1.«غروب»

136 17 10
                                        

بوی غذا بهم می‌رسه و معده‌م بیشتر درد می‌گیره. پاهام رو بیشتر توی شکمم جمع می‌کنم تا این درد لعنتی ساکت شه چون درد‌های دیگه‌ای برای توجه کردن بهشون دارم.

نگاهی به تیکه‌ی استیکی که ده دقیقه‌ای هست جلوم روی تخت گذاشته شده میندازم و هم‌زمان اشتهام کور میشه اما انگار معده‌م گرسنه‌تر از این حرفاست و من سیرتر.
از سر جام بلند می‌شم و پرده‌ها رو می‌کشم. نور خورشید عذابم میده و من ترجیح میدم اتاقم رو توی تاریکی غرق کنم.
دوباره میشینم و به جایی خیره میشم تا از شدت کلافه بودنم کم شه اما فایده نداره. بعد از ثانیه‌ای دست‌هام رو نزدیک گوشم می‌برم و برای بار هزارم اما کوتاه دست میزنم.
هیچی...
باز هم هیچی...
من نمی‌شنوم.

کیم تهیونگ دیگه نمی‌شنوه و این مسخره‌ترین چیزیه که توی عمرم شنیده‌م. منظورم خوندن بود چون اون جمله‌ی کوفتی رو خوندم وقتی دکتر روی کاغذ نوشتش.
به جعبه‌ی ویولن گوشه‌ی اتاق نگاهی میندازم و این‌دفعه محکم‌تر دست می‌زنم تا از این خواب بیدار شم. انگار چشم‌هام هم کور شده و چیزی حس نمی‌کنم. توی تاریکی ناشنوایی فرو رفته‌م و حتی خود تاریکم رو نمی‌تونم پیدا کنم. این چیزیه که من هستم. یه ویولنیست کَر...

گوشیم رو از کنارم برمی‌دارم و وارد صفحه‌ی پیام‌هایی که برام اومده میشم. پنج روز گذشته و هیچکس انگار قرار نیست فراموش کنه کیم تهیونگ دیگه نمی‌شنوه.
پیام‌های مادرم رو باز می‌کنم. اصرار می‌کنه مدتی رو توی خونه‌م بمونه یا حتی من رو به اونجا دعوت کرده.
دستم رو روی آیکون میکروفون میزارم و با داد ویسی که می‌خوام براش بفرستم رو شروع می‌کنم:

- بهت گفتم نمی‌خوام کسی رو ببینم مامان! لطفا دیگه پیام نده یا زنگ نزن. تنهام بزار!

حتی صدای دادِ خودم رو هم نمیشنوم و این... غمگینم میکنه.
به خودم پوزخندی میزنم و گوشی رو کناری پرت می‌کنم که 'استیو' رو توی چهارچوب اتاق می‌بینم که با نگرانی و ترحم بهم نگاه می‌کنه. احتمالا دادم رو شنیده و اومده ببینه چه خبره تا مواظب باشه کار دست خودم ندم.
نگاهم رو ازش می‌گیرم و بهش میگم اینجا نباشه و اون هم تنهام بزاره. حتی اگه می‌تونستم هم اون رو از خونه‌ی بزرگم بیرون می‌کردم تا در و دیوار‌های اینجا راحت‌تر ببلعنم اما دلم نمیاد، تنها درآمدش از راه خدمت به منه اما چه بد که نمی‌تونم ایندفعه ازش کمک بگیرم. پسرک بیچاره، فکر نمی‌کرد وقتی به سئول بیاد مجبور میشه تا دو سال آینده‌ش خدمتکار یه ویلونیست مغرور و نچسبی مثل من بشه.

دوباره نگاهم به جعبه‌ی ویولن می‌خوره و ایندفعه اشک توی چشم‌هام جمع میشه. حادثه‌ی اونشب رو خوب به یاد ندارم. میگن به خاطر شوک بعد از حادثه‌ست اما تنها چیزی که یادم میاد محو شدنه. گفتن بلندگوی بزرگ سالن کنسرت درست ده دقیقه قبل از این که جلوی طرفدار‌هام با شور ویولن بزنم روم افتاده و سرم بدجوری آسیب دیده. البته بدنم هم کوفتگی‌های شدیدی داره.
خیلی چیزی یادم نمیاد اما فشار رو یادمه. محو شدنی که زیر فشاره و من رو داخل خودش حل میکنه. این یکم شاعرانه به نظر میاد اما وقتی مرورش می‌کنم قلبم بیشتر از ترس می‌تپه. نمی‌دونم اسمش رو چی بزارم، شاید از محو شدن می‌ترسم اما همین الانش هم دیگه چیزی از من باقی نمونده.

SunkenWhere stories live. Discover now