سلام!
این پارت یه شخصیت آشنا داریم
و همچنین خنجری که مراقب رزشه
°•----------•°"بابابزرگ لویی؟" من گفتم و کنارش روی مبل نشستم.
اون روزنامهاش رو ورق زد. "بله نوهی دهاتی من؟"
من فقط چشمامو چرخوندم. "بابابزرگ اچ کجاست؟"
اون لحظهای از روزنامه خوندن دست کشید، چشماش گشادتر شد و میتونستی وحشت و دستپاچگی رو توی صورتش ببینی اما بعدش دوباره آروم شد. "رفته خرید. خواهرام ازش خواستن تاکوی خونگی درست کنه." اون گفت و اخم کرد. "اون که واسه تاکو درست کردن اینجا نیست، دخترای خنگ."
من خندیدم، "مشکلی نیست بابابزرگ، اون واقعا بهترین تاکوها رو درست میکنه."
بابابزرگ ال فقط زیر لب غرید.
لحظهای بعد در باز شد و بابابزرگ اچ قدمزنان اومد تو.
"من برگشتم!" اون گفت و همزمان خریداش رو روی کانتر آشپزخونه گذاشت. "و یه دوست با خودم آوردم."
بابابزرگ لویی به روبهروش نگاه کرد و حالت صورتش طوری تغییر کرد انگار چیز چندشی دیده.
"جداً اون؟ من فکر کردم بیست سال پیش از دستش خلاص شدم."
"لویی مودب باش." بابابزرگ هری اخطار داد.
من فقط همونجا نشسته بودم با سردرگمی نگاهشون میکردم.
بابابزرگ ال آه کشید. "سلام نیکولاس گریسی(چرب)."
پیرمردی که تقریبا همسن بابابزرگام بود، فقط چشماشو چرخوند.
"لویی!" بابابزرگ اچ گفت و بهش چشمغره رفت.
"چیه!؟" بابابزرگ ال گفت و از بین شیشههای عینکش بهش زل زد.
"کیمبرلی با دوستمون-"
"دوستت."
"با دوستم نیک آشنا شو. ما همدانشگاهی بودیم." بابابزرگ هری گفت و لبخند زد.
"سلام." من گفتم و مودبانه لبخند زدم.
از این مرد اصلا حس خوبی نمیگرفتم.
"اوه این دخترته؟" اون گفت.
بابابزرگ لویی غرید. "اون نوهمونه."
YOU ARE READING
Trouble (L.S) [Persian translation]
Fanfiction_بابابزرگ هریِ تو از دردسر متنفر بود و من خودم تعریف دردسر بودم. _پس چجوری تهش به هم رسیدین؟ _خب بچه، همش با یه صبح پردردسر شروع شد. ©All Rights reserved to: jealouslouis_