Oh Jongin

By nerdygal7

24.6K 7.1K 788

Genre: romance, drama, tragedy, crime Couple: sekai Channel: @parkfamily_fictions 🔹خلاصه: داستان زندگی پسر ی... More

مقدمه
اول
دوم
سوم
چهارم
پنجم
ششم
هفتم
هشتم
نهم
دهم
یازدهم
دوازدهم
سیزدهم
چهاردهم
پانزدهم
شانزدهم
هفدهم
هجدهم
نوزدهم
بیستم
بیست و یکم
بیست و دوم
بیست و سوم
بیست و چهارم
بیست و پنجم
بیست و ششم
بیست و هفتم
بیست و هشتم
بیست و نهم
سی‌ام
سی و یکم
سی و دوم
سی و سوم
سی و چهارم
سی و پنجم
سی و هفتم
سی و هشتم
سی و نهم
چهلم (پایانی)
سخن پایانی
یادداشت نویسنده

سی و ششم

526 147 11
By nerdygal7

ساعتی بعد
خانۀ بکهیون

«خیله خب، من دیگه می‌رم.»
سهون برای سومین بار توی ده دقیقه‌ی اخیر تکرار کرد و این باعث شد نگاه متعجب مینسوک که در حال جمع کردن سیم و سیستم‌هاشون بود بهش دوخته بشه. بکهیون که داشت ظروف کثیف تلنبار شده روی کانتر رو به سینک منتقل می‌کرد، با نیم‌نگاه بی‌تفاوتی گفت:
«پنج دقیقه پیش، قبل از این که بری دستشویی هم همینو گفتی.»
«ده دقیقه پیشم که لباساتونو می‌پوشیدین گفتین.»
مینسوک اضافه کرد.
بکهیون لب‌هاشو باریک کرد و در حالی که به سر تا پای سهون نگاهی می‌انداخت گفت:
«ولی هنوز اینجایی.»
سهون که سعی داشت دستپاچگیشو پنهان کنه و عادی به نظر برسه بند کوله‌شو روی شونه‌ش جابجا کرد و گفت:
«اوه واقعاً؟ دیگه داشتم می‌رفتم. بالاخره ما دیگه با هم کاری نداریم.»
بعد سمت در رفت اما قبل از این که دستگیره رو بچرخونه مکث کرد، لعنتی زیر لب فرستاد و چرخید:
«خیله خب. شما دو تا بیاین جلو.»
به بکهیون و مینسوک اشاره کرد. بعد دست‌هاشو به کمرش زد و منتظر شد. اون دو نفر نگاه متعجبی رد و بدل کردن و با قدم‌های نامطمئن سمت کاپیتان بداخلاق رفتن. هر دوشون ترسیده بودن. بکهیون که نمی‌تونست سوء استفاده‌شو از کد امنیتی سهون از یاد ببره ترسشو زیر اخم کمرنگی پنهان کرده بود. مینسوک هم که به هر جایی غیر از صورت سهون نگاه می‌کرد و دعا دعا می‌کرد مافوقش قصد نداشته باشه همه‌ی تخلفات و اعتراضات نابجاشو همین الان تلافی کنه. بعد از چند لحظه سکوتِ ناشیانه، سهون سرشو بالا آورد و لب پایینشو از بین دندون‌هاش آزاد کرد.
«احتمالاً این ضایع‌ترین کاریه که تو عمرم کردم. هر چی زودتر فراموشش کنید به نفع خودتونه.»
گفت و بدون مقدمه بکهیونو به یه آغوش نه چندان صمیمانه دعوت کرد:
«متشکرم، بابت همه چیز.»
و بعد مینسوکو به همون روش در آغوش کشید:
«به اون عاشق دل خسته‌تم بگو ازش ممنونم.»
وقتی ازش جدا شد مینسوک با چشم‌هایی که از اون درشت‌تر نمی‌شد بهش زل زده بود و بکهیون کج‌خندی کنج لبش داشت.
«آم... من به نظر خیلی داغون میام؟»
با این سوالِ سهون لبخند بکهیون پررنگ‌تر شد همون طور که سمت فریزرش می‌رفت گفت:
«واسه یه قرار عاشقانه، آره. بیا اینجا.»
مینسوک که تازه از بهت در اومده بود و لبخند می‌زد با شنیدن صدای گوشیش به طرفش رفت و تماسو جواب داد:
«هی... چن، خبرو شنیدی؟... خوبه... هنوز همون جایین؟... بیاین اینجا؟ نه، گوش کن، ببرش رستوران دخترعموم. همون رستورانی که اون روز رفتیم...»
نگاهی به سهون که توی آشپزخونه صورتش مورد تهاجم کمپرس یخ بکهیون قرار گرفته بود انداخت و آروم‌تر گفت:
«می‌دونم از یه ماه پیش باید وقت بگیریم... نگران نباش من زنگ می‌زنم هماهنگ می‌کنم. فرمانده رو هم می‌فرستیم اونجا.»

***

ساعتی بعد
هتلی در شمال رودخانۀ هان

جونگین توی اتاق خصوصی رستوران هتل، پشت میز چوبی بزرگی نشسته بود و اصلاً دلش نمی‌خواست به قیمت غذاهایی که توی اون رستوران مجلل سرو می‌شه فکر کنه؛ چون این فقط عصبی‌تَرش می‌کرد. دقیقاً نمی‌‌دونست چرا مأموری که خودشو کیم جونگده معرفی کرده بود و اصرار داشت جونگین، چن صداش بزنه، مجبورش کرده بود تا برای ناهار بیان اینجا و حالا هم معلوم نبود کجا غیبش زده. البته حدس زدن این که یه کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه‌ست، کار سختی نبود. جونگین با پای راستش زیر میز ضرب گرفته بود و منتظر چن بود که بالاخره در باز شد و پیش‌خدمت با خوش‌رویی مرد بلندقامتی رو به داخل هدایت کرد. پای جونگین زیر میز آروم گرفت اما حالا این قلبش بود که به طرز ناجوانمردانه‌ای شروع به کوبیدن به قفسه‌ی سینه‌ش کرده بود. مردی که داشت به سمتش قدم‌های ناپیوسته برمی‌داشت سهون بود. صورتش از آخرین باری که جونگین دقت کرده بود استخونی‌تر شده بود. چند تار موی خاکستری روی شقیقه‌هاش خودنمایی می‌کردن و حالا که لاغرتر شده بود بلندقدتر به نظر می‌رسید. اگه جونگین گودرفتگی پای چشم‌هاشو قلم می‌گرفت، می‌شد گفت که مثل همیشه جذابه. نفهمید کی بلند شد. نفهمید کی چند قدم سمت سهون رفت. حتی نفهمید چه مدت به چشم‌هاش خیره بود؛ تمام چیزی که فهمید این بود که همزمان با قطره اشک گرمی که از چشم چپش غلتید گفت:
«متاسفم هون.»
صورت تکیده‌ی سهونو بین دست‌هاش قاب گرفت و تکرار کرد:
«متاسفم. من یه احمق-»
و جمله‌ی بعدیش با بوسه‌ی نرمی که سهون آغاز کرد ناتموم موند. آرامش، معنای حقیقی جریان خوشایندی بود که از اون لب‌های زیبا، و حرکت نوازش‌وار اون انگشت‌های کشیده روی کمر و پهلوهاش، به تک تک سلول‌های بدنش تزریق می‌شد. این سهون بود؛ علت اشک و لبخندش، سرچشمه‌ی عشق و جنونش، ویرانگر و پشتیبانش. این سهون بود، همه چیزش. و جونگین ناگهان احساس کرد این درجه از خوشبختی براش زیادیه. سهون اینجاست. دست‌های جونگین دور گردنش حلقه شده. اون عصبی نیست. اخم نکرده. برای رفتن عجله نداره. با جونگین مهربونه. و داره می‌بوستش. همه چیز درسته. همه چیز سر جاشه. باور کردنش برای جونگینی که فقط چند ساعته از حقیقت باخبر شده آسون نبود. چند ساعت قبل وقتی اون ناامیدانه داشت دنبال راه فراری از بین هیاهوی مردم و البته آشفته بازار ذهن و روحش می‌گشت، اون پسر عینکی با لبخندهای آزاردهنده‌ش از ناکجاآباد ظاهر شده بود و مثل یه پروفسور ریاضی کلی معادله‌ی چندمجهولی رو فقط طی یک جلسه روی تخته‌ای به وسعت تمام زندگی جونگین حل کرده بود. و توقع داشت شاگردش همه چیزو خیلی زود یاد بگیره. اصلاً چطور همه‌ی اینها می‌تونست حقیقت داشته باشه؟ با این فکر، جونگین بالاخره از سهون جدا شد و چشم‌هاشو باز کرد. شاید اگه می‌دیدش باورش آسون‌تر می‌شد. دستشو روی شونه‌های سهون گذاشت و سعی کرد نفس‌هاشو منظم کنه. و بالاخره وقتی به اندازه‌ی کافی صورت سهونو تماشا کرد در حالی که سرشو به آرومی به طرفین تکون می‌داد زمزمه کرد:
«چطور ممکنه؟»
سهون که هنوز نفس‌های نسبتاً عمیقی می‌کشید صورت جونگینو قاب کرد:
«متاسفم جونگینم... می‌دونم خیلی ناامیدت کردم ولی باور کن دوسِت دارم جونگین، من...»
«باور می‌کنم. من حتی وقتی دلیلی نداشتی باورت کردم. ولی...»
جونگین گفت و چند قدم عقب‌تر رفت. دست‌هاشو کمی بالا آورد و به اطراف نگاه کرد:
«فقط... همه چیز خیلی خوبه... خیلی آرومه... واقعیه ولی انگار واقعی نیست... می‌فهمی چی می‌گم؟ فقط بهم بگو فردا هم قراره همین طوری باشه.»
سهون فاصله‌ی بینشونو با دو قدم بلند پر کرد و جونگینو در آغوش گرفت. پسر برنزه سرشو روی بازوی سهون گذاشت و از پنجره‌ی بزرگ اتاق به منظره‌ی خیابون‌های پررفت و آمد سئول خیره شد:
«بهم بگو که فردا هم دوسم داری.»
سهون جونگینو به آرومی از خودش جدا کرد. دسته‌ای از موهاشو از بالای چشمش کنار زد و با همون لحنی که می‌تونست جونگینو جادو کنه زمزمه کرد:
«دیروز دوسِت داشتم، امروز دوسِت دارم و فردا هم دوسِت خواهم داشت. خلافشو باور نکن؛ حتی اگه همه‌ی دنیا این طوری می‌خواستن.»
اون روز سهون و جونگین سر قرار از پیش تعیین نشده‌شون کلی حرف زدن. خندیدن. بوسیدن. اظهار دلخوری‌های نصفه نیمه‌شون زیر خرواری از زمزمه‌های محبت‌آمیز دفن می‌شد. گاهی با یادآوری زمان‌های طاقت‌فرسایی که گذروندن، قطره اشکی از گوشه‌ی چشمشون فرار می‌کرد که هر دو شون سعی در نادیده گرفتنش داشتن. چون روزهای سخت دیگه تموم شده بود.
اونها در گرگ و میش مه آلود غروب زمستانی سئول، تولد بیست و هفت سالگی جونگین رو جشن گرفتن. این اولین جشن تولد واقعی جونگین بود. و شاید جونگین درست مثل یه نوزاد تازه متولد شده حس پاکی و سبکبالی داشت. حس تولدی دوباره.

***

بامداد پانزدهم ژانویۀ ۲۰۱۹
هتلی در شمال رودخانۀ هان

سهون بیدار بود و سنگینی نگاهی رو روی صورتش حس می‌کرد؛ اما به دلیل ناشناخته‌ای دلش نمی‌خواست چشم‌هاشو باز کنه. تماشا شدن توسط اون چشم‌های زیبا می‌تونست یکی از لذت‌بخش‌ترین کارهای دنیا باشه. با فکر کردن به این که از این به بعد قراره زمان‌های زیادی رو این طوری توی تخت دونفره با جونگین بگذرونن در حالی که هیچ مانعی از جنس لباس بین پوست‌هاشون قرار نداره، لبخندی غیرارادی روی لب‌هاش شکل گرفت.
«می‌دونستم بیداری.»
لبخند سهون پررنگ‌تر شد اما چشم‌هاشو باز نکرد. با صدای خش‌دار شده از خواب، زمزمه کرد:
«ساعت چنده؟»
«چهار صبح.»
«پس من فقط یه ساعته که خوابم.»
جونگین خودشو بین ملحفه‌های سفید اتاق مجلل هتل جلوتر کشید. حالا ملحفه‌ها به زحمت فقط یکی از پاهای برهنه‌ش و قسمتی از باسنشو می‌پوشوندن. بعد در حالی که دست چپشو زیر بالش فرو می‌برد، دست راستشو بین موهای مشکی سهون لغزوند:
«من نیم ساعت.»
سهون بالاخره چشم‌هاشو باز کرد و به مردمک‌های قهوه‌ای روبروش خیره شد:
«ولی چرا اصلاً احساس خستگی نمی‌کنم؟»
«چون یه مأمور مخفی خفنی که می‌تونه ده نفرو همزمان نفله کنه؟»
سهون در حالی که سعی می‌کرد جلوی لبخندشو بگیره سرشو به طرفین تکون داد:
«اوم... نه، بامزه نبود.»
جونگین لبخندی زد و بعد از لحظاتی پرسید:
«حالا می‌خوای چیکار کنی؟»
سهون چشم‌هاشو باریک کرد و وانمود کرد داره فکر می‌کنه:
«فکر کنم دلم می‌خواد چند بار دیگه بشنوم اسممو داد می‌زنی. یه دونه جای گاز دیگه روی اون یکی لپ باسنت هم می‌تونه منظره‌ی قشنگی باشه. می‌دونی من قبلاً وسواس تقارن داشتم پس-»
جونگین دستشو جلوی دهن سهون نگه داشت و در حالی که تلاش‌هاش برای نخندیدن بی‌ثمر می‌موند گفت:
«منظورم اون نبود منحرف! منظورم برنامه‌ی بلند مدتته.»
سهون قبل از این که دست جونگینو از جلوی دهنش برداره بوسه‌ای به انگشت‌هاش زد:
«منم برنامه‌ی بلند مدتمو گفتم. این کاریه که می‌خوام برای بقیه‌ی عمرم انجام بدم.»
«هی...»
جونگین معترضانه گفت و سهون نذاشت اون ادامه بده:
«باشه باشه... راستش من... می‌خوام استعفا بدم؛ البته اگه به خاطر تخلفاتم عزل نشم. فکر می‌کنم این شغل، مناسب من نیست. حق با ژنرال سئو بود. من زیادی برای این کار احساساتی‌ام.»
جونگین اخم کمرنگی کرد:
«منظورت چیه؟ تو موفق شدی-»
«نه جونگین.»
سهون متوقفش کرد. لحنش جدی شد و نگاهش تغییر کرد. جونگین می‌تونست رنگ دردی که کشیده رو توی مردمک‌های تیره‌ش ببینه. سهون نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
«من نمی‌تونم. دلم می‌خواد فقط یه آدم عادی باشم. صبح برم سر کار و عصر برگردم خونه بدون این که نگران باشم کسی تعقیبم کنه. می‌خوام شبا کنار تو بخوابم بدون این که نگران باشم فردا ممکنه از دستت بدم. می‌خوام وقتی بیدار می‌شم نگران این نباشم که توی مدتی که خواب بودم چه اتفاقی افتاده که من ازش بی‌خبرم. می‌خوام یه شغل ساده داشته باشم و بتونم توی مهمونی‌های فامیلی در مورد نچسب بودن رئیسم و احمق بودن همکارام غر بزنم. می‌خوام یکشنبه‌ها تا لنگ ظهر بخوابم. می‌خوام بقیه‌ی عمرمو بدون دغدغه کنار تو زندگی کنم.»
بعد در حالی که با پشت انگشت‌هاش گونه‌ی جونگینو نوازش می‌کرد اضافه کرد:
«این چیزیه که من می‌خوام.»
«پدر و مادرت چی می‌شن؟ مسلماً اگه راجع به رابطه‌ی ما بفهمن واکنش خوبی نشون نمی‌دن.»
جونگین گفت و خنده‌ی مضطربانه‌ای کرد:
«شاید اصلاً فکر کنن من پسرشونو از راه به در کردم.»
«یا شایدم فکر کنن من برادرزاده‌شونو منحرف کردم.»
سهون سعی کرد سوالشو با شوخی جواب بده چون الان این موضوع آخرین چیزی بود که می‌خواست بهش فکر کنه.
«اونا در مورد من می‌دونن؟»
«معلومه که نه. ولی به زودی بهشون می‌گیم. پدرم باید از پیدا کردنت خیلی خوشحال بشه. همه خوشحال می‌شن. نمی‌تونی تصور کنی پدربزرگ و مادربزرگ چه واکنشی نشون می‌دن.»
جونگین نفس عمیقی کشید که بیشتر شبیه آه بود. بعد در حالی که سعی می‌کرد از نگاه کردن به چشم‌های سهون طفره بره، مِن‌مِن‌کنان گفت:
«این... نسبت خونی‌ای که با هم داریم... این... این که ما پسرعموییم، تو رو آزار نمی‌ده؟»
سهون اخمشو غلیظ‌تر کرد:
«منظورت چیه؟ برای چی باید آزارم بده؟»
«نمی‌دونم شاید این یعنی ما یه جورایی مثل برا-»
سهون نذاشت حرفشو تموم کنه:
«اصلاً جرئت نکن همچین حرفی رو بزنی. ما فقط یه نسبت فامیلی داریم. این دلیل نمی‌شه که نتونیم با هم باشیم. دیگه اینو تکرار نکن. باشه؟»
جونگین با لبخند نصفه نیمه‌ای سر تکون داد که سهون دوباره بهش اطمینان داد:
«جونگین، مشکلی نیست. معلومه که اشکالی نداره. دیگه بهش فکرم نکن، هوم؟»
گفت و بوسه‌ی کوتاهی روی لب‌های جونگین نشوند. جونگین این بار لبخند دندون نمایی زد و دوباره بدون حرف به سهون خیره موند.
«پدربزرگ و مادربزرگ خیلی خوبن. باید ببینیشون.»
«می‌شناسمشون. هنوزم یادمه پدربزرگ چطوری دنبالم می‌دویید و وروجک صدام می‌کرد.»
سهون لبخند زد و دستشو روی گونه‌ی جونگین گذاشت:
«چه حسی داری از این که خانواده‌‌تو پیدا کردی؟»
«اگه این یه خوابه آرزو می‌کنم هیچ وقت ازش بیدار نشم.»
دست سهونو گرفت و بوسه‌ای به کفِش زد:
«ممنونم سهون. همه‌ی اینا رو مدیون تو ام. من اصلاً نمی‌دونستم توی چه جهنمی دارم زندگی می‌کنم.»
سهون که برق اشکو توی چشم‌هاش دید سعی کرد از جاری شدنشون جلوگیری کنه:
«نه... جونگین... نمی‌خوای که شبمونو... یا شایدم صبحمونو این طوری خراب کنی؟»
جونگین لب‌هاشو به هم فشرد و سرشو به طرفین تکون داد. سهون سعی کرد بحثو عوض کنه:
«خوبه. راستی... در مورد خانواده‌ی مادرت تحقیق کردم. پدربزرگ و مادربزرگت یه شرکت نسبتاً بزرگ دارن. با این که الان عملاً داییت اداره‌ش می‌کنه ولی هنوزم پدربزرگت رئیس بزرگه. اگه خوش‌شانس باشم و تو وساطتمو بکنی شاید گذاشتن براشون کار کنم.»
کج‌خندی زد و  شونه‌ی جونگینو هولِ بی‌جونی داد:
«بچه مایه.»
جونگین چشم‌هاشو چرخوند و با دلخوری ساختگی اخم کرد:
«واقعاً فکر می‌کنی به من اهمیتی می‌دن؟»
«چرا نباید بِدن؟ قراره بعد از این همه سال نوه‌شونو ببینن!»
جونگین شونه‌ای بالا انداخت. به این عادت نداشت که برای کسی مهم باشه. لبخند شل و ولی زد و سوالی که جوابشو می‌دونست رو پرسید:
«تو واقعاً می‌خوای من وساطتتو بکنم؟»
سهون با بی‌میلی صورتشو کج کرد:
«نه، من خودم می‌تونم کار پیدا کنم. از یه طرفم فکر کردن به این که زیر دست داییت کار کنم باعث می‌شه مورمورم بشه.»
جونگین که تلاش می‌کرد لحنش اعتراض‌آمیز باشه جلوی خنده‌شو گرفت و سعی کرد از کسی که تا حالا یه بارم ندیدتش، در برابر سهون دفاع کنه:
«هی... مگه داییم چشه؟»
«چیزیش نیست، فقط یه کم از خود راضی به نظر می‌رسه. از اینایی که فکر می‌کنن یه هدیه از طرف خدان. من چند تا ویدئو ازش روی یوتیوب دیدم.»
«بعد همه‌ی اینا رو از روی همون ویدئو‌ها فهمیدی؟»
سهون شونه‌ای بالا انداخت و با بی‌خیالی گفت:
«من آدم‌شناس خوبی‌ام.»
وقتی نگاه عاقل اندر سفیه جونگینو دید پوفی کرد:
«خیله خب، من قضاوتش نمی‌کنم ولی احساس می‌کنم چون پولدار و خوشتیپه خودشو می‌گیره.»
«پس خوشتیپه.»
«اوهوم.»
جونگین همون طور که انگشت اشاره‌شو به نرمی روی پوست سفید رون سهون می‌کشید با لحن اغواگرانه‌ای گفت:
«خوشتیپ‌تر از یه مأمور مخفی قدبلند مومشکی؟»
سهون لبخند شیطانی‌ای زد و بدون این که ارتباط چشمیشونو قطع کنه، دست‌های جونگینو به بالش زیر سرش چسبوند و روش قرار گرفت:
«صد در صد نه!»

***

آگوست ۲۰۱۹
آپارتمان جونگین

وقتی وارد آسانسور شد دکمه‌ی طبقه‌ی مورد نظرشو فشرد و پیشونیشو به سطح سرد آینه‌ای دیوار روبروش تکیه داد. صدای قار و قور شکمش توی اتاقک خالی پیچید. انقدر احساس خستگی می‌کرد که دلش می‌خواست به محض این که وارد خونه‌ش شد یه چیزی بخوره و بخوابه. حتی یه دوش آب گرم دونفره هم نمی‌تونست فکرشو از غرق شدن بین بالش و ملحفه‌های تختِ کینگ‌سایزش منحرف کنه. شاید اگر خوش‌شانس بود سهونم خوابش می‌اومد و هر دو با هم مثل بچه‌های خوب، قبل از ساعت ده به رخت خواب می‌رفتن. گرچه طبق اتفاق‌هایی که امروز توی محل کارش افتاده بود می‌تونست بگه امروز روز خوش‌شانسیش نیست؛ ولی فقط حضور سهون توی آپارتمانش می‌تونست اونو به خوش‌شانس‌ترین مرد دنیا تبدیل کنه دیگه نه؟ نباید در مورد مشکلاتش توی محل کار با سهون حرف می‌زد، چون اون این روزها اصلاً وضعیت مناسبی نداشت. شاید به نظر خنده‌دار می‌اومد این که بعد از گذشت شش ماه از متلاشی شدن شبکه‌ی گادفادر، دستگیری بسیاری از سرکرده‌هاشون و متوقف شدن صدها معامله‌ی غیرقانونی که با کمک اون شبکه انجام می‌شد، عامل اصلی رسیدن به این موفقیت هنوز هم در حالت تعلیق به سر می‌برد. ژنرال سئو نه تنها از سهون هیچ تقدیری به عمل نیاورده بود، بلکه بعد از این که با صدایی غرا یه دور از روی لیست تخلفات سهون خونده بود، گفته بود تا وقتی که خود پدرخوانده دستگیر نشه پرونده باز می‌مونه و سهون بلاتکلیف. بعدشم با همون حالت خشک همیشگیش نامه‌ی استعفای سهونو به کشوی خاک‌گرفته‌ی بعداً-رسیدگی-شود تبعید کرده بود. و سهونو با پدر و مادری که ازش می‌پرسیدن پول بازخرید خونه و رستورانو از کجا آورده تنها گذاشته بود. چند روزی می‌شد که دیگه سهون از دنبال کار گشتن خسته شده بود و بیشترِ روزهاشو توی خونه‌ای که پدرش برای جونگین خریده بود -و عملاً الان خونه‌ی جفتشون شده بود- می‌گذروند. و وقتی ازش می‌پرسیدن چرا کمتر خونه میاد، اکثراً سر و صداهای کیونگسو رو بهونه می‌کرد. به هر ترتیب جونگین فقط خوشحال بود که سهونو کنارش داره. چون اون مردِ چشم‌مشکی می‌تونست با یه بوسه یا حتی یه لبخند مشکلات محل کار جونگینو بی‌ارزش‌تر از وز وز یه پشه جلوه بده. شاید الان بیشترین چیزی که جونگین بهش احتیاج داشت یه دوش آب گرم، یه وعده غذای گرم یا حتی یه تخت خواب گرم نبود، شاید اون بیشتر از این موارد به یه لبخند گرم نیاز داشت که بهش یادآوری کنه همه چیز درست می‌شه. این مشکل کوچیک یقیناً در برابر سختی‌هایی که قبلاً جونگین تحمل کرده بود هیچ بود. اون پسربچه‌ی بیست و هفت سال و‌ نیمه شاید فکر کرده بود تولد بیست و هفت سالگیش مثل همون نقطه‌ی عطفیه که معمولاً قصه‌های دیزنی به پایان می‌رسن. و احتمالاً نویسنده‌ی داستان زندگی جونگین اون زمانو برای نوشتن جمله‌ی و آنها بعد از آن تا آخر عمر به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند، انتخاب کرده. ولی حالا سوال اصلی اینجا بود که اصلاً همچین جمله‌ای برای پایان هیچ داستانی وجود داره؟ صدای دینگ باز شدن در آسانسور مرد خسته‌ی بلندقامتو از دیزنی ورلد و ثانیه‌ای بعد از آسانسور بیرون کشید. انگار با دیدن در مشکی آپارتمانش معده‌ش یه بار دیگه درخواستشو مطرح کرد چون اولین سوالی که جونگین بعد از بوسیدنِ سریعِ سهونی که روی کاناپه لم داده بود پرسید، این بود:
«شام چی داریم؟»
سهون شونه‌ای بالا انداخت و دوباره مشغول گوشیش شد. و جونگین تصمیم گرفت این طوری برداشت کنه:
«شام نداریم!»
جونگین طوری گفت که انگار یه چیز شگفت‌انگیز فهمیده و لحن عجیبش باعث شد سهون سرشو از گوشی بیرون بیاره و به جونگینی که با چهره‌ای ناخوانا بالای سرش ایستاده نگاه کنه:
«تو که توقع نداری من غذا درست کنم؟ می‌دونی که من بلد نیستم.»
بعد درحالی که جونگینو با چشم‌هاش برانداز می‌کرد پرسید:
«چیزی شده؟ خوب به نظر نمیای.»
جونگین دهنشو باز کرد اما چند ثانیه طول کشید تا موفق به تولید صدا بشه:
«آ... نه، من فقط خیلی گشنمه.»
شاید بهتر بود به این که مشغله‌های فکری زیادی داره و به علاوه از دست همکارهاش عصبانیه هم اشاره می‌کرد، اما به هر حال، چرا باید سر سهونو به خاطر چند تا احمق درد می‌آورد و به مشکلاتش اضافه می‌کرد؟ جونگین می‌دونست که سهون قلباً از بلاتکلیفی شغلیش ناراضی و ناراحته. اما با این وجود شکایتی نمی‌کنه. شاید چون حساب بانکیش فعلاً پرپول بود و مشکلی برای پول خرج کردن نداشت. البته اگه بازجویی‌های پدر و مادرش و گاهی کیونگسو رو مشکل به حساب نمی‌آورد. شاید بهتر باشه گفت: سهون مشکلی برای پول خرج کردن نداشت اما مراقب پول خرج کردنش بود، چون حوصله‌ی جواب دادن به سوالِ این همه پولو از کجا آوردی رو نداشت. جونگین متوجه همه‌ی اینها می‌شد و چون متوجه می‌شد هیچ وقت سهونو با سوال-جواب کردن در مورد برنامه‌ی شغلیش تحت فشار نمی‌ذاشت.
«می‌تونی یه چیزی سفارش بدی. می‌دونی که کیف پولم کجاست.»
سهون در حالی که نگاهشو به گوشیش برمی‌گردوند گفت. جونگین لبشو گزید و سعی کرد فکر این که انگار سهون همیشه پولشو به رخش می‌کشه رو از سرش بیرون کنه:
«این کارو هم می‌شه کرد. ولی می‌دونی، من همین الان گشنمه و چون بی‌نهایت خسته‌م امیدوار بودم بتونم تا نیم ساعت دیگه تو تخت باشم، نه منتظر رسیدن غذا!»
«خب می‌تونستی از قبل غذاتو سفارش بدی. می‌دونی که با چند تا اشاره روی گوشیت می‌تونی این کارو بکنی.»
جونگین لبخند خسته‌ای زد و دست‌هاشو توی هوا تکون داد:
«آه، آره، ببخشید. اصلاً حواسم نبود. عصر ارتباطات!»
«عصر ارتباطات.»
سهون با لحنی شبیه مجری‌های تلویزیون تکرار کرد، حتی بدون این که نگاهش کنه. جونگین مکث کوتاهی کرد و بالاخره تصمیم گرفت بحث نکنه. داشت سمت آشپزخونه می‌رفت که جسم گرم و نرمی دور پاش پیچید. لبخندی به موجود کوچیک زیر پاش زد و خم شد تا بغلش کنه اما اون گلوله‌ی پشمالو به سرعت سمت جایی که ظرف غذاش بود دوید. وقتی جونگین بالای سر پاپی قهوه‌ایش رسید، آهی کشید و ظرف غذایی که داشت توسط تان لیس زده می‌شد رو برداشت. پُرش کرد و کنار سگش نشست تا غذا خوردنشو تماشا کنه. نمی‌دونست چرا اما این کار حس خوبی بهش می‌داد. شاید به خاطر این که تان کوچولو -که جونگین اسم سگ دوست داشتنیشو از روی اون انتخاب کرده بود- هم داشت از توی بهشت این صحنه رو می‌دید و لبخند می‌زد. جونگین بعد از این که کمی تانو نوازش کرد اونو توی تخت خواب مخصوصش گذاشت و سمت آشپزخونه رفت تا یه شام فوری درست کنه. شاید دیگه از غذاهای بیرون خسته شده بود. سهون هنوز مشغول گوشیش بود و این جونگینو بیشتر کلافه می‌کرد. در حین آماده کردن غذا جونگین نگاهی به گلدون خشک شده‌ی پشت پنجره انداخت. نفس عمیقی کشید. بالاخره بعد از چند دقیقه با لحنی کنترل شده گفت:
«می‌دونی سهون، تو تمام روزو خونه‌ای. به عنوان یه سرگرمی هم که شده می‌تونی به گلدونا آب بدی تا خشک نشن.»
سهون که حواسش به موبایلش بود، بعد از چند ثانیه نگاه سرسری‌ای به جونگین انداخت:
«چی؟ حواسم نبود. یه بار دیگه بگو.»
دست‌های جونگین موقتاً از خرد کردن سبزیجات متوقف شدن. ولی مرد کلافه بعد از چند ثانیه مکث، همزمان با از سرگیری کارش گفت:
«گفتم بد نیست وقتی نیستم به گلدونا آب بدی.»
سهون که انگار توجه خاصی به منظور اصلی جونگین نداشت، به کاری که تا الان داشت می‌کرد ادامه داد و با بی‌تفاوتی گفت:
«من قبلاً هیچ وقت این کارو نکردم. در ضمن تو هم ازم نخواسته بودی. اصلاً می‌تونی یه دستگاه آبیاری خودکار براشون بگیری. این طوری خیالت کاملاً راحته.»
«آها آره، یادم نبود. عصر تکنولوژی!»
«دقیقاً.»
جونگین که دیگه داشت حرصش در می‌اومد چاقوشو روی تخته برش انداخت، دست‌هاشو روی کانتر آشپزخونه ستون کرد و به سهونی که هنوز یک سانتیمتر هم از جاش تکون نخورده بود خیره شد:
«نظرت در مورد تان که داشت از گرسنگی هلاک می‌شد چیه؟ چطوره واسه اونم یه ربات بگیرم که سر ساعت غذاشو بهش بده، ها؟ عصر چی؟ رباتیک؟»
نگاه جاخورده‌ی سهون که بهش دوخته شد، خاطرنشان کرد که مرد برنزه‌ در پایین نگهداشتن تن صداش چندان موفق نبوده. سهون بدون این که واکنش هیجانی‌ای نشون بده موبایلشو روی کاناپه پرت کرد. بعد با آرامشی ساختگی وارد آشپزخونه شد، پهلوشو به کانتر تکیه داد و دست به سینه به جونگین که اخم کمرنگی داشت خیره شد:
«مشکلت چیه عزیزم؟ اون چیه که هم می‌خوای بگی هم نه؟ بگو. من درکت می‌کنم.»
جونگین لب‌هاشو تر کرد:
«باشه. می‌گم؛ اگه این چیزیه که می‌خوای.»
و از جوری که قفسه‌ی سینه‌ش بالا رفت می‌شد حدس زد قراره جملات زیادی رو یه نفس پشت سر هم بچینه:
«من فقط انتظار دارم وقتی گرسنه و خسته از سر کار میام، نگران شام نباشم. گلدونام خشک نشده باشن و سگم رو به موت نباشه. این انتظارو دارم چون دوست‌پسرم تمام روزو خونه بوده.»
بدون این که حتی یک ثانیه بین جملاتش مکث کنه، پاکت داروهای سهونو از روی کانتر برداشت و مقابل چشم‌هاش تکون داد:
«دیدن این داروهای دست نخورده هم به بهتر شدن حالم کمکی نمی‌کنه چون می‌دونم قراره فردا سر کار نگران این باشم که تایم داروهای کسی که دوسش دارم داره می‌گذره و اون به اندازه‌ی من به معده‌ش و البته سلامتیش اهمیتی نمی‌ده!»
پاکتو دوباره روی کانتر پرت کرد و دست‌هاشو طلبکارانه به کمرش زد:
«نمی‌تونم جیباتو بگردم و سیگاراتو معدوم کنم. نمی‌تونم روزی سه بار زنگ بزنم و تایم داروهاتو یادآوری کنم.»
سهون هسیتریک گوشه‌ی چشمشو خاروند، اما می‌شد گفت ولوم صداش حتی یک درجه هم بالا نرفت:
«ترک کردن سیگار که اونقدرا راحت نیست. در مورد داروها هم اصلاً انتظار ندارم بهم یادآوری کنی. البته بماند که این کارو هر روز واسه پدربزرگ و مادربزرگ می‌کنی.»
جونگین وسط حرفش پرید:
«داری حسودی می‌کنی؟ اونا فقط-»
سهون دستشو بالا آورد:
«اجازه بده. هنوز حرفم تموم نشده. در مورد کارای خونه هم اگه می‌خوای من همه‌شونو انجام بدم فقط بگو. می‌تونی حتی برام یه حقوقم در نظر بگیری؛ چون من زنت نیستم!»
شاید این که هیچ نشونه‌ای از عصبانیت و هیجان توی رفتار سهون دیده نمی‌شد داشت اعصاب جونگینو بیشتر تحریک می‌کرد:
«می‌دونی چیه؟ دارم آرزو می‌کنم که ای کاش بودی؛ چون اون وقت وظایفمون مشخص بود. این اونقدرا هم که فکرشو می‌کنی پیچیده نیست، سهون. تو تمام روزو خونه‌ای پس بهتره کارای خونه رو انجام بدی.»
سهون مکثی کرد و بعد از چند لحظه گفت:
«این سومین باریه که داری می‌گی تو تمام روزو خونه‌ای، جونگین. می‌دونی، من هیچ علاقه‌ای ندارم مثل یه زن خونه‌دار زندگی کنم.»
اما برعکسِ سهون جونگین برای آماده کردن جملاتش هیچ درنگی نمی‌کرد:
«پس چطوره یه کار برای خودت پیدا کنی؟»
«یعنی تو نمی‌دونی؟ من کل سئولو گشتم جونگین. ولی هر جا که رفتم یا من اونا رو نمی‌خواستم یا اونا منو. شرکتای معتبر همه‌شون یا سابقه کار می‌خوان یا معرف‌ که من حتی تو خوابمم نمی‌تونم ببینم ژنرال سئو بهم یه معرفی‌نامه بده. و جالب اینجاست که نمی‌تونم فقط برم اونجا و بگم یه مأمور مخفی تعلیق شده‌ی ارتشم که اگه بهم اعتماد کنید قول می‌دم پشیمونتون نکنم.»
«سهون، اگه می‌خوای با هیونمین صحبت کنم فقط بهم بگو.»
سهون خنده‌ای تصنعی کرد و سری تکون داد. احمقانه بود ولی احساس کرد داره تحقیر می‌شه. اونم توسط کسی که اصلاً انتظارشو نداشت. کار کردن زیر دست دایی جونگین، آخرین چیزی بود که می‌خواست به عنوان شغلش تجربه کنه.
«می‌دونی چیه، اگه انتخاب با خودم بود داشتن پول و پارتی رو به هوش و استعداد ترجیح می‌دادم. حداقل این طوری الان یه شغل درست حسابی داشتم.»
لب‌های جونگین کمی از هم فاصله گرفتن. انگار خلع سلاح شده بود و دیگه حرفی برای گفتن نداشت.
«متاسفم، منظوری نداشتم.»
سهون با فاصله‌ی چند ثانیه زمزمه کرد. نمی‌خواست جونگین اون برداشتی رو بکنه که نباید. ولی انگار دیگه دیر شده بود.
«نه، اشکالی نداره. توی شرکتم هر روز این حرفا رو می‌شنوم. ولی الان که فکرشو می‌کنم، نه دو برابر کار کردنم دهن همکارامو می‌بنده، نه دعوایی که امروز کردم. پس دیگه اهمیتی نمی‌دم.»
و به این ترتیب، اولین جر و بحث جدی توی تاریخچه‌ی کوتاه زندگی نیمه-مشترکشون ثبت شد. این به خاطر این نبود که از عشقشون نسبت به هم کاسته شده بود یا همدیگرو درک نمی‌کردن. گاهی اوقات مردم به کسانی که دوسشون دارن آسیب می‌زنن چون می‌خوان ازشون مراقبت کنن. و این اتفاقی بود که بین اون دو در جریان بود. هیچ کدومشون نمی‌خواست دیگری رو درگیر مشکلات شخصی خودش بکنه و سعی می‌کرد دل‌مشغولی‌هاشو برای خودش نگهداره. غافل از این که ناراحتی‌ها بالاخره راهی برای بیرون اومدن پیدا می‌کنن.
اون شب با تلفنی که اونا رو به خونه‌ی پدر و مادر سهون دعوت می‌کرد، فرصت صحبت یا حتی جر و بحث بیشتر راجع به مشکلشون ازشون گرفته شد. توی راه سهون رانندگی کرد و به سختی دو یا سه جمله راجع به اولین اجرای کیونگسو -که سهون بهش کمک مالی قابل توجهی کرده بود- بینشون رد و بدل شد. هاکیونگ و هانیول که بعد از این چند ماه هنوز هر بار که جونگینو می‌دیدن مثل پدر و مادری که بعد از چند سال پسرشونو پیدا کردن برخورد می‌کردن، همون طور که انتظار می‌رفت با لبخند و آغوش گرم ازش استقبال کردن. سر میز شام هم که طبق معمول بشقابشو قبل از این که خالی بشه پر می‌کردن و مدام از خوبی‌هاش می‌گفتن که جونگینو خجالت‌زده می‌کرد و کیونگسو و سهون رو به ظاهر کلافه. اما جونگین باید شکرگزار می‌بود که اوضاع داشت عادی می‌شد و دیگه خبری از اشک و آه و غصه خوردن برای سرنوشت تلخ پدر و مادرش نبود. اون خانواده حالا دیگه تقریباً همه‌ی حقیقتو می‌دونستن؛ البته به جز بخش‌هایی که سهون مصلحتاً براشون سانسور کرده بود.
اون شب وقتی کیونگسو زیر میز لگدی به پای جونگین زد، اون تازه یادش افتاد که قرار بود راجع به اجرای فردای کیونگسو با هانیول حرف بزنه و یه جورایی نرمش کنه. انقدر درگیر مشکلات خودش شده بود که حتی متوجه ایما و اشاره‌های گاه و بیگاه کیونگسو سر شام نشده بود. بالاخره وقتی نفس حبس شده‌شو به خاطر درد موقتی پاش، بیرون داد تلاش کرد:
«راستی هیونگ...»
اما کلمات کم‌جونش بین حرف‌های هانیول گم شد:
«موتورخونه‌ی رستوران به تعمیرات جدی نیاز داره. امروز مجبور شدیم برای شستن ظرفا آب، جوش بیاریم. خنده‌داره. یاد بچگیام افتادم که مامانم این کارو می‌کرد.»
هاکیونگ انگار که داغ دلش تازه شده باشه گفت:
«سقفم قبل از این که تابستون تموم بشه باید تعمیر کنیم. اگه امسالم موقع بارون اومدن چکه کنه دیگه مشتری‌هامونو از دست می‌دیم.»
سهون چشم‌هاشو چرخوند و لیوان آبشو برداشت. کیونگسو گفت:
«فایده نداره. اون رستوران دیگه کلنگی شده. باید کلاً کوبید و از نو ساخت.»
«عالیه. پولشم تو می‌دی. مگه الان دیگه سوپراستار نشدی؟»
هانیول کنایه زد. و وقتی جوابی از کیونگسو نشنید ادامه داد:
«سوپراستاری که یه وونم ته جیبش نیست.»
قبل از این که کیونگسو بخواد جوابی بده سهون از یه جر و بحث دیگه بین پدر و برادرش جلوگیری کرد:
«من پولشو می‌دم. خواهش می‌کنم امشبو دیگه زهر مارمون نکنید.»
اما انگار این طوری فقط خودشو آماج سرزنش‌های والدینش قرار داد، چون هانیول فوراً گفت:
«ببینم تو هنوزم بیکاری؟»
سهون که انگار فهمیده بود چه اشتباهی کرده، آرنجشو به میز تکیه داد و پیشونیشو ماساژ داد:
«آره.»
هاکیونگ پرسید:
«اون مصاحبه‌ای که هفته‌ی پیش رفتی چی شد؟»
«رد شدم.»
«اون یکی چی؟ اونی که-»
«اونم رد شدم. همه رو رد شدم مادر. چون معرف و سابقه‌ی کار ندارم. پیدا کردن یه کار خوب زمان می‌بره.»
هاکیونگ آه تاسفباری کشید و ادامه نداد. اما هانیول بعد از مکث کوتاهی پرسید:
«پس می‌شه برامون توضیح بدی این همه پولو از کجا میاری؟»
«گفتم که یه-»
هانیول اجازه نداد خودش جمله‌شو تموم کنه:
«یه سیستم امنیتی طراحی کرده بودی که فروختیش به دولت. با این که نمی‌گی چقدر، ولی ظاهراً پول خوبی بهت دادن. فقط من موندم این پول تموم نمی‌شه؟ تا اینجاش به شعورت احترام گذاشتم که چیزی نگفتم ولی واقعا الان دیگه دارم احساس می‌کنم اگه شک نکنم به شعور خودم توهین کردم!»
سهون نگاه دلخورشو از هانیول گرفت و به مادرش دوخت. اما هانیول اجازه نداد هاکیونگ حرفی در دفاع از سهون بزنه:
«بیخود از مادرت انتظار نداشته باش طرفتو بگیره. مسلماً اونم نمی‌خواد پولی که از راه خلاف به دست میاد وارد خونه بشه.»
سهون که اصلاً انتظار این یکیو نداشت، ناباورانه پرسید:
«راه خلاف؟»
«لابد می‌خوای بگی این پولا رو از پدرت به ارث بردی!»
«نه‌خیر، دزدی کردم! و جالب اینجاست که اصلاً از کارم پشیمون نیستم!»
گفت و به سرعت میزو ترک کرد. بعد از دقایقی که سکوت سنگینی به خونه‌ی کوچیک اما پرخاطره‌شون حاکم بود، هانیول سراغ تلویزیون رفت تا طبق عادتش برای آخرین بار قبل از خواب اخبارو چک کنه. کیونگسو هم به تختش رفت. و وقتی جونگین خواست به هاکیونگ توی شستن ظرف‌ها کمک کنه، اون با یه لبخند و نگاهی سمت حیاط خلوت ازش خواست بره و با سهون صحبت کنه. لحظاتی بعد جونگین کنار پسرعموش روی نیمکتِ زیر درخت پیر آلبالو نشسته بود. هر دوشون بدون حرف به روبرو خیره شده بودن و شاید دنبال بهترین کلمات می‌گشتن. بالاخره جونگین جرئت کرد و گفت:
«من می‌دونم تو-»
متاسفم. مطمئنم می‌دونی که منظوری نداشتم.»
سهون حرفشو قطع کرد چون می‌خواست اولین نفری باشه که عذرخواهی می‌کنه. جونگین سر تکون داد:
«می‌دونم. منم درست برخورد نکردم. می‌دونستم شرایط خوبی نداری. نباید بیخودی بهت گیر می‌دادم. متاسفم.»
سهون نیم‌نگاهی به پسر کناریش انداخت:
«پس الان مشکلی نداریم؟»
«مشکلات شخصی که داریم. ولی بین خودمون، نه.»
این بار سهون کاملاً به سمتش چرخید و لبخند کوچیکی زد:
«و فقط اینه که مهمه.»
جونگین متقابلاً لبخند زد. اون لحظه دلش می‌خواست سهونو ببوسه ولی اینجا جای خوبی برای این کار نبود. اگه عمو یا زن عموش می‌فهمیدن چی می‌شد؟ نه، بدون شک اون دنبال یه دردسر جدید نمی‌گشت.
«پس آخری رو هم رد شدی.»
سهون با سر تایید کرد و جونگین ادامه داد:
«یادمه یکیشونو تا مرحله‌ی استخدام پیش رفتی. ولی مثل این که اونم نشد. هیچ وقت بهم نگفتی که چه اتفاقی افتاد.»
شاید بهتر بود در مورد مشکلاتشون بیشتر حرف بزنن. جونگین حالا دیگه اینو می‌دونست. سهون نفسشو فوت کرد و سیگاری از جیبش بیرون آورد. اما وقتی نگاه معنی‌دار جونگینو دید دست دیگه‌ش که داشت دنبال فندک می‌گشت متوقف شد. جونگین آهی کشید:
«اشکالی نداره. می‌دونم ترک کردنش راحت نیست. فعلاً می‌تونی این یکیو داشته باشی.»
سهون زیر لب تشکری کرد و بعد از روشن کردن سیگارش، همزمان با دودی که از دهانش خارج می‌شد گفت:
«من حتی یه روز هم براشون کار کردم. ولی آخرش فهمیدم نمی‌تونم ادامه بدم.»
جونگین به گونه‌ی چال‌رفته‌ی سهون که بار دیگه دود سیگارو داخل ریه‌هاش هدایت می‌کرد، نگاه کرد و پرسید:
«چرا؟»
«رفتارشونو دوست نداشتم. یه جوری باهام رفتار می‌کردن.»
«چطوری؟»
سهون یه کام دیگه از سیگارش گرفت:
«یه جوری که انگار... یه جوری که انگار من... زیردستشونم.»
جونگین که نمی‌تونست این حرفو درست درک کنه با لبخند گیجی گفت:
«خب تو زیردستشونی سهون. مگه غیر از اینه؟»
«آره هستم ولی... حق ندارن بهم اون طوری دَ-»
سهون که جواب جونگینو پیش‌بینی کرده بود جمله‌شو نصفه رها کرد و دود بیشتری از سیگارش مکید. اما جونگین تقریباً مطمئن بود دوست‌پسرش چه کلماتی رو قورت داده.
«حق دارن بهت دستور بدن سهون. می‌دونی که دارن.»
«می‌دونم جونگین، ولی من فقط دارم می‌گم که...»
تاملِ نه چندان کوتاهی کرد و پُک عمیق دیگه‌ای به سیگارش زد. بالاخره ناامیدانه همراه با پوزخند محوی زمزمه کرد:
«چرا باید از یه مشت نادون دستور بگیرم؟ من حتی وقتی مستم بیشتر از اونا می‌فهمم.»
جونگین دستشو روی شونه‌ش گذاشت:
«سهون، اگه قرار بود هر کسی توی دنیا سر جای خودش باشه دیگه اسمش بهشت بود.»
سهون لبخند تلخی زد و در حالی که سیگارشو خاموش می‌کرد گفت:
«ولی یه چیزی راجع بهت فهمیدم.»
«چی؟»
«وقتی گرسنه می‌شی بداخلاق می‌شی.»
جونگین خندید:
«تو خیلی بدجنسی. اگه بهم می‌گفتی که امشب شام اینجاییم دعوامون نمی‌شد.»
سهون کمی بیشتر به سمتش متمایل شد و خیره به چشم‌های مورد علاقه‌ش گفت:
«اشکالی نداره. من بحث کردن باهاتو دوست دارم. یادم می‌اندازه که چقدر برام مهمی. چقدر با بقیه فرق داری.»
و آخرین چیزی که جونگین توی اون لحظه می‌تونست بهش فکر کنه عواقب درست کردن یه دردسر جدید بود. چون خم شد و اولین چیزی که به ذهنش رسیده بود رو انجام داد. عمو و زن عموش حتماً الان مشغول ظرف شستن و اخبار دیدن بودن. پس اشکالی نداشت اگه بوسه‌ی کوچولوش با سهون، توی حیاط پشتی خونه یه کم بیشتر طول بکشه.

***

__________

Vote!💚✨

Continue Reading

You'll Also Like

2.1K 695 10
[Completed] -احساس میکنم آبی چشم‌هات داره مثل یه اقیانوس منو توی خودش حل میکنه. +چشم‌های اقیانوسی چه فایده‌ای دارن وقتی حتی نمیتونی رنگشون رو توی آین...
19K 5.4K 43
#Full #complete فیکشــن: جــونجینــی 🍓 Jonjini 🍓 کاپــل: کــایــســو ژانـر: ددی کیــنک ، فـلاف ، کمــدی ،رمنـس، درام نویسنـده: مهتــا🌙 فصــل‌اول:...
26.9K 4.6K 15
👶Couples: Chanbaek▪️Hunhan (side)▪️Kaisoo (side) 👶Genre: Romance▪️Mpreg▪️Smut 👶Author: Evin 👶Description: چند ماه از تشکیل سه تا خانواده کوچیک دا...
124K 13.8K 50
تهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر می‌کرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر می‌کرد "...