the past is past

23 8 0
                                    

وقتی جنو به بیمارستان رسید کل اعضا خانواده رو دید که پشت در نگران وایسادن،جنو نمیدونست چه اتفاقی افتاده پس قدم هاشو سریع تر کرد تا فاصله بین خودش و اتاقو کم کنه و از جمعیتی که نگران پشت در بودن سوال کنه.

_چی شده؟ پدربزرگ که تو جلسه امروز حالش خوب بود
_حالش خوب بود تا اینکه آقای پارک زنگ زد و گفت جهیون و رزی کات کردن و پدربزرگت شروع کرد دعوا کردن با برادرت که یه دفعه از حال رفت

جنو که میدونست دیر یا زود این اتفاق میفته تعجب نکرده بود و با نگاه های خیرش زل زده بود به جهیون تا ببینه اون تو چه حالیه
برعکس جهیون ،جنو برادرشو دوست داشت یعنی ازش متنفر نبود و فکر می کرد برادرشم خیلی دوسش داره که اینجوری باهاش رفتار میکنه یا دلش نمیخواست باور کنه که جهیون ازش متنفره

آروم توی راهرو بیمارستان قدم میزد تا وقتی که زنی رو دید که گذشته تلخشو یادش میاورد و اون کسی نبود جز مادر جه مین ،یانگ سولی

جنو با تردید سمت اون زن قدم بر می داشت نمیدونست چیکار کنه چون اون یه زمانی مادر پسری بود که جنو با تک تک سلولاش دوسش داشت و همون پسر با بی رحمی جنو رو ترک کرد
همه در ظاهر فکر میکردن جه مین جنو رو بخاطر پول ترک کرد اما جنو همه چیزو میدونست و این باعث میشد بیشتر بشکنه همیشه دلش میخواست جه مین بخاطر پول ولش کرده باشه اما اینطور نبود 

_سلام
_سلام جنویا اینجا چیکار داری؟
_یه خورده حال پدربزرگم بد شده برا همین مجبور شدیم اینجا بیایم،اما شما هنوز اینجا کار می کنید؟
_اوهوم هنوزم اینجا کار میکنم مگه چطور؟
_فک کردم شما هم بخواین پیش جه مین زندگی کنید
_البته که دلم میخواد پیش پسرم باشم ولی اون ازمون میخواد همینجا باشیم تا زمانی که برگرده
_برگرده؟مگه برای همیشه نرفته؟ آخه اینجوری به نظر میومد
_نمیدونم شایدم حق با تو باشه ولی اینجا برای من بهترین جا هست در ضمن شوهرم و دخترمم اینجان فقط نمیتونم بخاطر پسرم خونم رو ترک کنم
_اگه کاری ندارید من برم ببینم حال پدربزرگم چطوره
_امیدوارم زودتر حالشون خوب شه

~'~'~'~'~'~'~~~'~'~'''~~''~'~~'~''~''~
فلش بک

امروز رسما روزی بود که جنو ۱۸ سالش می شد و براش خیلی هیجان داشت چون به خودش قول داده بود که به جه مین اعتراف کنه که دوسش داره اما بازم می ترسید که جه مین اونو رد کنه و شخص دیگه ای رو دوست داشته باشه و میدونست این بیشتر نابودش میکنه ولی میخواست امتحانش کنه که حداقل به خودش بگه که تلاششو کرده.

  اون شب جه مین به جنو یه گردنبند و یه آلبوم عکس هدیه داد که توی اون آلبوم عکس پر از عکسای بامزه و باحال بود که از بچگی از جنو گرفته بود.

جنو برای اینکه احساساتشو به جه مین بگه داشت با خودش کلنجار میرفت اما نمیخواست دیر بشه پس دست جه مینو گرفت و به اتاقش رفت
جه مین نمیدونست چه خبره تا اینکه حس کرد لب های قرمزش از شدت گرما داره به انفجار میرسه و رو به روش پسر مو خرمایی رو دید که با خجالت داشت اونو می بوسید
بعد از اینکه اون بوسه نرم تموم شد جنو بدون اینکه به جه مین فرصت حرف زدن بده بهش گفت که دوسش داره
سکوت اتاقو گرفته بود و جنو ترسیده بود تا اینکه جه مین شروع کرد به خندیدن
_فک نمیکنی خیلی سریع رفتی سر اصل مطلب پسر کوچولو
_هیونگ من خیلی دوست دارم نمیخوام از دستت بدم
_به نظرت جواب من چیه؟
_اینجوری که نگام می‌کنی حتما می خوای بگی نه...
حرفش تموم نشده بود که جه مین با یه بوسه دیگه جوابشو داد
_جوابم واضح بود جنو؟
جنو که از خوشحالی بال درآورده بود محکم جه مینو بغل کرد.

^^Wrinkle°Where stories live. Discover now