Chapter 1

155 0 0
                                    


خلاصه:

وقتی عشق کافی نخواهد بود
داستان عاشقانه یک رویا
سرجیو مارکینا یک خلبان نظامی اسپانیایی است که با سه فرزندش در مادرید زندگی می کند.
زندگی با کمدی های خاص
این زوج
....

2007
سرجیو پس از چند ساعت تمرین به خانه بازگشت.
او بلافاصله در را باز کرد که پائولا پنج ساله او را با خرس عروسکی خود در آغوش گرفت.
بابا میتونه امشب
پیش ما بمونه همونجا بود که برادرش دانیال لباس باباش رو در آورد و با قیافه مظلومی گفت: بابا!
سرجیو هم پسر کوچولو را در آغوش گرفت و کمی حرکت کرد تا بهتر حرکت کند
به آشپزخانه رفت
راکل مدام با خودش صحبت می کرد و چیزها
را تکان می داد. دستانش را روی کمرش گذاشت و آهی کشید و دوباره گفت: نه، اینطور نخواهد شد
به محض اینکه میز جزیره کمی تکان می خورد
سرجیو توسط دو کوچولو که کنار داش
راکل به سمت او رفتند متوقف شد مواظب باش!
شما الان شش ماهه باردار هستید!
این چیه عزیزم
پیشانی راکل به شدت فرو رفت، یک دستش را روی کمرش گذاشت و گفت
من خوبم، یعنی همین الان
سرجیو، من بدون هیچ مشکلی دو بچه به دنیا آوردم
پس اینقدر با من بحث نکنید،
سرجیو خندید و دست راکل را گرفت.
راکل احساس کرد که این اولین باری است که بدنش اینقدر گرم شده است
اما بعد به خودش آمد و گفت کار دارم
سرجیو بچه ها را روی صندلی
بنشاند او از پشت راکول را گرفت و شکمش را بوسید و گفت: من نمی خواهم این پسر کوچک اذیت شود.»
مامان نیست؟!
راکل موهای سرجیو را نوازش کرد و گفت: "باشه، من تسلیم می شوم."
فقط از من نخواهید که جزیره را اینطور ترک کنم
سرجیو قول داد خودش از همه چیز مراقبت کند.
ساعت پنج عصر بود و سرجیو با عجله از خواب بیدار شد. صورتش هنوز خواب آلود بود.
دوباره در آینه نگاه کرد و متوجه حضور راکل شد
مرد من با این عجله کجا می رود؟
خوش قیافه ؟
به سمت سرجیو رفت و کراواتش را صاف کرد و بوسه ای گرم روی لب هایش زد
آنقدر شیرین که سرجیو نمی توانست بیشتر از این بی خیال باشد و آن را عمیق تر کرد
اگرچه من نمی توانم اینطور بروم
اما فکر نکن این آخرین بوسه است
راکل پلک زد و گفت بله، کاپیتان!
بازی تازه شروع شده!
سرجیو بعد از چند بوسه کوچک بالاخره از خانه خارج شد و سوار ماشین شد تا به فرودگاه برود.
وقتی به بیرون از فرودگاه رسید، او را در یک ماشین پیدا کردند و به محض اینکه می خواست به سمت ورودی برود،
مردی بلندقد با چهره ای دراز که شبیه (یک کنت فرانسوی اصیل) بود، به او زنگ زد و گفت هرمانیتو!
آقا منتظر بودی؟
سرجیو از خوشحالی لبخند می زد و در همین حین گریه می کرد بی وقفه
او را در آغوش گرفت و گفت: آندرس
چه خوب برگشتی
دلم برایت تنگ شده بود برادر!
آندرس کمی کتش را مرتب کرد و گفت: برادر من هم دلم برایت تنگ شده است.
مخصوصا برای گروهبان های کوچکی که هنوز دایی خود را ندیده اند،
سرجیو دست برادرش را گرفت و به سمت ماشین رفت،
او همیشه از بچه ها تعریف می کرد
تا اینکه آندرس شروع به لمس کردن کرد و با خنده گفت: آفرین سرجیو!
پس بالاخره ثابت کردی که باکره بودن یعنی چی!
سرجیو کمی اخم کرد و دوباره خندید
بعد از مدتی هر دو به خانه رسیدند
وقتی در زدند مسی کمی طول کشید تا در را باز کند
ناگهان سرجیو صدای گریه کودکی را شنید.
سرجیو فریاد زد و آندرس که چمدان را رها کرده بود سعی کرد به هر حال در را باز کند.
سرجیو همچنان به راکل زنگ می زند، حالت خوب است؟
لطفا پاسخ دهید ؟؟

تا زمانی که عشق فراموش نشود، همیشه برای خوشبختی برنامه ریزی نمی کنیم

Standing  in timeWhere stories live. Discover now