-میگی و ایگی هر کاری که بگی کردن بعدش اونا بدناشون از تو قوی تره مگه نه؟

هردو با سر تایید کردن

یعنی جک هربار مجبور بود ضعف بدنیشو به رخش بکشه؟؟؟ اونم جلوی بقیه؟؟ مگه گناه کرده که هیچوقت کامل نبوده

اگر موافقی برم سراغ بحث بعدی

سان چشمی برای اون دوتا پشگل مغز نازک کرد و روشو برگردوند

-بفرما

-ردیابی موقعیتتون دسته منه چون نمیتونید با خودتون وسیله هوشمند ببرید پس هرجا که بگم میرید و هرجا که نگم پاتونو نمیزارید سرخود عمل کردن باعث میشه دیدارتون با عزرائیل رو سریع تر کنید، هر دستگاه یه اتاق فرمان داره که فقط یه نفرتون میتونه بره داخل تعداد زیاد مساوی با مرگ، این فلشو بزن به کامپیوترشون

دستشو داخل جیبش کرد و قطعه کوچیکی رو دست سان داد

-فقط بعدش فراموش نکنید که برش دارید و محض احتیاط یه بلایی سر اون قبلیا بیارید دیگه اینکه... عاا... جو الکی نمیگیرید در گیری کمتر طول عمر بیشتر این یه نکته فقط مختص جنابعالیه

و با دست به سان اشاره کرد

-صص...بر کک...ننن این کک...ه ...ه همش شش...شد مرگ..گگ

جک شونه هاشو بالا انداخت و مظلومانه بهشون نگاه کرد

-اگر بتونید اولی رو درست کنید مناطق هی بیشتر باز میشه و راحت تر میتونیم جلو بریم پس سخت تلاش کنیددد!

-اوه کاپیتان شما اینجایید؟

زنی که جلو اومد رو نمیشناخت اولین بار بود که میدیدش. زن هم متقابلانه حس راوین رو داشت فکر نمیکرد همچین فرد جوونی کاپیتان جدید باشه پس لازم دید که خودش رو معرفی کنه

-بازرس مانا هستم از فرماندهی کل منو فرستادن

احترامی به راوین گذاشت و لبخند مسخرشو کشیده تر کرد

-فکر نمیکردم شما اینجا باشید

-این یکی از ماموریتای اصلی گروه ماست چرا نباید اینجا باشم؟

-خب به هر حال این کار نیروهای تازه وارد نیست

حرفش یه توهین خیلی خیلی بزرگ نه تنها به خودش بلکه به تمام مامورای زیر دستش بود

زن که قیافه در هم کاپیتان بد خلق رو دید سریع جمع و جورش کرد
-اوه اوه سو تفاهم نشه فقط منظورم این بود که حیفه جوخه های قوی مثل شما اینجا باشن. شما نگران نباشید من حواسم به همه چیز هست

دوباره احترام گذاشت و قبل از اینکه توسط اون چشمای اتیشی خورده بشه رفت

وقتی وارد محوطه اصلی ساختمون شد کلی خبرنگار رو دید که سعی میکردن از نگهبانا رد بشن

به سمت سربازا رفت و با همون لحن جدیش دستور داد

-برید سمت اتاق کنترل

-قربان اونجا رو گروه دیگه ای پوشش داده نیازه که ما بریم؟

-به اونا بگید مراقب در پشتی و اصلی باشن

-بله

سرباز تایید کرد و خیلی سریع به همراه چند نفر دیگه از اونجا رفتن

اما بعد از ده دقیقه هنوز خبری از اون بازرس و بقیه افرادش نشد. به اجبار سمت اتاق کنترل رفت تا ببینه چه خبر شده. طبق تصورش دو طرف در حال بحث کردن بودن

-اینجا چه خبرههه؟

داد بلندی کشید و همه با تعجب به مافوقشون نگاه کردن

-کاپیتان شما بهشون گفتید جای گروه ها تغییر کنه؟

همون زن با عصبانیت به سمتش اومد و با چهره عصبانیش به راوین خیره شد

-من دستور دادم، مشکلیه؟

-ما از مرکز دستور میگیریم شما حق تغییرشو ندارید

-اینجا کسی به جز من هست که دستوری به شما بده؟

زن با عصبانیت دندوناش رو بهم فشار میداد

-این نقض قوانینه شما نمی تونید این افراد رو با یه سری جوون بی تجربه عوض کنید

-بازرس مانا اینجا تجربه شما برای من اهمیتی نداره اون گروهی که مناسب دیدم رو برای محافظت از قسمت اصلی گذاشتم این دستور منه هنوزم میخواید سرپیچی کنید؟؟؟

هیچکس حرفی نزد و همه در سکوت کامل به بحث دو ارشدشون نگاه میکردن

-من این کار شما رو گزارش میدم

-هروقت برگشتی میتونی این کارو بکنی

-کاپیتان...

صدای پسر جوونی از پشت بی سیم به گوشش خورد

-چیشده؟

-دستگاه داره اخطار میده چند نفر داخل شدن...
〰️〰️〰️☘〰️〰️〰️☘〰️〰️〰️☘〰️〰️〰️

هیحی برداشتم اوردمش. راوین و میگم
پدر دوخته خیلی دست و پا زد ولی اخر سر اوردمش تو کار
این دستگاها میدونید چیه؟ یه سری چیزای گنده منده مارولا رو تو هوا میزنه مثل مگس منتهی واسه ما یکم شرایطش فرق داره حالا میگم واستون قصه اش طولانیه....

• Zone 99 ~•Where stories live. Discover now