Slowly kills you

By hesta-detha

12.9K 2K 114

يونگي يه پسر ١٧ سالست كه بعد از ماجراهايي كه سال قبل براش افتاده همراه مادرش تصميم ميگيرن تابستون رو تو شهر د... More

معرفي
part 1
part 2
Part 3
part 4
Part 5
part 6
part 7 🔞
Part 8
Part 9
Part 10
Part 12
Part 13
Part 14
Part 15
Part 16
Part 17
Part 18
Part 19
Part 20
Part 21
Part 22
Part 23

Part 11

357 66 2
By hesta-detha

جين به پسري كه درو باز كرده بود خيره شد!

يه لحظه ظرف زمان و مكاني كه توش بود رو گم كرد. شك كرد كه نكنه رفته باشه تو قعر يكي از انيمه ها!!.... چون اين پسري كه رو به روش ايستاده بود كوچيكترين شباهتي به كسي كه سراغش اومده بود نداشت.

كاملا مطمئن بود كه آخرين باري كه يونگي رو ديده بود موهاش رنگ نشده و مشكي بود نه بلوند و هيچ پيرسينگي رو هيچ كدوم از گوشاش نبود چه برسه به گوشه ي ابروي چپش و پره ي بينيش!....

اون پسر غريبه (!) به بازوي جين ضربه اي زد و با پوزخند گفت:" Like what you see?"

جين سرشو كمي كج كرد و باز پسر رو برانداز كرد.

" من با مين يونگي كار دارم. آخرين باري كه چك كردم پلاك خونشون همين بود...."

حرفش با صداي دخترونه اي كه از داخل خونه داد ميزد قطع شد.

" خونه رو درست اومدي كيم! اما آدماش ديگه همونايي نيستن كه مي شناختي..."

جين نگاشو با تعجب به يونگي داد.

يونگي لباشو جلو داد و شونه هاشو بالا انداخت.

" ميخواي تا شب همينجا بموني؟"

جين تو ذهنش مدام تكرار ميكرد " محض رضاي خدا! اين چيزي نبود كه من ميخواستم..... كيم نامجون يه عوضيه!...."

اما با كشيده شدن دستش و به داخل پرت شدن؛ بين فكراش وقفه افتاد!

يونگي كنار جي يون رو كانتر آشپزخونه نشست و در حاليكه از ديدن قيافه ي شوكه ي جين لذت مي برد گفت:" غريبگي نكن... خونه خودته..." و زبونشو رو لبش كشيد و همزمان آدامسو تو دهنش چرخوند.

جين بهش چشم غره رفت.

" خفه شو"

رو به جي يون پرسيد:" مامانت كجاست؟"

جي يون از تكون دادن پاهاش تو هوا دست كشيد و گفت:" برگشته سئول تا مراقب باشه اين شاگرد جديد بابام پاشو از گليمش دراز تر نكنه."

جين سرشو به نشونه ي فهميدن تكون داد و چيزي نگفت.

يونگي از رو كانتر پريد پايين و دست جينو گرفت:" بيا بريم اتاقم. "

" براي چي؟"

رو صورت جين خم شد و زير گوشش آروم زمزمه كرد:" همه ي اتفاقاي فان معمولا تو اتاقا ميفته. " و به تقليد از جين بوسه ي آرومي رو لاله ي گوشش گذاشت.  سرشو عقب برد و به جين كه داشت با لذت و شَك  نگاش مي كرد خيره شد. ادامه داد:" اون پارك عوضي هم قراره بياد امشب به خواهرم تجاوز كنه پس رسما هيشكي به ما كاري نداره."

جي يون داد زد:" ياااا.... مين يونگي هوس مردن كردي؟!!! "

و رو به جين با حرص گفت:" از اون بچگيش هميشه آمادگي اينو داشت تبديل شه به يه عوضي اما ما كنترلش ميكرديم تا اينكه تو اومدي! نكبت!"

جين دستشو دور شونه هاي يونگي انداخت و خنديد:" آدما تغيير ميكنن مين جي يون. اينو تو بايد بهتر از بقيه بدوني چون داري فلسفه ميخوني." و دست يونگي رو كشيد و به سمت پله ها رفت.

به چهارمين پله كه رسيد با صداي بلند گفت:" فاك يو! جي يوناااا همين الان فهميدم تو فتيش تجاوز داري لعنتي"

جي يون با عجله به سمتشون دوييد و يونجين خنده كنان تو اتاق يونگي پناه گرفتن.

*** *****

انگشتاش فرم موج موهاشو دنبال ميكردن و تو حجم دسته ي تارهاي موهاش گم مي شدن.

جي يون روشو سمت جيمين كرد و با نگراني پرسيد:" مطمئني خوبي؟"

" اهم." و لبخند دلگرم كننده اي بهش زد.

جي يون اولين بار جيمين رو كنار جين و تهيونگ ديد. اون موقع تازه ترم دو بود و دوست شدن با بچه هاي دپارتمان هنر براش امتياز خوبي به همراه داشت. باعث ميشد از زير فشار اون تهمتي كه پشت تمام بچه هاي فلسفه بود و ميگفتن ادماي مغرور و منزويي ان بيرون بياد.

جيمين ِ اون روزها خيلي بيشتر از الان ميخنديد. حالش خيلي بهتر بود. دليلشم وجود جين بود!

در واقع جين هميشه دليل حس خوب آدماي اطرافش بود! شايد به خاطر شخصيت عجيبي بود كه داشت، شايد هم به خاطر اعتماد به نفس زيادش بود كه ناخوداگاه همرو وادار ميكرد بهش احترام بزارن!

اما جي يون مطمئن بود كه حس جيمين نسبت به جين چيزي فراتر از اين مشخصه هاي عادي بود؛ جيمين جين رو دوست داشت چون اينطوري انتخاب كرده بود.

جي يون ناخوداگاه فكرشو بلند به زيون اورد:" تو هنوزم جينو دوست داري!"

اين يه جمله ي خبري و كمي شوكه كننده بود! اما نه براي جيميني كه هر روز بارها و بارها خودش جلوي ايينه به خودش همين حرف وو ميزنه.

سالها پيش معلم دبستان جيمين بهشون گفته بود كلمه ها قدرت جادويي دارند. كافيه شما هر ارزويي كه دارين رو بلند بگين و تكرارش كنين تا كائنات اون رو براتون جذب كنه.

به عنوان يه بسر بچه ي هشت نه ساله جيمين براي يك سال تمام مرتبا روزي هفت بار با صداي بلند ميگفت من ميخوام ابر قهرمان بشم.

و هرشب به اين اميد ميخوابيد كه وقتي خوابه يه آدم فضايي دلش از همه ي هم شهرياش بگيره و از سياهچالش بزنه بيرون. و وقتي رسيد تو كهكشان راه شيري مسير ياب سفينش خراب بشه و راشو گم كنه بياد تو حياط پشتي خونه ي جيمين و با ديدنش تصميم بگيره بهش عصاره ي قهرماني بده. چون چهره ي خواب آلوي جيمين خيلي اونو ياد بيچارگي هاي خودش ميندازه!

اما خب. هيچ وقت اين اتفاق نيفتاد و هيچ وقت اون ادم فضايي راشو گم نكرد. اين وسط مشكل فقط از پارك جيمين هشت نه ساله بود كه زيادي مجذوب سري فيلماي جنگ ستارگان شده بود!!

بعد آشنايي با جين و بعد چندبار خوابيدن و به اصطلاح استقاده كردن از جسم هاي همديگه براي رفع تنش هاي هورموني و جنسي ؛ جين به نقطه اي از رابطش با جيمين رسيده بود كه به قول خودش تا زماني كه جيمين دست از تحت تاثير بودن احساساتش بر نداره ، كاري از جين براي كمك كردن بهش بر نمياد.

چون جين آدم رابطه و عشق و وابستگي نبود. جين معتقد بود از اون دسته از آدمهاست كه روحشون آزاده. درست برخلاف جيمين كه هنوز وصله به اين ماديات بيهوده ي دنيوي!!

روزي كه جين تمام اين حرفا رو با هيجان مخصوص به خودش تو همون پاتوق هميشگيشون تو دانشگاه به جيمين گفت؛ جيمين هيچ تصوري نداشت. صداي جين رو ميشنيد اما ذهنش هيچ برداشت مشخصي نمي تونست داشته باشه چون لعنت بهش جيمين تازه فهميد چقدر دنيا و آدمهاش با دنياي جين فرق داره. چقدر دنياي جين ماشيني و يخيه اما براي جيمين پر از هيجان و حرارت و احتمالات ناممكن! پس تصميم گرفت سكوت كنه و چيزي نگه. اما نمي دونست جين از همين سكوت، رضايت متقابل جيمين رو برداشت ميكنه. و اينظوري شد كه جيمين براي ترميم روح و شخصيتي كه قرار بود جين به كمال برسونتش اما همون خود قبليشم له كرده بود به دنياي جي يون پناه برد.

" بچه كه بودم همش دلم ميخواست يه ادم فضايي بياد و منو با خودش ببره. الان كه فكر ميكنم مي بينم جين همون ادم فضايي بود."

جي يون به حرف جيمين خنديد و دوباره سرشو رو پاهاي پسري گذاشت كه هر روز منتظر بود وقتش برسه تا بتونه قلبشو قبول كنه.

" منم وقتي بچه بودم عاشق ادم فضايي ها بودم اما مامانم هميشه ميگفت سعي كنم دختر عاقلي باشم. يه شب حتي از لجم رفتم بالا سر يونگي و اداي ادم فضاييا رو دراوردم. خيلي ترسيد. طوري كه شب خودشو خيس كرد"

جيمين پوزخند زد:" اما من هنوزم ميگم اونا وجود دارن. اصلن اگه دختر دار شم سعي ميكنم اولين ارزويي كه بهش ميدم اين باشه كه ملكه ي مريخ شه!"

جي يون با ناباوري خنديد و به پهلوي جيمين ضربه زد:" ياااا... اين زياده رويه."

" فكر كن! دخترمون بگه مامان بابا من ميخوام ملكه ي مريخ شم. "

جي يون با شنيدن لفظ " دخترمون" همون حسي بهش دست داد كه براي اولين بار فهميد جيمين و جين كات كردن. البته به مراتب بهتر.

به جيمين خيره شد. وقتي جيمين سعي ميكنه از تماس چشمي فرار كنه يعني صادقانه حرف زده. و خب جي يون اون لحظه فهميد بالاخره مي تونه با اطمينان جيمينو دوست پسرش معرفي كنه نه يه كسي كه باهاش دوستي با منفعت داره.

جيمين براي خلاص شدن از نگاه هاي عميق جي يون حرفشو ادامه داد:" به نظرم اين حق همه ي دختر بچه هاست كه ارزو كنن روزي ملكه ي مريخ بشن..."  اما جي يون با بوسيدن لباش حرفشو قطع كرد.

Continue Reading

You'll Also Like

166K 3.5K 46
"You brush past me in the hallway And you don't think I can see ya, do ya? I've been watchin' you for ages And I spend my time tryin' not to feel it"...
36.1K 2.8K 16
اولش به همین خشونت خالصی که نشونش میدادی علاقه مند شدم. تو برای عاشق موندن زیادی خشن بودی نهنگِ قاتل من؛ اما حتی اگه در آخر تیکه های پاره ای از گوشت...
2121 By Sarina

Fanfiction

34.2K 4.4K 21
آخه کی فکرشو میکنه نامجونی که خدای رپِ کره ست وقتای استراحتش بشینه سَلین بخونه؟! اما من این شانسو داشتم که نه فقط موقع کتاب خوندن کنارش باشم ، بهش تک...
Seven By Hana

Fanfiction

13.8K 1.1K 28
کاپل اصلی:کوکمین 🔞kookmin🔞 A little part of story: بلند شد، پاهاشو روی تخت دو طرف پسر گذاشتو روش خیمه زد چشمای جیمین از این حرکت تغییر سایز داد...