Slowly kills you

By hesta-detha

12.9K 2K 114

يونگي يه پسر ١٧ سالست كه بعد از ماجراهايي كه سال قبل براش افتاده همراه مادرش تصميم ميگيرن تابستون رو تو شهر د... More

معرفي
part 1
part 2
Part 3
part 4
Part 5
part 6
part 7 🔞
Part 8
Part 9
Part 10
Part 11
Part 12
Part 13
Part 14
Part 15
Part 16
Part 18
Part 19
Part 20
Part 21
Part 22
Part 23

Part 17

359 66 0
By hesta-detha



" هولي شت اقاي كيم! "

جين از شدت عصبانيت تهيونگ به خنده افتاده بود. دستشو پشتش كشيد و بين خنده هاش گفت :" آروم بگير ته! حالا كه چيزي نشده"

تهيونگ به قيافه ي خندان جين و پدرش نگاه كرد. يه لحظه به خودش اومد: لزومي نداره انقدر با اين مسئله سفت و سخت برخورد كنم!!"

پس نفس عميقي كشيد و آب جوش و عسلي كه جين بهش با مهربوني دارچين هم اضافه كرده بود يه نفس سركشيد و زبونش از شدت داغي سوخت! اما اين در مقايسه با سوختگي مغزش در برابر ادعاي كذب پدر جين چيزي نبود.

" فاك ايت! من تسليمم. ولي اينو بدونين كه همه چيز تو اين دنياي فاكي امكان پذيره و اين يعني ما هم مي تونيم صرفا ادماي روياي يه نفر ديگه باشيم كه تو جهان موازي با جهان ما داره زندگي ميكنه!"

اقاي كيم هميشه عاشق بحث كردن بود. مخصوصا بحث با ادمايي كه يك سري اعتقادات واهي دارن. بنابراين با لذت بيشتري سعي كرد بحثو ادامه بده.

" پس تو رسما داري حرف قبليتو نقض ميكني!"

تهيونگ خسته ناليد:" كدوم حرف؟"

" هموني كه ميگفتي از هر كدوم از ما هفت ورژن ساخته شده كه اين نسخه ها تو جهان موازيِ اين جهان و يا شايد همين دنيا جاهاي ديگه دارن به موجوديتشون ادامه ميدن"

تهيونگ پوكر به اقاي كيم خيره شد و بعد رو به جين با بي حالي گفت:" نمي دونستم بابات مي تونه انقدر احمق باشه!"

اقاي كيم قهقهه ي بلندي سر داد:" پسرم تفكرات تو احمقانست نه ..."

جين وسط جمله ي پدرش پريد:" بس كنين اقايون. بينتون يه فيلسوف نشسته و شما خيلي راحت دارين چرت مي بافين به هم"

تهيونگ پوزخند زد و شكلات شيري محبوبش رو كه ميدونست جين فقط به خاطر اون خريده گذاشت تو دهنش.

با دهن پر گفت:" اوني كه چرت ميگه تويي... يه دو واحد فلسفه هنر پاس كردي اونم با كمك جي يون. فيلسوف از كجات دراومد دقيقا؟"

پدرش گفت:" بيخيال ته! بزار فاز برش داره يه كسي شده..."

رو به جين پرسيد:" نظر شما چيه جناب فيلسوف قرن؟"

جين از رو صندلي بلند شد و درحاليكه تهيونگ رو دنبال خودش به سمت اتاقش ميكشيد جواب داد:" من ميگم همه چيز پوچه! من.... تو... اين دنيا... زندگي... همه"

پايان جملش مصادف شد با رسيدن به اتاقش. درو بست و رفت سمت صندلي چوبي اي كه زير پنجره بود.

تهيونگ پرسيد:" پوچ گراييه زيادم خوب نيست جين! " و با لحن تمسخر آميز ادامه داد:" لا اقل براي تويي كه سكس براش محوريت انسانيت تعريف شده"

جين گوشيشو كه در حال ويبره تو جيبش بود بيرون اورد و در همون حالي كه ايدي تماس گيرنده رو چك ميكرد صادقانه جواب داد:" بين اين همه پوچي تو برام مفهوم زندگي اي "

و جواب دادن تلفن مانع از غرق شدگي مطلق تهيونگ شد.

قبل از اينكه فرصت كنه چيزي بگه صداي نامجون از پشت خط به قدري بلند بود كه حتي تهيونگ هم تونست بشنوه كه با استرس داره فرياد ميزنه:" يونگي از هوش رفته"

جين با شنيدن اين جمله ي خبري و خيلي يهويي كه به لطف نامجون هيچ زمينه سازيي هم براش نشده بود يك لحظه حس كرد چيزي تو قلبش تير كشيد.

اما فقط همين! يه تير كشيدن دردناك ولي در عين حال سطحي...

با شتاب پرسيد:" الان كجايين؟"

" بيمارستان. دكترا ميگن بايد بستري بشه... نمي دونم جين... لعنت به من.... نتونستم به جي يون بگم..."

جين وسط حرفاش پريد:" خيله خب، نام. آروم باش. من به جي يون مي گم. تو از كجا فهميدي كه حالش بده؟"

" خونه ي من بود."

جين اخم كرد. چه دليل لعنتي اي وجود داره كه يونگي بايد خونه ي نامجون مي بوده؟!!! تو اين موقعيت هر كسي بي خيال اين جزئيات ميشه وتنها چيزي كه براش اهميت پيدا مي كنه بهبودي حال اون آدمه. اما هركسي نه جين!

نه جيني كه تا همين الانشم حس ميكرد يونگي رو به نامجون باخته.

با لحن خيلي سردي كه از چشم تهيونگ دور نموند پرسيد:" دقيقا بايد خونه ي تو چه غلطي ميكرد؟"

" خودمم نمي دونم... همه چي خيلي يهويي شد. نشسته بودم داشتم غذا درست ميكردم كه يهو زنگ خونه رو زد و بعدش از تو كولش نزديك دوازده تا بسته ماريجوانا دراورد. به جون خودم من بهش مواد ندادم حتي نمي دونمم اونا رو از كجا گير اورده..."

جين دوباره مانع حرف زدن نامجون شد. اين بار از رو صندلي چوبي محبوبش بلند شد و با استرس تو اتاق راه مي رفت.

تهيونگ شاهد تمام اين بي قراري ها بود.

" امكانش هست كه.... "

نامجون نشنيده حرف جينو حدس زد:" نه جين! اوردوز نكرده فقط مسموم شده... جنساش ناخالصي داشته."

" خيله خب. من ميام اونجا الان. نميخواد به جي يون زنگ بزني من خودم به جيمين ميگم هر وقت به هوش اومد جي يونو بيارتش"

و گوشيرو قطع كرد.

تهيونگ جلوش قرار گرفت:" ميري چون در قبالش احساس مسئوليت ميكني يا داري مي ري چون.... قلبت تير كشيده؟!"

جين لحظه اي با اين همه شناخت درستي كه تهيونگ ازش داشت عرق سرد كرد.

اما ترجيح داد به جاي جواب دادن، اونم جوابي كه حتي خودشم مطمئن نبود ازش، متقابلا سوال بپرسه.

" تو كدومو ترجيح ميدي؟"

" هيچ كدوم! ترجيح ميدم به عنوان يه انسان نگرانش شده باشي و بري ديدنش. دلم ميخواد يه بار... فقط يه بار دست از خدا بودن برداري و عين بقيه ي ادما زندگي كني"

جين دفاع كرد:" همين حالاشم دارم به عنوان يه انسان نگران ميرم"

" دروغ نگو به من! داري مي ري چون نمي خواي نامجون بيشتر از تو روش تاثير بزاره. "

جين خسته از اين همه حدسيات درست پوف كلافه اي كشيد و قبل اينكه از در خارج بشه گفت:" بس كن اين توهمو كه هرچي ميگي دربارم درسته! تو هنوز منو نمي شناسي پس خفه شو لطفا"

تهيونگ با صداي نسبتا بلندي كه جين بتونه بشنوه گفت:" تو رو نمي شناسم هنوز اما خودمو كه مي شناسم... مي دونم دارم راجبت درست فكر ميكنم."





بيست ديقه اي از به هوش اومدن يونگي گذشته بود.

جي يون با اصرار جين و جيمين مبني بر راحت بودن يونگي در نبودش به زور برگشته بود خونه البته با اين قول كه چيزي از اين دراما به مادرش نگه.

يونگي از زماني كه چشماشو باز كرده بود جز خيره شدن به بيرون پنجره كار ديگه اي نميكرد. نه چيزي ميگفت... نه حتي استراحت ميكرد.

جين بالاخره طاقتش تموم شد. همونطوري كه سعي ميكرد بدون ايجاد سر و صدايي صندلي فلزي رو كنار تخت يونگي ببره پرسيد:" بهتري؟"

يونگي ' همم ' آرومي زيرلب زمزمه كرد.

جين دستاي عرق كردشو با شلوار جين زاپ دارش پاك كرد. با لحني  كه كاملا مشابه لحن سرزنشگر مادرش بود، طعنه زد:" هنوزم ميخواي نئشه كني؟"

يونگي پوزخند غمگيني زد.

" نه. ديگه نه"

جين انگار كمي خيالش راحت شده بود گفت:" حتما بايد اينطوري ميشد؟ حتما بايد يه قدم به مرگ نزديك ميشدي كه دست بكشي ؟"

يونگي نگاشو براي اولين بار به صورت جين داد:" خوبه كه آدم هميشه با مرگ يه قدم فاصله داشته باشه"

" آره. ولي نه وقتي كه دو ماهم از هيجده سالگيش نگذشته."

" من بايد ماريجوانا مي كشيدم"

جين با تعجب و ناباوري بهش خيره شد.

با خودش فكر كرد اين همون كله شقيه كه مادرش هميشه مصرانه به جين نسبتش ميداد؟!

يا شايد هم نه!

شايد اين فقط يه جور واكنشه نسبت به گه خوري زيادي.

با درست در نظر گرفتن فرض دوم گفت:" نميتونم بفهممت بچه"

يونگي:" من خيلي عوضي بودم! خيلييييي... حتي بيشتر از تو. حتي بيشتر از نامجوني كه وقتي بهش ميگم بياد خونمون ، ميگه جين ناراحت ميشه. حتي بيشتر از مامانم كه اين همه مدت فقط به خوب بودن تظاهر ميكرد...."

رفته رفته قدرت صداي يونگي و خشم پنهان شده ي توش بيشتر ميشد. و اين بالارفتن تناسب صعودي اي با نگران شدن جين داشت.

يونگي بعد قرار گرفتن دستاي جين رو دستاش دست از حرف كشيدن برداشت و نفس هاي عميقي ميكشيد.

" جين يادته يه بار بهم گفتي تصميم گرفتي وقتي هفتاد و هفت سالت شد خودتو از برج ايفل پرت كني پايين؟"

جين متعجب از بي ربط بودن اين ياداوري با تكون دادن سرش تاييد كرد.

يونگي ادامه داد:" گفتي چون نمي خواي منتظر مرگ بموني! گفتي تو اين سن خودكشي كردن سكسيه! گفتي اينطوري كه بميري اسمت تو تاريخ جاودانه ميشه! گفتي اينطوري ميتوني حتي رو برج ايفل و پاريس هم تاثيرتو بزاري چون اونوقت خيليا ميان پاريس تا از برجي ديدن كنن كه يه پيرمرد هفتاد و هفت ساله ازش سقوط كرد تا خودشو بكشه..." بعد اين جملش خنديد.

يه خنده ي بي حال و از سر خستگي.

جين تو سكوت و بهت بهش خيره شده بود.

ادامه داد:" تو واقعا براي خدا بودن زاده شدي! اما من... "

جين اجازه نداد بيشتر از اون چيزي بگه.

حرفشو قطع كرد:" بس كن مين. نه من خدا هستم نه تو چيزي فراتر از انسان"

يونگي مصرانه دستشو دور مچ چپ جين فشار داد و ساكتش كرد.

" هميشه ميگفتي عاشق داستايفسكي اي. ميگفتي هيفده ساله هاي كمي پيدا ميشن كه جنايات و مكافات بخونن"

جين خسته از اين ياداوري هاي بي ربط با دست راستش موهاشو به هم ريخت و بي حوصله گفت:" طوري حرف نزن كه انگار صد ساله همو مي شناسيم. تمام اين حرفايي كه بهت زدم مال همين سه چهار هفته پيش بود."

" چي ميشه اگه بفهمي من بيشتر از اوني كه تو آرزوشو داري قدرت دارم كه رو زندگي آدما اثر بزارم؟"

نگاه گيج و گنگ جينو كه ديد ادامه داد:" چي ميشه اگه بفهمي من راسكُلنيكُف ِ  واقعي ام! "

جين خسته از جاش بلند شد:" بس كن يونگي. حوصله ي اين بچه بازي ها رو ندارم"

يونگي با عصبانيت كناره هاي ملحفه رو تو مشتش گرفته بود و از بين دندوناش غريد:" تو هم مثل بقيه ي عوضياي زندگيمي. تو هم فقط به فكر منطق خودتي. تو هم نميخواي مثل مامانم، مثل نونا، مثل بابام منو ببيني"

جين تو سكوت و ناراحتي و كمي خشم به ديوار كنار پنجره تكيه  و خودشو كاملا در معرض ديد يونگي قرار داد.

نميخواست پوزخند بزنه. به هيچ وجه! اما ديدن يونگي كه تو شرايط پنج شيش سال پيش خودش داشت دست و پا ميزد؛ بهش كمي لذت داد!

نه! جين اصلا آدمي نبود كه از ديدن زجر كشيدن بقيه لذت ببره.

اين حس كم لذت تو وجودش به اون دليل رشد كرد كه شباهت عجيبي بين تصوير يونگي با تصوير گذشته خودش حس ميكرد. جوري كه انگار داره خودشو از آينه ي جيوه اندود نشده ي يونگي مي بينه.

اونم وقتي هم سن و سالاي يونگي بود به شدت باور داشت كه نامرئيه و كسي نمي بينتش. هرچند همچنان به اين عقيده سفت و سخت معتقده.

جين ايمان داره كه ما ،انواع بشر، همگيمون نامرئي ايم.

هيچ كسي، فرد كناريشو نمي بينه.

ديدن كافي نيست. نگاه كردن مهمه.

نگاه كه كني يعني وقت ميزاري، انرژي ميزاري، تلاش ميكني تا كمي اون آدمو بفهمي.

و خب همه بي حوصله تر از اونين كه بخوان نگاه كنن.

جين آخرين چيزي كه از پدربزرگش يادشه حس لمس دستاي بزرگ و كمي زبر و سرد اون پير مرد هفتاد و چهار سالست.

بعد از فوتش، هر وقت كه دلتنگش ميشد همين قاب تو ذهنش نقش مي بست. به خاطر همين هم هست كه بعد از فوت پدر بزرگش به آدمها نگاه ميكنه و بلا استثنا متوجه ميشه كه هركدوم از آدمها چه غم بزرگي رو تحمل ميكنن.

جين به اين دليل بود كه پوزخند زد. تازه اون هم يه واكنش غير ارادي بود اما يونگي از اونجايي كه به جاي نگاه كردن به ادمها و درك كردن و تجزيه كردنشون فقط  كوچيكترين و ظاهري ترين نشونه ها و تغييرات چهره رو ميديد با اين پوزخند به شدت عصباني شد.

با صداي نسبتا بلند و قدرتمندي گفت:" دارم بهت ميگم چي ميشه اگه بفهمي من بيشتر از اوني كه تو ارزوشو داري قدرت دارم تا رو زندگي..."

جين وسط حرفش پريد و با بي حوصلگي گفت:" اين امكان نداره يونگي. من ارزومه كه ميتونستم حتي براي مرگ ادمها هم حد و مرزي تعيين كنم پس تو داري رسما چرت ميگي."

يونگي با نگاهي كه به وضوح تغيير كرده بود وجين كاملا مي تونست رگه هايي شيطاني ازشون بخونه گوشه ي راست لباشو به همون شيوه ي جين كش داد و پوزخند آشنايي رو به جين تحويل داد!

" خوب فكر كن جين. بهت گفتم من راسكلنيكف اين دنيام. همين الان گفتي ارزوت اينه كه واسه مرگ ادمهام تعيين تكليف كني... همه ي اينا به اين معنيه كه من ميتونستم آدم بكشم"

جين لحظه اي پوكر به يونگي و جديت تو كلامش نگاه كرد.

بعد زد زير خنده و گفت:" تو ادم بكشي؟ كيو مثلا؟ " و دوباره به خنديدنش ادامه داد.

" اره من ادم بكشم. چون تا همين جاشم كشتم"

جين رسما ديگه تحمل اين ديوونه بازيا رو نداشت.

بنابراين قبل اينكه از اتاق بره گفت :" بس كن يونگ واقعا خيلي مسخره اي كه دار..."

اما يونگي حرفشو قطع كرد.

" هوسوك... من كشتمش!"



اون لحظه جزو معدود لحظه هايي بود كه جين نمي تونست هيچ فكري بكنه. چون در عين اينكه به شدت خنده دار و مضحك به نظر ميرسيد، به شدت هم منطقي و امكان پذير بود!!....



" مرسي كه امشب پيشم مي موني"

جين با مهربوني به نيم رخ يونگي لبخند زد و انگشتاشو لاي موهاي تازه مشكي شده ي يونگي فرو برد.

" تازه شدي خودت!"

يونگي با ابروهاي بالا پريده بهش نگاه كرد:" جدي كه نمي گي نه؟"

جين سرشو رو پاهاي يونگي گذاشت و طبق عادت بچگي هاش به سقف زل زد.

" تهيونگ ميگه چطوري ميتونه به سقف زل بزني و اروم شي!؟ اون نميتونه ذهنشو با ديدن سفيدي مطلق سقف اروم كنه اما من مي تونم."

يونگي چيزي نگفت. به جاش انگشتاي جينو بين دو دستش گرفت و با اخم پرسيد:" چرا ديگه لاك نمي زني؟"

جين با گوشه ي چشمش به ناخناي خالي از لاكش نگاه كرد و با بي خيالي گفت:" چون مدتش تموم شد."

" مدت چي؟"

جين سرشو رو، رون پاي يونگي جا به جا كرد و ادامه داد:" مدت مانيفستم. هرسال مانيفست مي نويسم. مثلا مانيفست بيست و دو سالگيم اولين بندش اين بود راك استايل باش پسر. و خب از فرداش شروع كردم. يا مثلا يه مدت اون موقعي كه انفورماتيك ميخوندم بند اول مانيفستم اين بود پينك بوي باش پسر! و تا وقتي كه انصراف بدم همه منو پينكي جيني صدا ميزدن."

يونگي چيزي نگفت و چند لحظه بعد بي ربط به توضيح جين گفت:

" فكر ميكردم اگه موهامو بلوند كنم خوشت مياد ازم."

" من كاري به موهاي بلوند و مشكيت ندارم. من خودتو ميخوام."

" ولي خيلي اصرار داشتي تا عوض شم."

جين تصريحش كرد:" عوض نه! خودت شي. تو از خودت فاصله گرفته بودي. اينو مي تونستم خيلي راحت بفهمم."

" الان چي؟ خودم شدم؟"

جين چشماشو ريز كرد و اداي متفكرا رو دراورد.

يونگي بهش تشر زد:" لوس نشو احمق!"

جين خنديد.

" باشه باشه. الان مي تونم بگم راحت شدي. خودت نشدي ولي راحت شدي."

يونگي به جواب جين فكر كرد. حق با اون بود. خودشو هنوز نمي شناخت ولي راحت شده بود. تمام چيزايي كه بر اثر شوك ِ تروما فراموش كرده بود به لطف نئشه شدن يادش اومد و خب با اينكه دردناكه ولي احساس سبكي ميكنه."

جين انگار كه مثل يه پيشگو مي دونست چي بايد بگه تا حال يونگي رو بهتر كنه گفت:" ديگه از اين به بعد احساس خفگي نداري."

" امشب مي خواي چيكار كنيم؟"

جين با شيطنت سرشو كمي كج كرد تا بتونه ديد كاملي به چهره ي يونگي داشته باشه.

" فكرشم نكن بچه! من خسته تر از اونيم كه بخوام به فاكت بدم"

يونگي پوزخند زد:" ولي من ب اندازه اي حالشو دارم كه بخوام به فاكت بدم"

جين چشم غره اي رفت و سرشو اينبار رو شكم يونگي گذاشت.

يونگي بي مقدمه پرسيد:" چرا نميخواي عاشق بشي؟"

جين چند لحظه سكوت كرد. اين سكوت به قدري طولاني شد كه يونگي از مطرح كردن سوالش كم كم داشت احساس پشيموني ميكرد.

درست تو لحظه اي كه ميخواست چيز ديگه اي بگه صداي جينو شنيد.

" من از دور انداخته شدن متنفرم." 

" من دورت نمي ندازم."

جين به حرف بچه گانه ي يونگي خنديد. فكر كرد خودشم تو هيجده سالگيش همينقدر ساده انديش بوده؟

از رو پاي يونگي بلند شد و رو به روش چهار زانو نشست.

" چقدر مطمئني؟"

يونگي بي درنگ جواب داد:" خيلي. كاملا مطمئنم. من دوست دارم."

جين دستاشو به صورتش كشيد و بعد از چند ثانيه خيره شدن به چهره ي خسته ي يونگي گفت:" ببين يونگ! مسئله اينه كه من از خودم مطمئن نيستم. حتي اگه الان همچين تصوري داري ميتوني فقط ازش لذت ببري. من جلوتو نميگيرم. من مانع اينكه دوستم داشته باشي نميشم. اما اگه بخواي همچين شيوه ي احمقانه اي رو انتخاب كني اونوقت بايد تو حواست باشه كه مانعم نشي!"

يونگي با تمسخر خنديد :" اين سخنراني بي نقص به خاطر اون كتاباي كهنه ايه كه مي خوني؟"

جين با اشتياق بهش نگاه كرد.

يونگي ادامه داد:" خاصيت بچه هاي فلسفه همينه انگار! خوب كصشر گفتن"

جين خنده ي بلندي سر داد:" هي هي هي ... تو حواست هست كه الان در واقع به خواهرت توهين كردي نه من؟"

" راستش نه! چون دست تو بيشتر از جي يون كتاباي فلسفي ديدم"

" اوه جدي؟"

يونگي چيزي نگفت و در عوض با پاش لگد محكمي به ساق پاي جين زد.

" وحشي!"

باز سكوت!

سكوت بين اونها سكوت دلنشيني بود چون جفتشون از وجود هم لذت مي بردن.

جين معتقد بود وقتي دو نفر آدم كنار هم قرار ميگيرن الزامي ندارن تا براي فرار از سكوت از هر چيز بي ربطي حرف بزنن. ميتونن فقط صرفا سكوت كنن. جين حتي تو قسمتي از كتابش كه هنوز منتشر نشده بود از زبون يكي از شخصيتاي داستان نوشته بود سكوت سرشار از ناگفته هاست.  كه خب وقتي اون قسمتو براي تهيونگ خوند تهيونگ خنديد و گفت تو شعر نمي نويسي كيم سئوك جين ولفگانگ وُن گوته."

يونگي كسي بود كه حس كرد از اون حجم از سنگيني سكوت داره خفه ميشه پس گفت:" وقتي هيجده سالت بود ليست افراد مورد علاقه داشتي؟ "

جين خنديد و به تمسخر گفت:" همه ي هيجده ساله ها از اين ليستاي مسخره دارن"

" چرا فقط سعي نميكني جوابمو بدي؟" چپ چپ نگاش كرد.

جين شونه بالا انداخت :" جوابتو دادم."

" آره ولي طبق معمول با مسخره كردن همه چي" بعد از رو تخت بلند شد و پايين تختش به پايش تكيه داد.

جين به پشت جوري رو تخت دراز كشيد كه سرش كنار سر يونگي قرار گرفت.

" حالا بگو ليست افراد موردعلاقت كيا بودن؟"

جين سرش از لبه ي تخت افتاده بود.

" نفر اول ليست ميشل فوكو بود. من هنوزم عاشق اين بشرم. يه نوع ديوونگي اي داشت كه خاصش ميكرد." با هيجان به پهلو چرخيد و به نيم رخ يونگي نگاه كرد و ادامه داد:" فكر كن وسط حياط دانشكده با تيغ جراحي سينه ي خودشو پاره كرد و راست به راست همونجا زير آفتاب دراز كشيد. بدون اينكه حركتي كنه؛ باورت ميشه؟"

يونگي سرشو با تاسف تكون داد.

جين ناديدش گرفت و گفت:" نفر دوم ليستم فردي مركوري بود. دليل خاصي نداشت فقط از اينكه ميديدم چطور رو ادماي اطرافش نه فقط كسايي كه زبونشو مي فهميدن بلكه كل دنيا تاثير ميزاشت خوشم ميومد. نفر سوم و اخرين نفرم ، نمي دونم مي شناسيش يا نه ولي يكي از فيلسوفاي مورد علاقه ي جي يونه، ويتگنشتاين. اين بشر خيليي خفن تر از بقيه ي فيلسوفاست به نظر..."

يونگي با خنده ي تمسخر اميزي كه كرد مانع از ادامه دادن جملش شد.

" عوضي!"

جين با تعجب ابروهاشو تو هم گره زد:" چرا؟"

" لعنت بهت! اينا همشون گي بودن."

و به خنديدنش ادامه داد.

جين انگار كه مچشو وسط عشق بازي گرفته باشن اول سرخ شد و بعد سعي كرد با قهقهه هاي بلند يونگي خندش نگيره. اما به محضي كه يونگي با قيافه ي مضحك جين كه ناشي از كنترل نخنديدن بود مواجه شد با صداي بلند تري خنديد و جينو تو بازي با خودش ناكام گذاشت.

" مچمو گرفتي پسررر"

" چي فكر كردي پس؟ هم فردي مركوري هم ميشل فوكو گي بودن و به خاطر ايدز مردن. ويتگنشاين هم نه فقط خودش كه دو تا از برادراي بزرگترشم گي بودن. تو واقعا يه گيِ عوضي اي "

" خفه شو بابا. من هيچ كوفتي نيستم من فقط دلم نميخواد خودمو محدود به جنس خاصي كنم. به نظرم بايد از همه چيز لذت برد"

و دستشو دور گردن يونگي انداخت.

يونگي دست از خنديدن برداشت و سي ثانيه بعد دوباره تو همون سكوت محض فرو رفتن!

تقه اي به در خورد و چند لحظه بعد مادر يونگي سرشو از لاي در آورد داخل و با مهربوني گفت:" كيك پختم پسرا بياين با چاي بخوريم."

جين تشكر كرد:" وااي من عاشق كيكاتونم جدا. ميايم الان"

Continue Reading

You'll Also Like

13.7K 2.7K 33
👑 پادشاه مرده 👑 ✯نویسنده : سرندیپیتی ✯ژانر: رازآلود، امگاورس، سلطنتی، اسمات، عاشقانه، درام ✯کاپل: کوکمین ✯اپ: یک بار در هفته خلاصه‌ی داستان: جنگید...
771K 17.4K 46
In wich a one night stand turns out to be a lot more than that.
6.9K 727 6
بوک وانشاتای رییل لایف جینی😍 تنها وقتی نزدیک از دست دادن چیزی باشی،دنبالش میدوی
1.2M 52.1K 98
Maddison Sloan starts her residency at Seattle Grace Hospital and runs into old faces and new friends. "Ugh, men are idiots." OC x OC