دسامبر ۲۰۱۸
خانۀ بکهیون
«از هدیهی کوچولوم خوشتون اومد؟»
سهون گفت و به پشتی صندلیش تکیه زد. معلوم بود که تونسته پدرخوانده رو تحت تاثیر قرار بده، چون این بار داشت طی یک تماس صوتی مستقیم با خود اون حرف میزد. البته با صدای غیر قابل تشخیص پدرخوانده. اون بعد از خندهی وحشتناکی -که حاصل افکت های صوتی بود- تمسخرآمیز جواب داد:
«اگه جوجه هکرمون بخواد، الگوریتمها رو تغییر نمیدم! فقط نگو که اونا رو در اختیار اون افسر پلیس گذاشتی که بدجوری ازت ناامید میشم!»
سهون گفت:
«عوضشون کنی یا نه برای من فرقی نداره. اما میدونی، من که میگم بهتره انرژیتونو نگهدارین برای محافظت از اون کدِ ویرانگر!»
لحظاتی سکوت برقرار شد. سهون لبخند محوی زد. حتی شنیدن اسم اون کد میتونست روی پدرخوانده موثر باشه. اون بالاخره گفت:
«همین که به وجودش پی بردی قابل تحسینه.»
«نه، اشتباه نکن. من فقط به وجودش پی نبردم، من اون کد رو دارم! شنیدم به جز خودت هیچ کدوم از افرادت اونو نمیدونن. حالا شدیم دو نفر دیگه درسته؟ فقط من و تو.»
«اگه داشتی که الان معطل یه قلب برای پدرت نبودی.»
«معطل نیستم. ببین من نمیخوام کار و بارتو به هم بریزم. من فقط زندگی و آرامش خودمو میخوام. جای اون کد پیش من اَمنه. به شرطی که فردا یه قلب سالم توی سینهی پدرم بتپه!»
«پس اون برگ برندهای که میگفتی همین تهدید توخالی بود؟»
«اوه نه نه، چرا تهدید؟ ما که دیگه الان تو یه گروهیم. من یکی از شمام، مگه نه؟ فکر کنم دیگه اعتمادتونو جلب کردم. راستی یه سورپرایز دیگه برات دارم. متاسفانه باید یه روز دیگه براش صبر کنی. اما شک ندارم که ازش خوشت میاد!»
سهون گفت و تماسو قطع کرد. بکهیون تکیهشو از چارچوب در گرفت و به سهونی که پشت میز تحریر نشسته بود نزدیک شد:
«کار خوبی نکردی بلوف زدی.»
«بلوف زدن خودش یه تاکتیک جنگیه.»
«مشخصه که کُدو نداری!»
«اون کد کامپیوتری رو نمیگم؛ کد ویرانگری که من میگم جونگینه!»
بکهیون متعجب پرسید:
«میخوای از جونگین استفاده کنی؟!»
«جونگین تنها نقطه ضعف اونه؛ و تنها چیزی که من دارم.»
بکهیون نفس عمیقی کشید و روبروی سهون لبهی تخت نشست:
«نمیخوام ناامیدت کنم. اما اگه به احتمال یک درصد تئوریت اشتباه باشه... حتی اگه فقط یه جاشو اشتباه کرده باشی-»
«چیزی که من ازش مطمئنم اینه که... آدما هر چقدرم که زیرک باشن، در مقابل عشقشون فقط یه احمقن! و من مجبورم یه جوری پدرخوانده رو از سوراخی که توش پنهان شده بکشم بیرون.»
«جونگین چی؟ از اونم مطمئنی؟ یادت نرفته که باهاش چیکار کردی؟ اونی که من دیدم دیگه برات تره هم خورد نمیکنه! انتظار داری-»
سهون حرفشو قطع کرد:
«عاشقمه؛ خوشبختانه یا متاسفانه!»
«اصلاً ازش خبر داری؟ میدونی کجاست؟»
«نه.»
«نه؟!»
«نه واقعاً. در مورد اون تئوری که به تو گفتم فقط اینو نمیدونستم که جونگین پسرعموی خودمه. میدونی، جای نگرانی برای حفظ جونش وجود نداره. کسی که این همه سال مراقبش بوده، حتماً الانم هست.»
بکهیون پوزخند ناباورانهای زد:
«تو دیگه زیادی به هوشت ایمان داری لعنتی!»
«به عشقم بیشتر.»
سهون گفت. بعد موبایلشو برداشت و یه تکست برای جونگین فرستاد:
[دلم برات تنگ شده. فردا میای بیمارستان؟ هم منو ببین هم پدرو. اوضاع قلب هیچ کدوممون خوب نیست!]
***
دسامبر ۲۰۱۸
خانۀ جیهو
جیهو تمام چراغهای خونه رو روشن کرد. با این که دیگه شب شده بود اما با وجود تعداد زیادی لامپ و لوستر خونهی بزرگش نورانی بود. جونگین با چشمهایی به خون نشسته و لبهایی که از شدت گریه سرخ و پفدار شده بودن خودشو روی اولین مبل پرت کرد و به روبرو خیره موند. جیهو کنارش نشست و دستی روی شونهش گذاشت:
«خوب شد اومدم دنبالت وگرنه خودتو میکشتی. اون طوری که تو گریه میکردی همه فکر کردن پسرشی. واقعاً انقدر آجوما رو دوست داشتی؟»
جونگین روی شال گردن قرمزی که به گردنش بود دست کشید:
«اینو برای من بافته بود. قشنگه نه؟ نوهش بهم داد. گفت که آجوما تاکید کرده که برای منه... دلم براش تنگ میشه.»
با جملهی آخرش دوباره بغض گلوشو فشرد. جیهو شونهشو ماساژ داد و سعی کرد از گریهی دوبارهش جلوگیری کنه:
«دیگه کافیه. فکر نکنم اون از دیدن گریه کردنت خوشحال بشه. مطمئناً الان میتونه ببینتت... تو به این اعتقاد داری مگه نه؟ به این که کسانی که از این دنیا رفتن میتونن بازماندههاشونو ببینن، درسته؟»
جونگین سر تکون داد. اون ایمان داشت؛ به خدا، به مسیح و به عشق. حقیقت این بود که تاریکی هیچ وقت نتونست فطرت پاک و ضمیر روشنشو آلوده کنه. اما اون مرتکب اشتباهاتی شده بود که حالا برای پی بردن بهش شاید دیر بود. نمیدونست اشکهایی که در مراسم آجوما ریخته بود چقدرش برای مرگ اون پیرزن بودن، چقدرش برای قلب از کارافتادهی هانیول، دل خون شدهی خانوادهش، قلب شکستهی چانیول و بکهیون، و چقدرش برای سهون...
اصلاً شاید هر چه باریده بود برای سهون بود و خون دلهایی که اون به خاطر محافظت از جونگین خورده بود. انقدر متأثر و آشفته بود که اصلاً ذهنش یاری نمیکرد برای پاسخ دادن به انبوه سوالات بی جوابش. مثلاً این که چرا سهون برای پدرخوانده کار میکرده؟ چرا پدرخوانده اینو ازش خواسته؟ پدرخوانده بعد از این همه سال هنوز دست از سر جونگین برنداشته؟ اصلاً چرا حالا مدارکی دال بر بیگناهی سهون برای جونگین فرستاده؟! جیهو آروم دستشو روی پشتش کشید:
«اگه این طوری گریه کنی... ممکنه مادرت ناراحت بشه...»
جونگین نگاهی به جیهو انداخت:
«مادر من که-»
«مادر تو کسی بود که تا لحظهی مرگش اسم تو روی لباش بود.»
جونگین با تعجب پرسید:
«چی؟ مگه تو میشناسیش؟»
«نذاشتی رازمو بهت بگم. در واقع من خیلی وقته میشناسمت جونگین. از وقتی از پرورشگاه کانگ بیرون اومدی یه کوچولو هواتو داشتم تا الان.»
جونگین بعد از مکث کوتاهی دوباره پرسید:
«یـَ...یعنی تو... اون کسی بودی که... تو.. تو این همه مدت... چرا بهم هیچی نگفتی؟ منظورت از مادرم خانوم لیه؟ من واقعاً نمیدونم چی بگم... حس میکنم یه احمقم... چرا همه دارن همه چیزو از من پنهان میکنن؟!»
گفت و صورتشو با دستهاش پوشوند. جیهو خودشو بهش نزدیکتر کرد و کنار پاهاشون به هم مماس شد. بازوهاشو با دو دستش گرفت و گفت:
«آروم باش پسر. نباید انقدر زود بشکنی. سرنوشت تلختر از اونیه که فکرشو میکنی؛ یا شکستش بده، یا بهش عادت کن.»
جونگین به صورت جیهو نگاه کرد و گفت:
«این که میگی توی این همه مدت هوای منو داشتی... یعنی این که من برات مهمم یا این که... فقط یه خَیِری که برات فرقی نداره به کی کمک کنی؟»
جیهو دستهاشو از روی بازوهای جونگین روی شونههاش لغزوند:
«یعنی این که به خاطر تو، لازم باشه خَیِر میشم، لازم باشه خلافکار میشم یا هر چیز دیگه!»
جونگین یاد رفتارهای عجیب جیهو افتاد. این مرد با این که ساده به نظر میرسید اما مرموز بود!
«عاشقم که نیستی. تو چشمات عشق نمیبینم.»
جیهو انگشتهای دست راستشو به نرمی روی گونهی جونگین کشید:
«چی میبینی؟»
جونگین به چشمهای پر رمز و رازش خیره شد:
«نمیدونم.»
جیهو شستشو زیر چشمهای پفکردهی جونگین لغزوند:
«ولی من توی چشمای تو دنیا رو میبینم.»
«چرا من باید تنهایی زندگی میکردم؟ چرا همه از دور بهم نگاه میکنن؟ چرا نزدیکم نمیشن؟ تو... چانیول... سهون... تنهایی خیلی سخته. تو اینو میفهمی؟»
همزمان با جملهی آخرش دوباره بغض گلوشو گرفت. جیهو لبخند زد:
«با تمام وجودم. میدونی، من فکر میکنم من و تو دردای مشترک زیادی داریم. خیلی خوب حس و حال همو درک میکنیم. ایستگاه اتوبوسو یادته؟ گفتم یکی عشقمو ازم دزدید... گمونم حالا تو هم این دردو حس کردی.»
با این حرفش اشکهای جونگین دوباره جاری شدن. یاد سهونش افتاد و دردی که به خاطر جونگین متحمل شده بود و دم نزده بود. جونگین دردی که جیهو میگفت رو حس کرده بود اما درد اشتباهی! سر یه توطئهی لعنت شده -که سهون به هر دلیلی مجبور به انجامش بوده- جونگین هم عشقشو از دست داد هم وجدان آسودهشو.
«من... کسی بودم که آزارش دادم... من کسی بودم که سر هیچ و پوچ بهش خیانت کردم... بدتر از همه اینه که فهمیدم این کارا رو به خاطر من کرده بود... کاش نمیفهمیدم... کاش نمیدیدم...»
میون گریههاش بریده بریده گفت. جیهو حالا اونو توی آغوشش داشت و بدون این که هیچ حسی از صورتش قابل تشخیص باشه به دردودلهاش گوش میکرد.
«من دوسش داشتم. همیشه دوسش داشتم. وقتی ازم مراقبت میکرد دوسش داشتم... وقتی بهم آسیب میزد دوسش داشتم... وقتی خیانت میکرد دوسش داشتم... وقتی خیانت میکردم دوسش داشتم... وقتی رهام میکرد دوسش داشتم... وقتی رهاش میکردم دوسش داشتم... من بی قید و شرط دوسش داشتم...»
اون شب جونگین روی شونههای جیهو زار زد. شاید بشه گفت خوشحال بود از این که کسی رو پیدا کرده که براش مهم بوده و هست. اما این باعث نمیشد فراموش کنه که با سهون و پدرش چیکار کرده. متاسفانه اتفاقی که افتاده بود غیرقابل جبران به نظر میرسید. اما جیهو بهش گفت که بهتره دوباره سهونو ببینه. جونگین بالاخره از آغوشش بیرون اومد:
«فکر نکنم اون دیگه بخواد منو ببینه. من بلای بدی سر پدرش آوردم.»
«مگه نمیگی هر کاری میکرده به خاطر تو بوده؟ به نظرت کسی که به خاطر تو دست به هر کاری میزنه ممکنه به خاطر یه اشتباه رهات کنه؟»
جونگین چیزی نگفت و به فکر فرو رفت. جیهو دوباره گفت:
«عشق یه جادهی یه طرفهست جونگین. وقتی واردش شدی دیگه نمیتونی ادامه ندی.»
«نه، من نمیتونم دوباره ببینمش. آخه چطوری تو چشماش نگاه کنم؟! اگه پدرش طوریش بشه چی؟»
جونگین گفت و دوباره اشکی از چشمش چکید. جیهو قاطعانه جواب داد:
«طوریش نمیشه.»
«تو چطوری اینو میگی؟ از دست هیچ کس کاری برنمیاد. اصلاً حتی اگه خوبم بشه. چطوری میخواد با واقعیتی که راجع به پسرش فهمیده کنار بیاد؟»
«درست میشه...»
«مگه این که معجزه بشه!»
حق با جونگین بود. حالا دیگه فقط یه معجزه میتونست همه چیزو درست کنه. کاری که فقط از دست خدا برمیاومد. جونگین دوباره توی دلش چیزی رو که توی کلیسا از خداوند خواسته بود رو تکرار کرد: «من دیگه هیچی ازت نمیخوام. فقط به عنوان پاداش تمام کارهایی که به خاطر تو کردم، آرامش سهونمو بهش برگردون. فقط همین. آمین.»
جیهو موبایل جونگینو از توی جیب کتش بیرون کشید و دستش داد:
«باهاش تماس بگیر. چیزی که اون بیشتر از همه میخواد تویی.»
جونگین با تردید موبایلو گرفت و بازش کرد. اصلاً مطمئن نبود که بخواد به سهون تکست بده اما دیدن یک پیام از طرف اون -بین انبوه پیامهای کیونگسو و چانیول که نادیده گرفته بودشون- باعث شد قلبش سریعتر بتپه.
از سهون:
[دلم برات تنگ شده. فردا میای بیمارستان؟ هم منو ببین هم پدرو. اوضاع قلب هیچ کدوممون خوب نیست!]
سهون توی اون تکست کوتاه، هم ابراز عشق کرده بود و هم نوعی گله. بردن قلب سهون یعنی عشق و بردن قلب پدرش یعنی قتل! اما بعد از کلی فکر کردن نهایتاً فقط یک کلمه شد جواب سهون:
[باشه.]
***
روز بعد
مقابل بیمارستان کانگبوک
از ماشین جیهو پیاده شد و تعظیم کوتاهی کرد. جیهو با لبخند سر تکون داد. شاید عجیب بود اما جونگین باز هم استرس داشت؛ مثل روز کنکور، مثل روز مصاحبهی کاریش، مثل روزی که با دسته گل به خونهی سهون رفت. باز هم ناخودآگاه سعی میکرد خوب به نظر برسه. و به این فکر میکرد با اون رنگ و روی پریده و اندام تکیدهش، آیا به نظر سهون خوب خواهد اومد؟ انقدری که اون دلش بخواد ببوستش؟ پلکهاشو به هم فشرد و تلاش کرد افکار احمقانه رو بیرون بریزه. کاش توی موقعیتی بود که دغدغهش فقط این جور مسائل بودن. از جیهو ممنون بود که تا بیمارستان رسوندتش. که بهش جرئت انجام این کارو داده. که به قول خودش همیشه به فکرش بوده. یاد حرفای توهینآمیزی که روز قبل بهش زده بود افتاد و شرمنده شد. شرمنده شد چون شده بود همون جونگین معصوم و ساده دلِ قبل. وقتی به خودش اومد داشت چند قدمی رو که از ماشین جیهو فاصله گرفته بود، برمیگشت. جیهو هنوز ساعدِ دستشو روی سقف ماشین نگهداشته بود و از پشتِ درِ بازِ سمت راننده به قد و قامت جونگین نگاه میکرد. طولی نکشید که جونگین ماشینو دور زد و در مقابل چشمهای ناباور جیهو یه دستشو دور شونههای اون حلقه کرد و گونهشو بوسید:
«ممنونم اوه جیهو. بابت همه چیز. منو ببخش اگه اذیتت کردم. هیچ وقت نمیخواستم ناراحتت کنم.»
بعد لبخند معصومانهای زد و جیهو رو در بهت تنها گذاشت. جیهو توی ماشینش نشست و دستشو جایی که چند لحظه پیش لبهای جونگینو لمس کرده بودن کشید. همون لحظه روی سیستم ماشینش پیامی از کریس دریافت کرد:
«پدر، اسنایپرها اطراف بیمارستان مستقر شدن. منتظریم جونگین داخل بشه.»
جیهو بیحواس فریاد زد:
«سوژه اوه سهونه احمقا!»
«بله پدر. ولی اصرار داشتین که مقابل چشمهای جونگین کار انجام بشه. گفتین قبل از این که ببوستش-»
«دستور عوض شده.»
«چی؟»
کریس با تعجب پرسید. امکان نداشت پدرخوانده تصمیمشو عوض کنه.
***
روز قبل
مخفیگاه پدرخوانده
با قطع شدن تماس پدرخوانده بلند خندید. کریس با آرامش گفت:
«اون کد رو نداره پدر؛ هیچ کس به جز شما نداره. اون داره بلوف میزنه.»
«اشتباه میکنی کریس. اون تنها کسیه که دارتش. شاید خودش اینو ندونه اما دارتش. اون همیشه مقابل چشماش بوده.»
کریس که متوجه حرفهای ضد و نقیض پدرخوانده نمیشد پرسید:
«اگه کد رو داشته باشه ممکنه شبکه رو نابود کنه. بازم میخواین بکشینش؟»
«توی این سالهایی که با من بودی تا حالا دیدی نظرم عوض بشه؟»
«خیر پدر.»
«در مورد اون پسر اشتباه میکردم. اون قابل پیش بینیه. و البته جسور. با دستای خالی منو تهدید میکنه که هم جونگینو پس بگیره هم پدرشو. قبل از این که بتونه جونگینو ببوسه بکشینش.»
***
زمان حال
مقابل بیمارستان کانگبوک
جیهو در حالی که به جونگینی که دور میشد چشم دوخته بود گفت:
«اجازهی بوسهی خداحافظی رو به جونگین میدم. بعدش اوه سهونو بزنین.»
«بله پدر.»
***
دسامبر ۲۰۱۸
بیمارستان کانگبوک
سهون با شونهی راستش به دیوار سالن انتظار بیمارستان تکیه زده بود و به هاکیونگ و کیونگسو که از دیدن جونگین خوشحال به نظر میرسیدن نگاه میکرد. با فاصلهی چند متری از اونها ایستاده بود و نمیخواست حالا باهاشون روبرو بشه. هاکیونگ دوباره شروع به اشک ریختن کرده بود که کیونگسو اون و جونگینو از هم جدا کرد. چیزی گفت که سهون از اون فاصله نشنید اما میدید که اونا بین گریههاشون میخندیدن. انگار کیونگسو در نبود پدرش وظیفهی خندوندن بقیه رو به عهده گرفته بود. سهون لبخند محزونی زد و برای جونگین نوشت:
[توی استخر بیمارستان میبینمت.]
***
دقایقی بعد
استخر بیمارستان
در استخرو که باز کرد بوی کلر اولین چیزی بود که توی صورتش خورد. خیلی وقت بود که این بو رو فراموش کرده بود. حتی آخرین باری که مجبور شد پا به همچین محیطی بذاره رو یادش نمیاومد. نمیدونست سهون چرا اونجا رو برای ملاقات انتخاب کرده و از اون عجیبتر این بود که سالن استخر، خالی و سوت و کور بود. پس کارکنانش کجا بودن؟ چرا جونگین اجازه داشت همین طوری وارد بشه؟ توی همین افکار بود که صدای سهون توی سالن بزرگ اکو شد:
«بالاخره اومدی؟»
به سمت چپش نگاه کرد. سهون دستهاشو توی جیبهای شلوارش فرو برده بود و بهش نزدیک میشد. جونگین دستپاچه آب دهنشو قورت داد:
«سهون.»
سهون که حالا به چند قدمیش رسیده بود گفت:
«پدرو دیدی؟»
جونگین سر تکون داد. سهون گفت:
«خوب میشه نه؟»
جونگین لبهاشو به هم فشرد و سعی کرد از هجوم اشک به چشمهاش جلوگیری کنه. چی باید جواب میداد؟ سهون میخواست آزارش بده که این سوالو میپرسید؟ یا شاید گله میکرد. به هر حال هر چی که بود حق با اون بود.
«محکم باش جونگین. بذارم منم قوی باشم.»
جونگین نفس عمیقی کشید و چند بار سر تکون داد. سهون پرسید:
«این چند روز کجا بودی؟ میدونی دلواپسی یعنی چی؟»
جونگین چیزی نگفت. سهون دوباره گفت:
«میخواستی منم بدونم این که بهم خیانت بشه چه حسی داره؟»
جونگین نتونست بیشتر از اون ساکت بمونه. با صدای لرزونی گفت:
«من... من متاسفم سهون... به خاطر همه چیز... همهش تقصیر من بود... کاش زودتر بهم میگفتی... کاش میدونستم چرا اون کارا رو میکنی... کاش میگفتی که پدرخوانده مجبورت میکرده...»
سهون که انتظار پشیمون بودن جونگینو نداشت با شنیدن اسم پدرخوانده نفس توی سینهش حبس شد. جونگین از کجا میدونست که سهون برای پدرخوانده کار میکنه؟ حالا میفهمید این همه سکوت و سر به زیری جونگین به خاطر چیه. اون همه چیزو دربارهی سهون میدونست. چه کسی میتونست این اطلاعاتو در اختیارش گذاشته باشه؟ بکهیون؟ محال بود. پدرخوانده؟ محالتر. اگه این کار بکهیون باشه، دلیلش چی میتونه باشه؟
***
ساعاتی پیش
خانۀ بکهیون
سهون در حال جمع کردن وسایلش بود. بکهیون که تازه از خواب بیدار شده بود کنارش نشست:
«خوبه که هنوز دلش میخواد تو رو ببینه.»
«گفتم که عاشقمه.»
«میخوای چیکار کنی؟»
سهون کیفشو بست و از جاش بلند شد:
«نمیتونم قطعی بگم. پدرخوانده غیر قابل پیش بینیه.»
«فقط کاری نکن که پشیمون بشی. عشق فقط یه بار اتفاق میافته.»
«عشق من نقطه ضعف پدرخواندهست.»
وقتی بکهیون جوابی نداد سهون نگاهشو از صورتش گرفت و سمت در رفت. قبل از این که بازش کنه بکهیون گفت:
«میخوای جونگینو قربانی کنی؟»
«میخوام چیزی که پدرخوانده میخوادو بهش بدم.»
بکهیون روبروی جونگین کنار دیوار ایستاد و دستشو روی در گذاشت:
«یه راه دیگه رو امتحان کن...»
«هر راهی که وجود داشته باشه قبلاً به ذهنش رسیده.»
«جز کشتن جونگین!»
«به هر قیمتی زنده نگهش میداره. اینو قبلاً ثابت کرده.»
«این کارو نکن سهون.»
سهون دست بکهیونو کنار زد و درو باز کرد:
«دوازدهمین باریه که اینو میگی.»
«سیزدهمی تاثیری داره؟»
«نه.»
«التماس چی؟ یا تهدید؟»
سهون همون طوری که از در خارج میشد گفت:
«آدما به خاطر کسی که ازش متنفرن این کارایی که گفتی رو انجام نمیدن.»
«آدما عشقشونو نمیکشن.»
«سنگ رقیب عشقیتو به سینه نزن بیون بکهیون.»
«رقیب عشقی؟ این آخرین چیزیه که دلم میخواد اسمشو بذارم. داریم در مورد کسی حرف میزنیم که یه روزی قرار بود هیونگ صدام کنه؛ کسی که مادرم میخواست ازش مراقبت کنه. توقع نداشته باش نسبت به مرگش بیتفاوت باشم.»
قبل از این که سهون جوابی بده در آسانسور بسته شد و بکهیون مشتی سبک به دیوار کناریش کوبید.
***
زمان حال
استخر بیمارستان
نه. بکهیون نمیتونست این کارو کرده باشه. چون این کارش تصمیم سهونو عوض نمیکرد. پس تنها گزینه پدرخوانده بود. اون غیر قابل پیش بینی بود. چرا این کارو کرده بود؟ تمام رشتههاشو پنبه کرده بود که چی بشه؟ داشت جونگینو دو دستی تقدیم سهون میکرد؟ سهون کلافه از آشفتگی ذهنش نگاهشو به اطراف چرخوند. یه پنجره از ردیف شیشههای مات استخر، باز بود. قبل از این که سهون به مسئول استخر بگه اونجا رو تخلیه کنن اون بسته بود اما حالا به طرز مشکوکی باز شده بود. از اون پنجره میشد ساختمون نیمه کارهی روبرویی رو دید؛ بهترین جا برای پنهان شدن یه اسنایپر. سهون الان چی داشت؟ یه نقشهی معلق روی هوا، یه جونگین آگاه و احتمالاً یه اسنایپر که صد در صد هدفی جز سهون نمیتونست داشته باشه. یه بار دیگه تئوریشو توی ذهنش مرور میکرد: وقتی فرار جواب نده، کسی مثل جونگین کدوم راهو انتخاب میکنه؟
دست جونگینی که هنوز داشت حرف میزد رو گرفت. اون که به سختی سعی داشت میون عذرخواهیهاش اشک نریزه با این حرکت سهون ساکت شد.
«ضدآبه؟»
سهون بیمقدمه پرسید و جونگین نگاهشو تا روی ساعت همیشه همراهش دنبال کرد:
«نه.»
«پس درش بیار.»
سهون دستشو سمتِ ساعت دستهچرمی برد. ساعت باز شد و علامت ضعف جونگین هویدا. سهون شستشو نوازشوار روی جای زخم کشید:
«من بهش میگم شجاعت.»
و توی ذهنش کنار تئوری خودکشی تیک زد:
«جونگین دست به خودکشی میزنه. راهیِ بیمارستان میشه. و بعد همه چیز تغییر میکنه.»
با وجود همچین زخمی جونگین هنوز زنده بود پس تئوری زنده نگهداشتن جونگین به هر قیمتی، هم درست بود:
«چرا بهم نگفت بکشمش؟ چون یقیناً نمیخواد جونگین بمیره.»
اما الان جونگین داشت به چشم یه فرشته به سهون نگاه میکرد نه یه شیطان. پس سهون یه جا رو اشتباه رفته بود:
«پس باید یه نفرو این وسط به اسم متجاوز، قربانی میکرد و اونو همراه با گذشتهی تاریک جونگین دفن میکرد. و اون یه نفر من بودم.»
«حالا هم قصد داره مثل همیشه ناجیش باشه و نقش فرشتهی نجاتو براش بازی کنه. بعد منو مجازات کنه و با آرامش کنار جونگینی که عشق قدیمیشو توی وجودش زنده کرده زندگی کنه.»
اشتباه! نقش اون متجاوز کثیف دیگه برای سهون نبود. ظاهراً سناریو تغییر کرده بود. حالا سهون درست همون نقشی رو بر عهده داشت که از اول ازش میترسید؛ نقش فرشتهی نجات! پدرخوانده چه خوب دستشو خونده بود!
***
ساعاتی پیش
حوالی خانۀ بکهیون
«صبر کن... وایسا اوه سهون.»
بکهیون با دمپاییهای روفرشی و یه کاپشن مشکی بزرگ توی خیابون دنبال سهون میدوید. وقتی بهش رسید بازوشو محکم چسبید و بریده بریده گفت:
«لئون... اسنایپر حرفهای... شایعه شده که دیروز اومده کره.»
سهون بیتفاوت بهش نگاه کرد:
«واقعاً؟ پس بهتره بری و مراقب نخست وزیر باشی.»
بکهیون همون طور که سعی میکرد ازش عقب نیفته گفت:
«پدرخوانده رو تهدید کردی. بعید نیست هدفش تو باشی.»
سهون نیشخندی زد:
«این طور فکر میکنی؟ وای چقدر مهمم من! فکر میکردم لئون بیشتر تو کار سیاستمدارا باشه.»
«چه فرقی براش میکنه؟ اگه منم بهش پولی که میخوادو بدم مغز تو رو میپاشه رو دیوار!»
«پس باید خوشحال باشم که تو اون پولو نداری.»
بکهیون که دیگه کلافه شده بود سر جاش ایستاد و تحکمآمیز گفت:
«جدی بگیر فرمانده اوه! مجبورم نکن خودم یه کاری بکنم-»
قبل از این که حرفش تموم بشه سهون به سمتش برگشت و همون طور که فاصلهی چند قدمیشونو پر میکرد گفت:
«پرسیدی چرا در مورد مأموریتم چیزی به جونگین نگفتم... به خاطر ارتش؟ نه... پای جونگین که وسط بیاد ارتش و اسرار فوق محرمانهش برام بیمعنیه. زنده موندن یا کشته شدن من به دست پدرخواندهای که نمیشه از کاراش سر در آورد مثل بازی با احتمالاته. بازی با سکهای که یه طرفش زندگیه و طرف دیگهش مرگ. هیچی بهش نگفتم چون نمیخواستم اگه قرعه به مرگ من افتاد اون بقیهی عمرشو برای عشق از دست رفتهش عزاداری کنه. ترجیح میدم به عنوان یه شیطان بمیرم تا یه فرشتهی نجات. ترجیح میدم ازم متنفر باشه و زندگی کنه تا عاشقم باشه و هر روز بمیره. متنفر بودن راحتتر از عاشق بودنه.»
بکهیون بعد از مکث کوتاهی شستشو هیستریک گوشهی لبش کشید:
«خیله خب، بیا قضیه رو خیلی دراماتیکش نکنیم باشه؟ فقط میریم و-»
سهون دستشو روی شونهی چپ بکهیون گذاشت:
«افسر بیون، فقط گوش کن... اگه زنده موندم که هیچ... اگه مردم... تو اولین و آخرین کسی هستی که راز منو میدونه. مفهومه؟»
بکهیون دستشو با عصبانیت پس زد و یقهی کاپشنشو با دو دست گرفت:
«صد در صد میمیری. تیرای لئون خطا نمیره. و اون راز لعنتیت پشیزی برای من ارزش نداره که بخوام در موردش به کسی چیزی بگم-»
سهون بین حرفش دستهای اونو از یقهش جدا کرد:
«ممنون.»
«این کارو نکن سهون...»
«سیزدهمی تاثیری نداره بیون.»
سهون گفت و به راهش ادامه داد. بکهیون سر جاش ایستاد و فریاد زد:
«لعنت به تو اوه سهون... لعنت به هر دوتون... شنیدی چی گفتم؟ برید به جهنم... هر دوتون بمیرید... من اهمیتی نمیدم...»
***
زمان حال
استخر بیمارستان
چرا پدرخوانده همه چیزو به جونگین گفت؟
از کاراش این طور برمیاد که میخواد شاهد زجر کشیدن جونگین باشه اما بعد خودش کسی باشه که نجاتش میده!
درسته. اون حتماً میخواست جونگینو در حال عزاداری برای عشقش ببینه. یه درد جدید و بسی سختتر از دردهایی که قبلاً بهش داده بود. اصلاً جونگین طاقت این یکیو داشت؟
سهون به سمتش قدم برداشت و اون عقبگرد کرد. با هر قدمی که در امتداد طول استخر برمیداشتن به قسمت عمیقش نزدیکتر میشدن.
«اصلاً میشنوی چی میگم سهون؟ دیگه حتی صدامم نمیشنوی؟»
جونگین گفت. آوای عشق پرور و اندوه آورش اصلاً اجازهی فکر کردن به معنی کلامشو به سهون نمیداد. کاش میشد اون صدای گوش نواز فارغ از تمام هیاهو و جار و جنجال جهان براش لالایی بگه و سهون در حالی که سرشو روی زانوهای عشق گذاشته به خواب ابدی بره. به چشمهای زیبا و رنج دیدهی عشقش نگاه کرد. اون تیرههای درخشنده تا کی باید اشک میریختن؟ تا کی باید سختی میدیدن؟ تا کی باید انتظار روزهای بیدرد رو میکشیدن؟ سهون چیکار میتونست بکنه؟ بهش میگفت که منو میکشن اما تو غصه نخور؟ بهش میگفت که بعد از مرگ هم تو رو دوست خواهم داشت؟ میگفت که درسته عاشقانه زندگی نکردم اما عاشقانه میمیرم؟ یا این که بهش میگفت که من اون فرشتهی نگهبانی که تو فکر میکنی نیستم؟ اون سهون عاشقی که تو فکر میکنی نیستم؟ میگفت که برای من عزاداری نکن؟ میگفت که دوسِت ندارم؟ قبلاً بارها با رفتارهای بیرحمانهش اینو گفته بود اما جونگینش باز هم اونجا بود. کاش جونگین فریاد میزد. کاش بهش سیلی میزد. کاش بهش میگفت که ازش متنفره. اصلاً کی بهش اجازه داده بود انقدر مهربون باشه؟ کی بهش اجازه داده بود انقدر سهونو دوست داشته باشه؟ سهون؟ اون که حتی یه بارم نتونسته بود یه دل سیر ببوستش... یه چشم سیر ببینتش... یه آغوش سیر به سینه بچسبونتش... سهون که حتی حق نداشت عاشقانه نگاهش کنه... چه بیرحم بود جونگین که در این آخرین لحظات این طور دلبرانه نگاهش میکرد... نگاهی که گودی زیر چشمهاش نتونسته بود حتی ذرهای از دلفریبیش کم کنه. شستشو ناخودآگاه زیر چشم جونگین کشید:
«لاغر شدی...»
جونگین برای چندمین بار بغضشو فرو برد:
«تو هم...»
قدم دیگهای برداشت:
«نمیخواستم این طوری بشه...»
«منم...»
نفس سنگینی کشید:
«ازت دلگیرم...»
لبهای جونگین لرزیدن و باز هم جلوی خیس شدن چشمهاشو گرفت:
«متاسفم عزیز دلم...»
چطور دلش میاومد این طوری سهونو خطاب کنه؟ سهون بیاختیار گفت:
«خیلی بیرحمی...»
چشمهای جونگین شیشهای شدن. چقدر سهونشو عذاب داده بود که اون این طوری خطابش میکرد؟ اصلاً اون میتونست ببخشتش؟
«چیکار کنم منو ببخشی؟ میدونی که چقدر دوسِت دارم نه؟»
سهون راهشو کج کرد و باعث شد جونگین به لبهی استخر نزدیکتر بشه.
«ثابت کن.»
نفسهای جونگین به شماره افتادن. بوی مرگ بیشتر به مشامش پیچید. سهون روبروش ایستاده بود و مرگ پشت سرش. نگاهی گذرا به آرامش هولناک آب کرد و انقباض خودبخودی ماهیچههاش رو حس کرد. این وضعیت تمرکزشو به هم میزد. اصلاً نمیتونست بفهمه که چه اتفاقی داره میافته. دوباره به سهون نگاه کرد و با لکنت پرسید:
«چـ...چجوری؟»
سهون آخرین قدم رو برداشت. قدمی که جونگینو وادار میکرد درست لبهی مرگ بایسته!
«گفته بودی جونتو برام میدی.»
پس این آخرین چیزی بود که سهون میخواست؛ جون جونگین! تنها چیزی که براش باقی مونده بود.
«هون!»
حرفش فقط یک کلمه، یک آوا و یک بخش بود. اما تمام چیزی که جونگین میخواست رو به سهون رسوند. عشق... باور... امید... و آرزو...
دست سهون روی شونهی جونگین نشست. جونگین بدون حرف، از پشت پردهای از اشک به سهون نگاه میکرد. نه تقلا میکرد، نه مقاومت، نه التماس. اولین قطرهی اشک که از چشم بیقرار جونگین غلتید، سهون رو به حرکت واداشت. قبل از این که شعلههای سرکش عشق ارادهشو بسوزونه، سهون تن رنجور و خستهی عشقشو به آرامش مرگبار آب سپرد. دست جونگین قبل از سقوطش به کام مرگ، روی دست قاتلش لغزید و دردی بیپایان رو به روحش هدیه کرد.
«طاقت بیار عزیزم... فقط یه کم دیگه... قول میدم این پایان همهی دردهات باشه...»
سهون زیر لب زمزمه کرد و به تقلای کم جون جونگین خیره موند. نفسهاش همراه با نفسهای جونگین تنگ میشدن و درد تمام روح و جانشو فرا گرفته بود. اما مثل همیشه حق دم زدن نداشت.
__________*.*_________
⭐Vote!💚✨