☕قهوه☕

1.4K 155 18
                                    


غروبی آروم...دلپذیر و رنگارنگ بود...

از کافی شاپ خارج شدیم...

با هم قدم می زدیم...که اون با خنده هاش من رو از فکر بیرون کشید...

و گفت...

"زود باش...ته...بیا قهوه رو بگیر...تا با هم بخوریم..."

من از قهوه متنفرم...

و تابحال نخوردم...

اما وقتی اون کاپ قهوه رو به دستم داد...

و به چشم هام خیره شد...

با اون تیله های براقش...

همون چشم های خرگوشی‌ شکلش...

من نمی تونستم بهش نه بگم...

پس شکست رو قبول کردم...

امتحانش کردم...

آه...این بهترین مزه ای بود که تابحال چشیدم...

از خلسه بیرونم آورد...

و دستم گرمِ گرم شد وقتی با دستاش نوازشش کرد...

قهوه می خوردیم و توی پارک قدم می زدیم...

بارون نم نم می بارید...

و داشتیم خیس می شدیم...اما برامون مهم نبود...

آسمون با سفید و خاکستری رنگ آمیزی شده بود...

جونگ کوک چترش رو از کیف درآورد...

هودیم رو بیرون آوردم و روی شونه هام انداختم...

"انقد احمق نباش" اون خرگوشی خندید...و من رو به زیر چتر همراه با خودش کشید...

کاری نمی تونستم بکنم... فقط بهش خندیدم...

اون بازم خندید...خنده هاش...خیلی نرم ولی از ته دل و پر سروصدا بودن...

وقتی خورشید از پشت ابر بیرون اومد...روی نیمکت های پارک نشستیم...

یک دفعه روی نیکمت دراز کشید و سرش رو روی پاهای من گذاشت...


جونگ کوک توی چشم های من می درخشید...و نمی تونستم برای حتی یک لحظه هم ازش چشم بردارم...


چشماش رو بسته بود...کاپ قهوه توی دستش فشرده شده بود و من قهوه خودم رو آروم مزه می کردم...

بعد از مدتی که توی خلسه حضور هم غرق شده بودیم...

به نرمی شروع کرد :

"خب تهاا..."

من فهمیدم یه چیزی این وسط فرق داره...

لحن حرف زدنش رو می شناختم...

این خطرناکه...

"تو به کسی علاقه داری؟!" زمزمه کرد...

آه...این سوال...

بهش نگاه کردم...

می خواستم بهش بگم...

تو...تو...هزار بار تو...

تو تنها کسی هستی که من می تونم بهش فکر کنم...

تویی که فوق‌العاده ای...شادی زندگیمی...زیبا...دوست داشتنی و...

آهی کشیدم...

شونه ای بالا انداختم و به کاپ قهوه ام خیره شدم...

با لبخند شیرینی بهم نگاه کرد و گفت :

"اگه من مال خودم رو بهت بگم...تو هم میگی کی رو دوست داری؟!..."

این کارو باهام نکن...

"باشه" نالیدم و توی ذهنم التماس می کردم که بس کنه...

من می ترسیدم...

می ترسیدم که اسم دیگه ای رو از زبونش بشنوم...

و این قلبم رو به درد می آورد!...

"اون..." شروع کرد...

"کسی که من دوستش دارم..."

"...تویی..."

و من کاپ قهوه از دستم افتاد...

                           

✨Vkook✨حيث تعيش القصص. اكتشف الآن