خیره شد و همین باعث تشدید شدن عصبانیت چان شد :
بهت میگم بخاطر اون عوضی منو ول کردی نه؟
این بار دادی که زده بود به قدری بلند بود ک بکهیون از ترس دستش رو روی گوشهاش گذاشت و توی خودش مچاله شد ...با چشمای اشکی به چان خیره شد :
_واقعا فکر میکنی من همچین آدمیم...؟
برعکس چان صدای بک آروم و پر بغض بود .
دلش میخواست...دلش میخواست باور کنه ولی صحنه ای که دیده بود زیادی سنگین بود :
_لعنتی می‌دونی از وقتی رفتی من چی کشیدم...؟میدونی چقدر داغون شدم...؟
حالا صداش پر از عجز بود و این برای بکهیونی که تاحالا این ساید چانیول رو ندیده بود تعجب آور بود ...ینی چان واقعا از رفتنش ناراحت بود؟
_ولی چطور...؟چطور تونستی اینطوری ولم کنی و بهم خیانت کنی...؟
سر چان پایین افتاده بود و این حجم از غم توی صداش غیر قابل باور بود .
حالا که دقت میکرد چان خیلی تغییر کرده بود...صورتش لاغر شده بود و زیر چشماش گود افتاده بود ...نگاهش برق قبل رو نداشت و نسبت به قبل زیادی گرفته بود :
یول...گوش کن...من هیچ خیانتی نکردم ...
صداش پر از بغض بود و اولین اشکش با جمله ای که سعی در گفتنش داشت چکید :
_تو...تو همیشه به من خیانت کردی و من مثل عاشق های احمق نمیتونستم ولت کنم ...ولی کم آوردم...اومدم پیش سهون و ازش خواستم یه مدت بهم جا بده...کارام درحال انجامه و ماه بعد میرم آمریکا .
بدن چانیول یخ کرد و ناباور به بکهیون چشم دوخت.
کی آنقدر بی رحم شده بود...؟اامریکا...؟
بکهیون وقتی حرف و عکس العملی از چان ندید آروم زمزمه کرد:
_مواظب خودت باش
و رفت
انقدر محو شده بود که حتی نفهمید بکهیون کی رفته .
نه...نمیتونست حالا که دوباره پیداش کرده اجازه بده بره ...دیگ نمیتونست
با شتاب بیرون دووید و دست بکهیون رو وسط راه کشید و برگردوند سمت خودش:
_بک ...صبر کن...بزار باهات حرف بزنم
+دیگ‌حرفی نمونده یول ...بیا فقط تمومش ...
ولی ادامه حرفش با کشیده شدن تو بغل چان نصفه موند...اون هیچوقت همچین آغوشی ازش دریافت نکرده بود .‌..هیچوقت انقد حرارت تو چشماش ندیده بود :
_فقط بزار حرفامو بزنم و بعد تصمیم بگیر
بک رو از بغلش بیرون آورد با دیدن اینکه ممانعتی نمیکنه شجاعت پیدا کرد و ادامه داد:
_بکهیون...من خیلی احمق بودم...انقدر که حتی به قلب خودم توجه نکردم...هیچوقت نبودن رو حس نکردم و ترس نداشتنت رو نچشیدم...ولی وقتی رفتی و از دستت دادم فهمیدم تمام انگیزه من واسه زندگی الهه ای بود که هر شب تو بغلم می‌خوابید .
با شنیدن این حرفا گونه بکهیون رنگ گرفت و با بی تابی تو چشمای چانیول خیره شد ...چان خنده ای از معصومیتش کرد و شستش رو روی گونه برجسته و سرخش کشید:
_تو کسی بودی که هر شب با خستگی برمیگشتم و میدیدم زودتر از من خودش رو رسونده خونه و من غرق لذت میشدم و حتی خودم متوجه نبودم ...تو کسی بودی که حتی تو بد ترین شرایط عم لبخند گرمت رو ازم دریغ نمیکردی ... بکهیون تو کسی بودی که اولین بار که دیدمت فقط با لبخندت منو به زانو در آوردی ...بعد تو هیچ چیزی برام معنا نداشت ...هیچ چیز جذابیت قبلو نداره...من از کل دنیا فقط لبخند و چشمای تورو لازم داشتم و همین برام کافیه ...بک یه فرصت بده بهم تا اشتباهاتم رو جبران کنم بهت ثابت کنم چقدر عاشقتم .
خواب بود مگه نه؟
این ادم روبروش خوده پارک چانیول بود مگه نه؟
همه حرفهاش واقعیت بود مگه نه؟
قلبش بی تاب خودش رو به در و دیوار میکوبید و لبهاش برای دوباره چشیدن مردش بی تاب بودن .
بک چشمای اشکی و پر اتشش رو به چشمای مرد خیانتکارش دوخت و لبهاش رو به لبهای تشنه مرد وصل کرد ...هردو بوسه ای پر از دلتنگی شروع کردن و این شد آغاز دونستن قدر داشته هاشون .

خب...های گایززز ...روبی هستم
این اولین وان شاتی بود که نوشتم و اگر اشکالی داشت به لطف خودتون ببخشید ....خودم داستانش رو دوست داشتم و حتی بعد نوشتنش متوجه شدم از هر چیز کوچیک‌و بزرگ زندگیم به خوبی مراقبت کنم و قدرشو بدونم...امیدوارم حس شما هم مثل من به این وان شات خوب باشه...ممنون که وقتتون رو گذاشتید و خوندیدنش
دوستتون دارم ..

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Aug 08, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

 𝐨𝐧𝐞 𝐒𝐡𝐨𝐭 My treacherous man /مرد خیانتکار من Where stories live. Discover now