Slowly kills you

By hesta-detha

12.9K 2K 114

يونگي يه پسر ١٧ سالست كه بعد از ماجراهايي كه سال قبل براش افتاده همراه مادرش تصميم ميگيرن تابستون رو تو شهر د... More

معرفي
part 1
part 2
Part 3
part 4
Part 5
part 6
part 7 🔞
Part 8
Part 9
Part 10
Part 11
Part 12
Part 13
Part 14
Part 15
Part 17
Part 18
Part 19
Part 20
Part 21
Part 22
Part 23

Part 16

327 71 0
By hesta-detha

" هوسوكا تولدت مبارك"  جعبه ي ايكس باكس كادو پيچ شده رو بهش داد.

شب تولد پونزده سالگي هوسوك بود و مثل هر سال ديگه هوسوك ترجيح داد تولدشو فقط با يونگي تو اتاق زيرشيروانيش جشن بگيره.

هوسوك كاغذ كادو رو باز كرد و بعد ديدن جعبه ي ايكس باكس با ذوق و هيجان خنديد.

" وااااو اين معركست مين! عاليه. اما به جاي اين همه پول دادن ميتونستي بدون هيچ هزينه اي بهترين كادو عمرمو بهم بدي!"

يونگي گيج شد و ابروهاشو گره زد.

" اون چيه؟"

هوسوك عقب رفت و درحاليكه زانوهاشو تو بغلش ميگرفت به ديوار سبز پسته اي اتاقش تكيه داد.

" ميدوني كه چقدر دوست دارم!؟"

يونگي متقابلا رو به روي هوسوك چهارزانو نشست.

" يه چيزي بيشتر از دوست. نه؟"

هوسوك خيلي جدي سرشو در تاييد حرف يونگي تكون داد.

" آره. من واقعا دوست دارم يونگي. همونطوري كه بابام مامانمو دوست داره. "

" كاش يكيمون دختر بود!"

هوسوك خنديد.

" دلم ميخواست من دختر مي بودم. "

يونگي با حالت انزجار صورتشو جمع كرد:" خداااااا اين خيلي مسخرست. چرا همچين چيزيو ميخواي؟"

" چون اونطوري مي تونستم هرشب مثل مامانم، زير تو داد بزنم و لذت ببرم."

اين اولين باري بود كه جفتشون به عنوان يه پسر پونزده ساله، چيزي رو تجربه ميكردن كه هيچ شناختي ازش نداشتن.

حرفاي هوسوك به طرز عجيبي رو جفتشون تاثير ميزاشت. ولي اونا خيلي كم تجربه تر از چيزي بودن كه بفهمن اسم اين حس عشق نيست، فقط يه هيجان زدگيه يا از نظر علمي ترشح بيش از اندازه ي برخي از هورمونها!

اما اونشب به لطف همين حرفاي هوسوك بود كه يونگي براي اولين بار دوست صميمي و قديميشو جوري بوسيد كه به قول هوسوك ؛ جك جيلنهال تو فيلم Brokeback mountain هيث لجر رو بوسيد.

يونگي اولش هيچ ايده اي نداشت اما بعد به لطف راهنمايي هاي هوسوك تو اينجور بوسيدن حرفه اي شد و ازش لذت ميبرد.

بونگي از افكارش بيرون اومد. به خودش خنديد و با افتخار به شخص نامعلومي گفت:" مي دونستم يه چيزايي رو فراموش كردم اما اين چيه كه همه ازم مخفيش ميكنن؟!

گوشيشو برداشت و ناخوداگاه چت خودش و جينو باز كرد...

** ** ** ** ** ** ** **

Seen

8:03 pm

توعه عوضي لعنتي... دلم برات تنگ شده.

Seen

8:05 pm

ياااا... مادرفاكر لعنتيييي

Seen

8:49 pm



" فكر نميكني داري خيلي عوضي بازي در مياري؟"

به تهيونگ نگاه كرد.

" امممم... راستش خودمم هيچ ايده اي بابتش ندارم"

تهيونگ در جعبه ي پيتزاي اناناسو باز گذاشت تا پيتزاها خمير نشن. بعد همونطور كه مي رفت سمت يخچال تا دوتا قوطي كوكا برداره گفت:" به نظرت يه نقاش بعد از چندبار كشيدن قلم مو رو بوم نقاشيش و اتود زدن پيكره ي سوژش، اثرشو ول ميكنه و ميره؟"

جين از كاناپه بلند شد و نزيك كانتر رفت.

تهيونگ كه سكوت جينو ديد ادامه داد:" تو هميشه ميگفتي يونگي برات مثل خمير خام مي مونه كه منتظره تا ورزش بدي. اما الان چي؟ اون پسرو رسما ناديده گرفتي!"

جين بعد گاز زدن به اسلايس باقي مونده ي تهيونگ در توجيه خودش گفت:" من دارم همون كاري رو دقيقا ميكنم كه يه خالق ميكنه."

تهيونگ با تعجب چشماشو گرد كرد.

" تو به خدا اعتقاد داري مگه نه؟"

تهيونگ سرشو در تاييد تكون داد و اسلايس ديگه اي برداشت.

" خدا هم دقيقا همين كارو داره ميكنه. اون اول ما رو خلق ميكنه، بعد بدون اينكه خودمون بخوايم يا حتي مامان بابامون ما رو مجبور ميكنه بيايم تو اين دنيا بعد ما رو رها ميكنه! "

تهيونگ مخالفت كرد:" اون ما رو ول نميكنه جين، ما رو مي سپره به مادرمون"

" دقيقا! منم يونگي رو سپردم به نامجون."

تهيونگ از بحث كردن با جين خسته شد.

" خيله خب تو ميتوني هر غلطي دلت خواست بكني. اما لطفا بعد از اينكه پيتزا خوردنت تموم شد لشتو از خونم ببر بيرون. هشت روزه تمرگيدي اينجا"

" چون نميخوام تنها بزارم"

تهيونگ دست از جوييدن غذاش برداشت. قلبش تو همون دو ثانيه حجم بيشتري از خون رو پمپاژ كرد. پرسيد:" چ...چرااا؟"

و قبل اينكه حرفش تموم شه از شنيدن جوابش مي ترسيد.

جين به مردمكاي لرزون تهيونگ خيره شد. براي اولين بار بعد از اون عشق افلاطونيش دلش خواست تو مردمكاي كسي غرق بشه.

خودش اين واقعيتو نمي دونست. اما تو اين نقطه نظر كه چشمها پنجره اي به سمت روح آدمهان با يونگي كاملا توافق نظر داشت.

حتي نمي تونست تصور كنه اين حسي كه اين لحظه براي اولين بار نسبت به تهيونگ پيدا كرده بود يونگي از همون بار اول هميشه با ديدن مردمكاي چشمش بهش دچار ميشه.

جين، تهيونگ، يونگي و حتي نامجون هيچ شناختي از هم نداشتن اما سعي ميكردن پيش داوري هاي ذهنيشونو رو شخصيت آدمهاي موردعلاقشون بازتاب بدن.

جين گفت:" مي ترسم از دستت بدم"

و تهيونگ با خودش فكر كرد حالا اگه هروقت به اون حدش رسيد مي تونه با خيال راحت بره. چون با شنيدن اين جمله از زبون جين مطمئن شد كه تونسته به جاودانگي برسه.



" اين خيلي خوبه نامي... حس ميكنم تو خلاء َم!" يونگي اينو براي هزارمين بار در تشكر از نامجون و ستايش مرغوب بودن كيفيت ماريجوانا گفت و سرشو به دسته ي مبل تكيه داد.

نامجون پوزخند زد و با نگراني گفت:" بسه پسر اين بار هشتمته كه بسته ي نيم گرمي رو ميكشي."  و سعي كرد بقيه ي بسته ها رو از رو ميز برداره.

يونگي از نئشگي پي در پي بيحال شده بود و نمي تونست كلماتو درست ادا كنه چه برسه به دادكشيدن. پس به خيال خودش بهترينشو گذاشت وسط و داد كشيد:" گمشو عوضيييي.... " و بعد انگار كه تمام توانشو از دست داده به نفس نفس افتاد و ناليد:" تازه داره يادم ميفته چه گُهي بودم...... چه گهيي خوردم...."

تصميم گرفت تمركزشو رو هوسوكي جمع كنه كه رو به روش نشسته بود و داشت بهش لبخند ميزد.

چقدر دلش براي لبخندهاي هوسوك تنگ شده بود.

تو حسرت نديدن لبخنداش داشت غرق ميشد كه تصوير هوسوك محو شد.... انگار جلوي چشماي بستش گردباد شده بود.... خاطراتش با هوسوك در هم شكسته بودن و هر تيكش به سرعت باد از جلوي چشماش رد ميشد.

با عصبانيت دستاشو دور سرش گذاشت و جيغ كشيد.

نامجون با نگراني به اين صحنه خيره شده بود. حس ميكرد يه اتفاقي قراره بيفته و مسلما اتفاق خوبي نبود.

اما تو اون شرايط بهترين كار چي بود؟ بايد ميرفت جلو و يونگي رو تو بغلش ميگرفت يا به يكي زنگ ميزد؟ به جي يون يا... جين؟!!

يونگي از فشار هجوم اون حجم از خاطرات و تصويرهاي هوسوك پنيك گرفته بود.

سرش هوا داشت و گوشاش چيزي جز صداي زنگ نمي شنيدن... چشماش با اينكه الان باز بودن ولي جز سفيدي هيچي نمي ديدن...

حس ميكرد يه غول بزرگ اومده بالا سرش و دستاشو دور گلوش حلقه كرده و داره خفش ميكنه... اكسيژن كم آورده بود و از شدت تقلا كردن براي نفس كشيدن چشماش سرخ شده بودن و لباش بي رنگ و صورتش به كبودي ميزد.

نامجون تنها كاري كه تو اون لحظه مغزش بهش فرمان داد؛ دوييدن سمت آشپزخونه و برداشتن بطري آب بود.

تو اون لحظه نامجون با ديدن تقلا كردناي يونگي، به اين فكر كرد كه انسان ها چقدر موجودات ناچيز و پوچي ان!

بار ديگه مطمئن شده كه بشر چقدر ناتوان و بيچارست!

لحظه اي كه يونگي جلوي چشماش داشت سرفه ميكرد و فرياد ميكشيد و از ترس به هرجايي چنگ ميزد تا بتونه كسي رو بين اون همه سفيدي پيدا كنه؛ نامجون شك زده داشت تو تفكرات خودش دست و پا ميزد.

تو مرز باريك بين افكار و منطق معلق شده بود.

تعليق چيز عجيبيه!

نامجون ياد اين بخش از رمان جين افتاد كه شخصيت اصلي داستان با ديدن تولد خواهر نامشروعش گفت:" بشر چيست؟ جز قليان يك هيجان در تعليق زمان! جز برانگيختگي شهوت و كمي عشق در لحظه اي كه همه چيز د هوا معلق بود!

تقلاي يونگي نامجون رو به ياد نوزادي انداخت كه به خاطر يك نوسان احساسات در رحم شكل گرفت. يك شكل گيري كاملا اجباري و بعد از نه ماه و عادت به اون محيط گرم و صميمي پرده ها كنار زده ميشن و باز به اجبار تو محيط جديدي قرار مي گيره!!

فكر كرد بزرگترين حسن بشر عادت كردنه.    به زودي به همه چيز عادت ميكنه. به جبر زمانه... به خودخواهي هاي پدر و مادر... به دلشكستگي هاي نوجواني.... به پيري و ناتواني.... و به مرگ!

نامجون نمي دونست چندين بار تا حالا يونگي آرزو كرده كه كاش مي مرد، كه كاش بعد نبودن هوسوك رو نمي ديد. اما مهم نبود چندبار دلش خواست بميره، خواست نباشه؛ تو اين لحظه يونگي به طرز عجيبي براي بودن، براي نفس كشيدن تلاش ميكرد.

و از نظر نامجون اين يعني همون جادوي زندگي!

كمي آب رو صورت يونگي پاشيد و سعي كرد چند قلپي بهش بده!

كمك كرد يونگي از حالت درازكش بيرون بياد و به آرومي پشتشو ماساژ داد. ضربه هاي نسبتا محكمي به پشتش زد تا راه تنفسيش باز بشه.

و كمي بعد يونگي تو بغلش از هوش رفت.

نامجون پسر هيجده ساله اي رو كه طعمه ي جين شده بود مثل يك نوزاد تازه به دنيا اومده تو بغلش گرفته بود و بهش خيره شده بود.

حس كرد نبايد اجازه بده جين اين پسر بچه رو نابود كنه. يونگي در نظرش اونقدري معصوم جلوه كرد كه بخواد براي اولين بار نسبت به كسي حس ترحم داشته باشه.

بدن بيهوش يونگي رو به ارومي رو مبل رها كرد و با اورژانس تماس گرفت.

جين داشت به بحث پدرش و تهيونگ با لذت گوش ميداد.

" اما بازم هرچي بگي من مصرانه ميگم اين ايده كاملا احمقانست"

Continue Reading

You'll Also Like

1M 39.7K 92
𝗟𝗼𝘃𝗶𝗻𝗴 𝗵𝗲𝗿 𝘄𝗮𝘀 𝗹𝗶𝗸𝗲 𝗽𝗹𝗮𝘆𝗶𝗻𝗴 𝘄𝗶𝘁𝗵 𝗳𝗶𝗿𝗲, 𝗹𝘂𝗰𝗸𝗶𝗹𝘆 𝗳𝗼𝗿 𝗵𝗲𝗿, 𝗔𝗻𝘁𝗮𝗿𝗲𝘀 𝗹𝗼𝘃𝗲 𝗽𝗹𝗮𝘆𝗶𝗻𝗴 𝘄𝗶𝘁𝗵 �...
36.1K 2.8K 16
اولش به همین خشونت خالصی که نشونش میدادی علاقه مند شدم. تو برای عاشق موندن زیادی خشن بودی نهنگِ قاتل من؛ اما حتی اگه در آخر تیکه های پاره ای از گوشت...
162K 4.7K 64
Daphne Bridgerton might have been the 1813 debutant diamond, but she wasn't the only miss to stand out that season. Behind her was a close second, he...
2.8K 203 18
وضعیت: درحال آپ.. 𝐖𝐫𝐢𝐭𝐞𝐫; 𝐉𝐞𝐨𝐧 𝐋𝐮𝐤𝐚 𝐌𝐚𝐢𝐧 𝐂𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞; 𝐓𝐚𝐞𝐤𝐨𝐨𝐤,, 𝐒𝐮𝐛 𝐂𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞; 𝐍𝐚𝐦𝐣𝐢𝐧 𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞; 𝐅𝐚𝐧𝐭𝐚𝐬...